
⛓ عشق سرکش من ⛓ پارت یازدهم

سلاااااااامممم به عشقای خودممممم ❤️❤️ اومدم با پارت جنجالی و کمی غمگین 💔🥺 بچه ها خیلی خیلی معذرت میخوام که انقدر دیر گذاشتم چون هم امتحانا دهنمو سرویس کرد و بعدشم که جنگ شد و نت نبود و همش سعی میکردم پارت بعدی و بزارم ولی خطا میداد ولی حالااا تونستممممم و اومدم با ی پارت خیلی خیلی طولانی که جبران کنم💖🔥
زیبام این پارت و که خیلی زیاد نوشتم ی لایک و کامنت که منو خوشحال کنه ارزشش و نداره ؟❤️:)
آنچه گذشت :
- اون الان یک مرد متاهل بود که فکر کردن بهش هم گناه بود .
- ناگهان صدای آهنگ خاموش شد و همهمه مهمونا بلند شد اما با صدای رامین همه خفه شدن .
- R : با من ازدواج میکنی پانته آ ؟؟
- رامین انگشتر و توی دستم کرد . دستشو دور کمرم انداخت و آروم پیشونیمو بوسید .
بالاخره وارد باغ رامین شدیم . جایی که قرار بود به عقدش دربیام و زن رسمیش بشم . در جایگاه مخصوص منتظر عاقد بودیم اما من فقط چشم انتظار یک نفر بودم . عاقد اومده بود اما اون نیومده بود . با استرس چنگی به دامنم زدم نمیخواستم این فرصت و از دست بدم . همین که عاقد خواست شروع کنه مرد چشم عسلی وارد ویلا شد و نگاهی به من و رامین کرد و مسیرش و به ته باغ تغییر داد . نگاهی به رامین انداختم . متوجه ورودش نشده بود . خودم و به رامین نزدیک کردم و دم گوشش گفتم :
P : من باید برم دستشویی .
R : الان ؟؟؟
P : آره حالم خیلی بده .
R : خب پس نمیخوایی من بیام ؟
P : نه خودم میتونم .
با سرعت از جام بلند شدم و دامنم و بالا گرفتم تا بهتر بدوام . سورن و دیدم که کنار آبشار مصنوعی ایستاده بود و سیگار میکشید . با آرامش جلو رفتم . با صدای قدم هام سورن سرشو به طرفم چرخوند . انقدر جلو رفتم تا سینه به سینه شدیم .
S : هه عروس فراری هم داری میشی ؟
با آرامش زمزمه کردم .
P : نه
با بغضی که توی گلوم گیر کرده بود گفتم :
P : اومدم اینجا تا برای آخرین چیزی رو که فکر کنم بعد از این همه سال حقشو دارم بگیرم چیزی که سعی می کنی انکار کنی .
با لب هایی لرزون زمزمه کردم :
P : ی آغوش گرم و بوسه ای که نصفه مونده...
راوی :
بی هیچ حرفی دستش رو دور کمرش حلقه کرد و او را به خود چسباند قلب این مرد با تلاطم به سینه اش میکوبید . امشب عجیب این عروس فراری لرزون و پر بغض با روح و روانش بازی میکرد دستان ظریفش را دور گردنش حلقه کرد و چشمانش را با بی تابی بست و سرش را جلو برد . مرد دل شکسته هم چشم بست به روی همه بدی های معشوقه قدیمی اش ، چشم بست به روی فاحشگی اش و سرش را جلو برد . لب هایشان به هم برخورد کرد .
یک بوسه از جنس آرامش... یک بوسه از جنس احساس...
صدای خش خش برگ ها دخترک را به خودش آورد . دست هایش را از دور گردنش باز کرد و با عجله از او دور شد اما او با چشمانی خمار به جای خالیش مینگریست .
پانته آ :
با اضطراب به سمت جایگاه عقد رفتم قلبم بی قراری میکرد و نگران بودم . رامین با اخم بهم خیره شده بود زیر لب غرید :
R : چرا انقدر دیر کردی ؟؟
P : ببخشید ولی خب کارم طول کشید .
عاقد خطبه رو شروع کرد اما من اصلا اونجا نبودم . تمام هوش و حواس و قلبمو ته باغ جا گذاشته بودم حتی نفهمیدم چطور بله گفتم ، اما وقتی به خودم اومدم که دیدم درحال امضا کردن یک دنیا برگه بودم . همه دوست و آشنا برای تبریک جلو اومدن دیگه داشتم خسته میشدم که سورن و دیدم که به سمتمون میومد خودم و جمع و جور کردم .
سورن به رامین تبریک گفت و بعد برادرانه همدیگر و در آغوش گرفتن . به طرف من اومد و بهم تبریک گفت و طوری که فقط من بشنوم گفت :
S : این هم هدیه برای عقدت .
و سردی یه چیزی و کف دستم حس کردم . نگاهی بهش انداختم انگشتر سورن بود چشمام داشت از حدقه بیرون میزد .
این یعنی چی؟!! با گنگی بهش نگاه کردم که گفت :
S : زندگی مشترک بهت خوش بگذره .
و راهشو کشید و رفت و منو با یک قلب تکه پاره و حسرت و پشیمونی جا گذاشت...
شش ماه بعد :
شش ماه از زندگی من و رامین میگذره شش ماهی که با همه خوبی ها و بدی هاش گذشت . یک روز بعد از شب عروسی فهمیدم ازدواج سورن همش الکی بود . اون روز دنیا دور سرم چرخید حتی کارم به بیمارستان رسید تا مرز سکته رفته بودم . من دوباره خودم و وارد یک بازی کثیف کردم . میخواستم از لجن بیرون بیام حالا کاملا توی باتلاق بودم . رامین هم طعمه خودخواهی من شد .
توی شش ماه عشق خالصانش و به خودم حس کردم و از خودم و سورن متنفر شدم . هیچ عکس العملی نمیتونستم به محبت هاش نشون بدم . مثل ی مرده متحرک کنارش زندگی میکردم . پوزخندی به زندگی رغبت انگیزم زدم و سیگارم و روشن کردم . تنها همدم این روزام بود . با سیگارم قسمتی از درد های درونم و دود میکردم . شاید به آرامش نسبی برسم .
صدای در منو به خودم اورد . سیگار و توی جا سیگاری خاموش کردم . لب های خیسی رو روی گونم حس میکردم . لب هایی که این روزها عجیب سرد شده بود .
R : سلام خانوم خوشگلم .
صداش گرفته و ضعیف بود . باز هم بیشتر از خودم متنفر شدم خودم و مسبب این حالش میدونستم . صدای گوشیم بلند شد .
P : بله ؟
با نگرانی جواب داد .
A : باید امروز حتما ببینمت یک مطلب خیلی مهم و باید بهت بگم بیا همون کافه همیشگی .
و تلفن و قطع کرد . با تعجب به رفتارهای جدیدش فکر کردم دختری که هر روز برای عوض کردن حال من بهم زنگ میزد امروز خیلی عجیب بود . با یادآوری صدای نگرانش از جام بلند شدم امیدوارم واقعا باهام کار داشته باشه . در اتاق مشترکمون رو باز کردم . رامین پشت به من روی تخت نشسته بود و سرفه های خیلی خشک میکرد . قرصی و از جیبش درآورد و بدون آب قورت داد آروم زمزمه کردم :
P : خوبی ؟
نگاهی به چشمام کرد و لبخند مهربونی زد .
R : آره عزیزم نگران نباش .
مانتو و شلواری و پوشیدم و شالی و روی سرم انداختم . دیگه حتی ظاهرمم مهم نبود . سوییچ ماشین و از روی میز برداشتم .
R : کجا میری؟
p :پیش آتوسا .
سوار ماشین شدم و تیکافی کشیدم و با سرعت حرکت کردم جلوی کافه همیشگیمون ترمز کردم و داخل رفتم و به سمت میزمون رفتم . آتوسا پشت به من نشسته بود و دستاش و توی هم قالب کرده بود روبروش نشستم .
p : امیدوارم کار مهمی داشته باشی .
با وحشت از جاش پرید انگار از دنیای دیگه ای به زمان حال پرتاپ شد با چشمای گشاد شدش گفت :
A : اووف خداروشکر اومدی مطلبی که میخوام بهت بگم خیلی مهمه .
با استرس پوست لبشو جوید و مکث کرد .
P : پوووف گلم بنال دیگه .
آتوسا نفس عمیقی کشید و گفت .
A : این چیزی رو که میخوام بگم شش ماه گذشته و درست به دو روز قبل از خاستگاری رامین از تو اتفاق افتاده .
مکثی کرد و دوباره گفت :
A : اون روز رامین بهم زنگ زد و گفت میخوام بهت چیز مهمی رو بگم من خیلی تعجب کردم اما حاضر شدم و رفتم سر قرار .
نفس عمیقی بهم کشید و ادامه داد :
A : بهم گفتش من میخوام یک مهمونی بگیرم و توش قراره از پانته آ خاستگاری کنم و میخواست تو حتما توی مهمونی شرکت کنی .
با خشم بهش توپیدم .
P : تو میدونستی و چیزی بهم نگفتی؟؟
A : آروم باش و تا آخرش گوش کن . من مخالفت کردم و گفتم پانته آ تو حال روحی مناسبی نیست اما اون کلی التماس کرد و گفت این شانس و ازم نگیر . رامین بهم گفتش که...
من من کنان گفت :
A : سر..طا..ن خ..و..ن داره و ... و خیلی زنده نمیمونه...
با بهت به حرفش گوش میدادم آتوسا تند تند ادامه داد :
A : اونشب دلم براش سوخت و بهش قول دادم تو توی اون مهمونی باشی اما مطمئن بودم تو اون پیشنهاد و قبول نمی کنی و همینم بهش گفتم اما اون گفت میخواد آخرین شانسش و امتحان کنه .
اشک توی چشمام جمع شد . باورم نمیشد . با صدای تقریبا بلندی گفتم :
P : تو الان باید اینارو بهم بگی لعنتی؟؟
A : بخدا من میخواستم بهت بگم اما خودش نذاشت .
با عصبانیت از جام بلند شدم و سوار ماشین شدم ماشین و روشن کردم و به سمت مقصد بی هدفم گاز دادم . تمام این شش ماه مثل ی فیلم از جلوی چشمام رد شد .
حسی مثل عذاب وجدان گریبانم شد . توی تمام این شش ماه به شدت رامین و پس میزدم و در جواب ابراز علاقش نابودش میکردم . خیلی وقتا غرور مردونش و میشکستم . یاد جوابای خودم دربرابر محبت های خالصانش افتادم و قطره اشکی روی گونم چکید . صدای خودم مثل ناقوس مرگ توی گوشم پیچید .
" برو اونور خستم "
" این مسخره بازی ها چیه "
" من ازت متنفرم میفهمی تو باعث شدی "
" اینقدر با این کارات خودتو کوچیک نکن حالم و بهم میزنی "
و جواب رامین فقط یک لبخند مهربون و خسته بود . با مشت محکم روی فرمون کوبوندم باید باهاش حرف میزدم حتما یه راه درمانی داشت . با این فکر مسیر رو به سمت خونمون کج کردم . آروم در اتاق خوابمون رو باز کردم . روی تخت خوابیده بود با دیدن چهرش بغض گلوم و گرفت چقدر لاغر و ضعیف شده بود . من چه زنی براش بودم ؟؟ چرا متوجه نشده بودم ؟؟ قطره اشکی روی صورتم ریخت . همه اینا به خاطر بازی کثیف سورن بود اگه اون به خاطر انتقام مسخرش از من اونکارارو نمیکرد من هم بیشتر از این قلب عاشق رامین و نمیشکستم . آروم با همون لباسای بیرونی کنارش دراز کشیدم . دستی به صورت رنگ پریده و شکستش کشیدم . آروم سرمو روی سینش گذاشتم و به صدای ضربان قلبش گوش سپردم . بعد یک دقیقه دستای نوازشگرش و روی موهام حس کردم ، بیدار شده بود آروم زمزمه کردم :
P : چرا بهم نگفتی ؟؟
مثل خودم آروم جواب داد :
R : چون میخواستم از کنار با تو بودن لذت ببرم نه اینکه توی بیمارستان بدون هیچ امیدی بستری بشم .
با صدای لرزون گفتم :
P : مثلا الان از این شش ماه لذت بردی ؟؟
توی موهای بلندم نفس عمیقی کشید و گفت :
R : اوهومم هر لحظه ی کنار با تو بودن زیباست .
اشک توی چشمام جمع شد عذاب وجدان و پشیمونی داشت از درون نابودم میکرد . سرمو از روی سینش بلند کردم و توی چشماش زل زدم .
P : باید درمان بشی .
همینطور که توی چشمام زل زده بود گفت :
R : نمیشه...
P : چرا ؟؟
R : چون خیلی دیر فهمیدم هر کاری که بکنم تهش مرگه .
حالم بد شد دلم میخواست فقط ی گوشه بشینم و زار بزنم . برای سرنوشت شومم... برای مریضی رامین... برای قلب شکستم... برای همه چیز...
نگاهی به لبام کرد و سرشو جلو اورد . چشمام و بستم و لباش و روی لبام حس کردم .
چشمام و که باز کردم صورت رامین و دیدم یاد دیشب افتادم که هردمون تمام سعی و تلاشمونو کردیم که هردمون از این رابطه لذت ببریم و البته همین طورم شد . من همون دیشب تصمیم خودم و گرفتم . باید تا آخرین روز زنده موندن رامین سعی کنم دوسش داشته باشم و باهاش مهربون باشم ، اون به خاطر موندن با من حاضر شد از جونش بگذره پس منم باید براش جبران کنم اومدم که بلند بشم که دستای رامین دورم تنگ تر شد و با صدا خوابالودی گفت :
R : وروجک خوشگل کجا میری ؟
لبخندی زدم و گفتم :
P : عزیزم نمی خوای بلند بشی ؟؟ ظهره ها !!
رامین خندید و گفت :
R : آدم وقتی پیش توعه گذشت زمان و فراموش می کنه . حالا این خانوم جیگر نمیخواد بوس ظهر بخیر و به همسرش بده ؟؟؟
خندیدم و لبامو بردم جلو تا لپش بوس کنم که لباشو اورد جلو گذاشت روی لبام بعد از اینکه حسابی لبای همو خوردیم بالاخره لبامو ول کرد و از سر جام بلند شدم و گفتم .
P : پاشو همسر تنبلم بریم ناهار .
رفتم صورتمو شستم و اومدم بیرون رفتم در کمد باز کردم که ی لباس بپوشم که دیدم رامین دستاشو انداخت دور شکمم و گفت :
R : نمی شه من ناهارم و همینجا بخورم ؟؟
سریع جیغی زدم و گفتم :
P : این همه وقت دیشب با هم بودیم . بیا بریم پایین ناهارمونو بخوریم بعدش بریم بیرون .
لباشو جمع کرد و گفت :
R : باشه با اینکه پیشنهادتو دوست نداشتم می پذیرم .
رفت تو دستشویی منم ی پیراهن صورتی بدون شونه که کلا فقط تا ۱۰سانت پایین باسنمو می پوشوند ، پوشیدم و رفتم نشستم جلوی میز آرایش ی خط چشم کلفت با ی رژ قرمز جیگری زدم . همون موقع رامین از دستشویی اومد بیرون ی لحظه کامل محو من شد و بعد ی لبخند زد و اومد طرفم منم که می دونستم چه قصدی داره پا به فرار گذاشتم و از پشت در داد زدم .
P : آقاااایی من گشنمه زود بیا رفتم پایین .
و نشستم سرمیز ، خدمتکارا داشتن وسایل ناهار و آماده می کردن همون موقع رامین از پله ها اومد پایین ی تیشرت سفید تنگ که بازوهاش و به رخ می کشید با ی شلوارک مشکی پوشیده بود . پیش خودم گفتم :
P : حیف... ای کاش قبل از آشنایی با سورن باهاش آشنا شده بودم .
اومد بالای سرم و صورتم و گرفت توی دستاش و لباشو گذاشت روی لبام . وقتی که حسابی مکید ، لبامو ول کرد و گفت :
R : اینم تلافی فرارت جیگرم .
بعد دستمو کشید و بلندم کرد . خودش نشست روی صندلی و منو نشوند روی پاهاش گفت :
R : خانومم پیش من میشینه .
P : عزیزم خب پیشت میشینم نه این که روت بشینم .
قهقه ای زد و گفت :
R : نه روم بشینی غذا بیشتر بهم می چسبه .
دیگه هیچی نگفتم و نشستم و همون جا برنجی توی بشقاب کشید و روش ماهیچه گذاشت و گفت :
R : خانومم باید حسابی بخوره تا شبا طاقت ضربه های منو داشته باشه .
مشتی به بازوش زدم و گفتم :
P : خوبه خودت می دونی ضربه هات محکمه .
R : پس چی خانومم
اومدم قاشق و چنگال بردارم که نذاشت و گفت :
R : آآآآآ خودم دهنت می زارم .
منم با پرویی تمام گفتم :
P : باشه عزیز مشکلی نیست .
و نشستم تا رامین غذام و بهم بده مثل این بچه ها ی قاشق خودش میخورد دوتا قاشق به من می داد بعد از غذا از جام بلند شدم و گفتم :
P : پاشو همسرم لباس بپوشیم بریم بیرون .
رفتم توی اتاق ی شلوار و شال سفید و ی مانتو مشکی پوشیدم . رامین هم ی لباس و شلوار مشکی و ی کت سفید پوشید . رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم رامین گفت :
R : خب جیگرم کجا بریم ؟؟
P : بریم برج میلاد .
رفت به سمت برج و ماشین و پارک کرد پیاده شدیم رفتیم به سمت برج دیدم ی جا ی صف وایستادن رفتیم به طرف جمعیت پرس و جو کردیم گفتن کنسرت هست رامین گفت :
R : می خوای بریم ؟؟؟
P : حالا منم بخوام فایده ای نداره چون باید از قبل بلیط می گرفتیم .
لبخندی زد و گفت :
R : مگه میشه خانومم یچیزی بخواد و من براش نگیرم ؟؟
دیدم رفت سمت مسئول و باهاش حرف زد اما نمی شنیدم که چی می گفتن . دیدم دست کرد توی جیبش و پولی به مسئول داد و به من اشاره کرد که برم سمتش . رفتم و گفت :
R : بیابریم تو .
متعجب نگاهش می کردم که لبخندی زد و دستم و کشید و برد تو . تمام مدتی که خواننده داشت می خوند باهاش همخونی می کردیم و دست می زدیم . بعد از کنسرت رفتیم رستوران و شام خوردیم توی ماشین بودیم که گفتم :
P : رامین...
R : جانم ؟
P : بریم بستنی برجی بخوریم ؟؟
R : دختر کوچولوی من هوس بستنی کرده ؟؟
لبام و جمع کردم و گفتم :
P : آره بابایی من بستنی می خوام .
جلوی بستنی فروشی ایستاد و پیاده شد . وقتی برگشت بستنی به دست برگشت . نشست توی ماشین ، تا اومدم بستنیم و بگیرم گفت :
R : عسلم نمیخواد به همسرش بوس تشکر بده ؟؟
من که اون موقع تمام حواسم پیش بستنیا بود فوری ی بوس از لباش کردم و بستنیم و گرفتم . همین طور که داشتم با ولع بستنیم و می خوردم گفت :
P : فسقلم بالای لبت بستنی شده .
اومدم با دست پاک کنم که نذاشت و صورتشو اورد جلو و زبونشو کشید بالای لبم و جای بستنی و پاک کرد . همین طور متعجب به کاری که کرد نگاهش می کردم .
برگشتیم خونه و دوباره ی شب به یاد موندنی باهم داشتیم .
یک ماه بعد :
یک ماه گذشت و تمام سعیمو کردم تا لذت ببره هرشب و بیرون می رفتیم و باهم خوش می گذروندیم . توی این یک ماه شاهد سرفه های بیش از حد رامین بودم هر روز ناراحت تر می شدم . ی روز برای کاری از خونه بیرون رفتم وقتی برگشتم کلید و توی قفل در چرخوندم و در خونمون رو باز کردم . پلاستیک های خرید و روی اوپن آشپزخونه گذاشتم .
P : رااامین عزیزم کجایی ؟
سکوتی مرگبار بر خونه حکم فرما بود . با استرس دوباره صداش زدم اما وقتی جوابی نشنیدم با سرعت پله هارو طی کردم و به طبقه بالا رسیدم . ناله های ضعیفی از اتاق خواب مشترکمون میومد . با سرعت در اتاق رو باز کردم و با بهت دستمو روی دهنم گذاشتم . ملحفه خونی روی اتاق بهم چشمک میزد . جسم خمیده و رنجور رامین پشت به من بود و سرفه های عمیق و خشکی میکرد . به سرعت به سمتش رفتم و شونش و لمس کردم . کمکش کردم روی تخت بخوابه صورتش به شدت رنگ پریده بود و رد خون روی دماغ و دهنش خودنمایی میکرد . اشکام روی صورتم جاری شد تا حالا حالش انقدر بد نشده بود . تندی از جام بلند شدم و جیب های کتش و برای پیدا کردن قرص هاش گشتم .
P : لعنتیییی کجایییی
دستم قوطی قرصاشو لمس کرد درشو باز کردم اما خالی بود با عصبانیت قوطی رو به سمت دیوار پرت کردم . خدایااا حالا باید چیکار میکردم ؟؟؟ مثل دیوونه ها دور خودم بلاتکلیف میچرخیدم که صدای ضعیف رامین منو به خودم آورد .
R : ب..یا کنا..ر.م
خودم و به تخت رسوندم و کنارش نشستم دستای سردش و توی دستم گرفتم و نوازش کردم .
R : خو.شحا..لم..که..کنار..تو.می.میر..م
P : خفه شو تو هیچ جا نمیری الان زنگ میزنم اورژانس .
میخواستم بلند بشم که دستمو تو دستش قفل کرد .
R : نمی..خوا..د من..ام..روز..رفتنیم
هق هقم اوج گرفت و کنارش روی تخت نشستم . با لبخند مهربونی بهم زل زده بود . نمیخواستم از مردی که بهش وابسته شده بودم جدا بشم . من تازه به قلب پاک و مهربونش به محبت های خالصانش عادت کرده بودم هر چقدر هم که بد بودم این حقم نبود...
P : تو حق نداری بری و منو تنها بزاری لعنتی نباید مثل اون آدمای نامرد توی زندگیم باشی حداقل تو مرد باش و کنارم بمون .
رامین آروم با دستای لرزون و یخ زدش اشکامو پاک کرد .
R : هیشش..خا.نمم..گریه..نکن..من.لیا..قت...این...اشکا..رو..ندا..رم امید..وارم..بعداز..من.خوش..بخت.بشی..کاری..که..من ..نتونست..م
فقط گریه میکردم و چیزی نمیگفتم یک لحظه انگار نفسش بند اومد با ترس از جام بلند شدم که دوباره دستای سردش دستمو گرفت با عشق توی چشمهام زل زد . با لبای کبود و لرزونش زمزمه کرد :
R : دوس..ت...دار..م
ناخوداگاه لبام از هم باز شد و گفتم :
P : منم دوست دارم .
با لبخند چشماشو بست و دستاش شل شد با فریاد اسمشو صدا زدم اما هیچ حرکتی نکرد . سرمو با هق هق روی سینش گذاشتم و چند ثانیه بعد صدای هق هقم سکوت قلبش رو میشکست .
مثل مرده ها روی زمین سرد حیاط نشسته بودم و به جنازه رامین که زیر پارچه سفید مخفی شده بود زل زده بودم . آتوسا کنارم روی زمین نشسته بود و دستاش و دور شونه هام حلقه کرده بود و گریه میکرد . بدنم سرد بود و لرز داشت . حلقه دست آتوسا دورم محکم تر شد و با صدای ترسان اسمم و صدا کرد تا خواستم عکس العملی نشون بدم دست کسی یقه لباسم و گرفت و از روی زمین بلندم کرد . چشمام قفل یه جفت چشم عسلی سرخ رنگ پر از خشم و نفرت قفل شد . با خشم بدن بی جونم و توی دستاش تکون داد فریاد بلندش گوشم و خراش داد :
S : تقصیررر توعههه عوووضی تو باعث شدی بمیرههه هرزگی تو و فاحشگیتتت .
سیلی محکمی توی گوشم زد که بدن بی جونم محکم روی سنگ های محکم حیاط خورد . سرم با سنگی برخورد کرد . مایع گرمی روی سرم جاری شد و بعدش...
خاموشی...
آنچه خواهید دید :
- P : من با تو جایی نمیام بهتره تو از خونمون گم شی بری بیرون .
- P : برو بیرون مثل گذشته دوباره رهام کن ترکم کن .
- Soheil : جووون زن عمو چی ساخته لامصب .
- P : بابایی...خواهش میکنم...من کاری نکردم ...تروخدا باور کن .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
18261 کاراکتر
شرط نمیزارم ولی زیبام این پارت و که خیلی زیاد نوشتم ی لایک و کامنت که منو خوشحال کنه ارزشش و نداره ؟❤️:)