
*عمارت خون* پارت 3

شرط برای پارت بعدی 10 تا کامنت با مال خودم و 10 تا لایک
*عمارت خون* پارت 3
اینقد بزرگ شده بود اون پسر؟!
'چقد آشنایی'
<هوی یعنی جدی خاتون رو یادت نیست؟! >
'خاتون؟ آهااا. آنیتایی.چقد بزرگ شدی دختر جون.'
<بله دیگه قرار نیست که فقط جنابعالی قد بکشی و بزرگ شی و ترفیع درجه بگیری>
'هعی.. چی شده چرا اومدی اینجا؟ دستت چی شده؟'
<چیزی نیست خوردم زمین گفتم حالا که اومدم اینجا شاید تو بتونی پانسمانش کنی>
'بیا تو بیا تو الان میرم بتادین هم میگیرم از انبار '
<باشه>
رفتم تو. حیاط بزرگ، ولی به بزرگی حیاط عمارت نمیرسید. حدود 9 تا پله ی پهن رو بالا رفتم تا جلوی در بزرگ خونه. شیرزاد در خونه رو زد. یه دختر که مشخص بود اینجا سرایدار هستن و کلفت اینجا در رو باز کرد. زیبا بود..
یه دختر با سرعت نور از پله ها پایین میومد. اون صورت، اون سرعت! همون دختر توی قطار!!
<هاااا؟! >
"عههه شما چه تصادفی. از کجا اینجارو پیدا کردید؟"
' شما هم میشناسید؟ ایشون همون خاتونی هستن که بهت گفتم سحر'
"چییی یعنی من با خاتونِ تو توی قطار برخورد کردم؟؟"
<خاتونِ تو؟ راجب من بهش گفتی ؟>
'خب آره وقتی حرف از ترانه میشد'
"آها آها ترانه راستی خدا رحمتش کنه وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم"
درد بدی توی بدنم پیچید. درد گریه های شبانه ای که بخاطر دلیل مرگ ترانه میکردم. من عاشق شیرزاد شده بودم... اینو به کسی نگفته بودم ولی یه روز شیرزاد بهم گفت اگر این حسو نسبت به من داری باهام بیا تهرون.. ترانه حرفای مارو شنید.. چیزی نگفت و فقط سوار ماشین شد.. اونموقع تازه ماشین ها توی ایران اومده بودن و بالاترین مدل هاش رو ما توی عمارت داشتیم.
من دنبالش رفتم و توی جاده، وقتی بهش رسیدم که دیر شده بود. اون خیلی شیرزاد رو دوست داشت. خون از سر و صورتش میومد و هرچقدر سعی کردم نتونستم از توی ماشین بیرون بیارمش. زنگ زدم به آمبولانس و پلیس که اومدن و درش آوردن. توی آمبولانس گریه میکردم و مدام فکر میکردم من دلیل این اتفاق بودم. احساسات بچهگانه ی من باعث شد اون اینجوری شه..
شیرزاد از اولش هم نباید توی زندگی خانواده ی ما میومد...
شرط پارت بعد 10 تا کامنت با مال خودم و 10 تا لایک ❤️❤️