『2』『RED ROSE』

VÏVÏAN VÏVÏAN VÏVÏAN · 22 ساعت پیش · خواندن 2 دقیقه

⁵ °PART -',

 

سلام عسلای من... براتون ی پارت جدید دیگه آوردممم امیدوارم دوستش داشته باشینننن

 

 

 

مغزش داشت دوباره باعث میشد دیوونه بشه برای همین فقط با عجله از در اتاق دخترش فاصله گرفت و به سمت اتاق خودش رفت.... 

 

بعد از گرفتن دوش آب سردی و پوشیدن یک کت و شلوار زخیم، زدن عطر تلخ و خنکش ک رایحه ای مثل ساحل دریا داشت و برداشتن وسایلش از خونه بیرون زد... هوای ماه دسامبر واقعا سرد بود و ناخودآگاه ترکیبش با هوای ابری باعث میشد فقط بخوای ساعت ها یک گوشه بشینی و فکر کنی... اما نه... نه.. اون باید قوی میموند.. فقط به سمت ماشینش رفت و با روشن کردنش به سمت بیمارستان روند...

 

بعد از گرفتن گل رز سرخی برای رز کوچولوش حالا جلوی در اتاقش تویه بیمارستان بود... مثل همیشه داخل رفت... شاخه گل تویه گلدون روی میز کنار تختشو عوض کرد و بعد خم شد و پیشونیش رو بوسید: 

<صبحت بخیر عزیزم، حالت بهتره؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود... میدونی که... مثل همیشه..> به آرومی کنار رفت و رویه صندلی کنار تختش نشست و شروع کرد به تعریف کردن خاطراتشون برای رز کوچولوش... مثل همیشه... 

 

 

ساعت ها گذشتن و حالا دیگه باید میرفت... باید به خونه ی پدرش میرفت و در مورد قرارداد ها باهاش حرف میزد و زودتر خودشو از درگیری برای کارش دور میکرد... نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد.. آروم پیشونی شیشه ی عمرش رو بوسید و عقب کشید: 

<عزیزم... دیگه باید برم... تو ام بهتره استراحت کنی.. فردا دوباره میام پیشت.. مراقب خودت باش رز کوچولوم.. دوست دارم> 

 

وقتی از بیمارستان بیرون اومد هوا تاریک و ساعت 9 و نیم شب بود، گوشیش رو بیرون کشید تا به پدرش زنگ بزنه... بعد از چند بوق بلخره پدرش جواب داد: 

<آدرین..>

به سمت ماشینش رفت و همزمان جواب داد: 

<سلام پدر.. امیدوارم حالتون خوب باشه... نیازه بیام اونجا و ببینمتون... باید در مورد بعضی مسائل کاری باهاتون حرف بزنم..>

پدرش جواب داد:

<برای شام بیا اینجا چون‌ میدونم چیزی نخوردی... میتونیم هم زمان درمورد کار هم صحبت کنیم... منتظرتم،> 

و تلفن رو قطع کرد... با کلافگی ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه ی پدرش روند...

 

 

وقتی ب عمارت پدرش رسید قبل از پیاده شدن از ماشین کمی از عطرش به خودش زد و سپس از پاشین پیاده شد، به طرف درب عمارت رفت و محافظ ها در رو براش باز کردن.. وقتی داخل شد پدرش رو دید ک کنار پنچره ایستاده و بیرون رو نگاه میکنه، از پدرش متنفر بود از پدری ک حتی یکبار هم بغلش نکرده بود.. ولی در هر صورت الان ب کمک همون پدر نیاز داشت...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

...END

 

خب قشنگام... این پارت هم تموم شد(:

خیلی دوستون دارم

ممنونم از حمایتاتون...

بوس بهتون🎀🤍

 

شرط پارت بعد: 23 لایک و 30 کامنت

 

بای بایییییی🪽