*عمارت خون* پارت 6

Anita Anita Anita · 1404/4/4 11:31 · خواندن 5 دقیقه

از اینجا به بعد داستان جنایی عاشقانه و کمی منحرفی میشه پس آماده باشید برای شروع داستان جذاب *عمارت خون*😁❤️

هنوز عاشقشم..

*عمارت خون* پارت 6

"خاتون چرا خودت نمیای تو من بلد نیستم."

^خانوم ببخشید من دخالت میکنم ولی من بلدم اگر خواستید^

< من نمیتونم بیام تو سحر. فعلا نمیتونم بیام. >

دختر کنار در جا وه دست ایستاده بود تا بهش دستور بدم بره و دست شیرزاد رو پانسمان کنه.

<انجامش بده ولی حواست باشه یه تیکه شیشه تو دستشه بکشش بیرون و به هیچ عنوان هیچکدومتون نگین من اینارو آوردم یا اینجا بودم یا بهتون گفتم انجام بدید اینکارارو>

^چشم خانوم^

"خاتون میشه بگی چی شده؟"

هیچوقت اینقدر سحر رو جدی ندیده بودم. اون همیشه لبخند می زد و شاد بود و شوخی می‌کرد ولی الان فرق داشت..

<ببین سحر، من اومدم اینجا تا دنبال یه چیزی بگردم. ولی منصرف شدم و نمیخوامش دیگه. ولی باید برم دنبال یه آدم که باعث مرگ پدرم و عموم شده بود...

به شیرزاد چیزی نگو فقط اگر صحبتی شد بگو از موقعی که رفتم بیرون برنگشتم باشه؟ ‌>

"باشه. ولی مراقب خودت هستی دیگه؟"

<توهم مراقب خودت و شیرزاد باش. >

پشت به در کردم و رفتم. آسمون تیره بود و ابرای تیره همشو پر کرده بودن.

احتمالا قرار بود بارون بیاد. چتر نداشتم پس سری راه افتادم به سمت هتل دایی تا دیر نرسم.

30 دقیقه بعد توی خیابان های تهران.

از کوچه ها میرفتم تا توجهی رو به خودم جلب نکنم.

صدایی می‌شنیدم. پشت سرم صدای دوتا پا بود که دنبالم میکردن ولی برنگشتم. کوله ام رو آوردم جلوی بدنم و اسلحه رو از توش درآوردم. با قدم های بلند ترم پیچیدم توی یه کوچه بن بست. عواقب کارمو میدونستم ولی باید انجامش میدادم. شاید من اول بتونم بزنمش.

به آخر کوچه که رسیدم، ناگهانی برگشتم و اسلحه رو جلوش گرفتم

~خانوم خاتون. از اینجا سرآوردید.. نه خونه ی سرهنگ. ~

کمیسر نیکولای.از کرمان دنبالم بود. چون یه سرباز روس رو کشتم وقتی میخواست بهم تجاوز کنه. و بعد بخاطرش 1 ماه رفتم زندان. ولی فرار کردم از اون زندان لعنتی. مامور های شیرزاد فراریم دادن. بعدش رفتم دنبال اسلحه ها تا بتونم از خودم و خانوادم محافظت کنم.

<نزدیک نیا>

~نترس آنیتا ~

با شنیدن اسمم از زبون اون بدنم لرزید. اون حق نداشت غیر رسمی باهام حرف بزنه

<گفتم نزدیکم نیا>

با صدای بلند تری گفتم.

اسلحه اش رو بیرون آورد

~خودت مجبورم کردی انجامش بدم~

با اسلحه‌م پاش رو هدف گرفتم و زدم. بی خبر از اینکه اون خیلی بی شرف تر از این حرفاست..

کتفم رو هدف گرفته بود. زد. درد. درد. درد.

بدنم به عقب پرت شد و افتادم روی زمین. صدای ناله‌اش از درد رو می‌شنیدم. تیرم به پاش خورده بود.

جیغ نزدم. ناله نکردم. سعی کردم بلند شم ولی کتفم اجازه نمی‌داد. انگار کل وزن بدنم روی همون یدونه کتف لعنتی بود. کمیسر نیکولای از اونجا رفت و به سمت انبار روانه شد تا دکتر پاش رو پانسمان کنه . من مونده بودم با یه کتف پر از خون.

اون‌یکی دستم رو روی کتفم گذاشتم. به هر سختی بود بلند شدم.

ساعت 3 نصفه شب شده بود و توی خیابون ها و کوچه ها میگشتم تا کافه پولونیا رو پیدا کنم. داییم اونجا بود.

توی خیابون افتادم. نمیتونستم ادامه بدم. افتادم و چشمام بسته شدن.

(توی خونه ی شیرزاد از زبون سحر)

شیرزاد از اتاقش بیرون اومد

'خاتون کجاست؟'

"از موقعی که، که رفت بیرون نیومد خونه"

شیرزاد داد زد

'و تو الان باید اینو به من بگی‌!!! پالتوی منو بیارید ماشین رو هم آماده کنید هوا سرده'

^چشم آقا^

سمت در رفت

"شیرزاد صبر کن منم بیام"

'زود باش وقت نداریم'

شنلم رو روی دوشم انداختم و از پله ها پایین رفتم.

من میتونستم کمکش کنم پیداش کنه..

توی ماشین نشستیم و شیرزاد رانندگی می‌کرد.

"شیرزاد یچیزی بگم قول میدی عصبانی نشی؟"

' بگو'

"خاتون اومد دم در."

'چی؟چی داری میگی یعنی چی اومد دم در چرا نیومد تو؟ '

"شیرزاد اون پنی‌سیلین رو خاتون آورد داد به ما تا دستتو پانسمان کنیم."

شیرزاد داد زد

'واسه گذاشتی بره؟!!'

صدام رو کمی بالا بردم.

"گفت میره دنبال آدمی که پدرش و عموش رو کشت. گفت اینجا دنبال یچیزی بوده که دیگه بیخیالش شده. و وقت واسه خوش گذرونی اینجا نداره. "

'سحر دعا کن به موقع برسم و بلایی سرش نیاد'

با تهدید گفت. میدونم اشتباه کردم ولی من که نمیتونستم جلوی اونو بگیرم.

(برمیگردیم به آنیتا که توی خیابون افتاد)

صداهای دور و برم رو می‌شنیدم ولی نمیتونستم حرف بزنم و درخواست کمک کنم. من وسط خیابون نیستم. من توی یه کوچه خلوت و سوت و کورم

_خانوم. خانوم. چه کمکی الان ازم برمیاد وای. خانوم کسی رو دارید که بهش خبر بدم؟ _

<کا.. کا.. کافه پو... پولونیا>

_میبرمتون اونجا_

من رو با هر زوری که بود و درخواست کمک از بقیه ی آدما که توی مغازه ها بودن توی ماشینش رسوند. ساعت حدود 5 بود. رادیو اعلام‌ کرد.

جلوی کافه بودیم.

_بگم کی رو آوردم؟ _

<خ.. خ.. خا.. خا.. خاتون‌>

زن زیبا و مو بلوند سمت در دوید و وارد شد. صداش رو می‌شنیدم.

_رئیس اینجا رو میخوام ببینم. _

€خانوم اینجا هتله طویله نیست که هرموقع بخواید بتونید رئیس رو ببینید. €

{چه خبره خانوم چی میخوای؟ من رئیس مجموعه‌ام}

_خاتون. خاتون رو آوردم. تیر خورده_

دایی داد زد

{چی؟؟؟؟!!}

سمت ماشین زن دوید و در عقب رو باز کرد.

{خاتونم.خاتون قشنگم دایی جونم چی شده}

_نمیتونم خوب حرف بزنه خون زیادی ازش رفته_

دایی منو از ماشین کشید بیرون و دستشو زیر زانوهام و دست دیگشو روی کمرم گذاشت و بلندم کرد.

خیالم راحت شده بود. دیگه نمیترسیدم. چشمامو بستم و بلافاصله بیهوش شدم.

 

 

واسه پارت بعد 10 تا کامنت 10 تا لایک

امیدوارم لذت ببرید😁😁

پیشنهادی هم راجب ادامه داستان داريد کامنت کنید حتما میخونم و اگر جالب بود ازش استفاده میکنم 😁❤️🙏