
*عمارت خون* پارت 2

چون توی وب قبلی گذاشته بودمش اینجام میذارم برای پاتر بعد شرط 5 تا کامنت 7 تا لایک
*عمارت خون* پارت 2
فقط یه خودکار ست ازش دستم بود که مال ترانه بود...
کتابا رو دونه دونه چک میکردم. اینجا 3 تا کتابخونه هست و الان دارم دومی رو میگردم و اگر امروز که روز 17 ام هست پیداش نکنم تا هفته ی دیگه کل کتابخونه تموم میشه.
قچ....
صدایی از پست کتاب اومد. با هیجان و سریع کشیدمش بیرون. واقعا خودش بود. باورم نمیشد پیداش کرده بودم.
یکی از اسلحه هارو پیدا کردم.
داد زدم:آریانااااا آریاناااااا
آریانا بدو بدو و سریع اومد توی کتابخونه.
(( چه مرگته چی شده!؟))
<<پیداش کردم؛ >>
(( چی؟ مطمئنی؟))
<< آره مطمئنم ببینش! >>
(( باورم نمیشه واقعا خودشه!!))
<<اینو پیش خودم نگه میدارم. >>
(( چی؟ قرارمون این نبود قرار بود همه جا باهم بریم و دست من باشه تو هنوز بچه ای برای استفاده از اسلحه))
<<آریانا من باید شیرزاد رو پیدا کنم. تو نمیتونی. اگر یکنفرمون بریم دنبال شیرزاد و اونیکی توی عمارت دنبال اسلحه ی سوم باشه بهتره و همون موقع هم تو و شیرزاد باهم بد بودید و من یکم باهاش ارتباط بهتری داشتم>>
(( هعی خب باشه قبول تو برو دنبالش.. من اینجا دنبال اسلحه ی سوم میگردم))
بغلش کردم و بوسه ای روی گونهاش نشوندم. اینکه قرار بود برم تهران بعد هم رشت و مدتی نمیدیدمش دیوونم میکرد.. اون منو بزرگ کرد. وقتی زن عمو از من متنفر بود و میگفت هم مایه ی بدبختی ام اون و ترانه جلوی مامانشون وایسادن و منو خوب بزرگ کردن. ترانه و عمو بهم تیراندازی و شلیک کردن به هدف رو یاد دادن. آریانا هم همیشه مثل مامان نداشتهم کنارم بود و تنهام نمیذاشت..
3 روز بعد
لباسمو پوشیدم، یه لباس مشکی گرم که سردم نشه و یه کوله پشتی که توش یه روسری اضافه مشکی، اسلحهم، یکم خوراکی برای توی راه و 3 تا شیشه آب معدنی گذاشته بودم رو برداشتم و جلوی در عمارت وایسادم. آریانا هنوز نیومده بود و فک کنم توی عمارت نبود. شاید این آخرین باری بود که عمارت فرشته ی نجاتم رو میدیدم.. توی اتاق کار عمو رفتم..
زن عمو اونجا نشسته بود!
<ببخشید زن عمو فک کردم اینجا کسی نیس>
#منتظرت بودم آنیتا.. بیا اینجا بشین#
بین چارچوب در وایساده بودم که گفت بیام بشینم. برگشتم و نگاهش کردم. رفتم روی صندلی جلوی میز بزرگ کار عمو نشستم که زن عمو پشت میز بود.
بلند شد و اومد روی صندلی روبروی من نشست.
#میدونم دنبال شیرزادی و به نفعته بهم دروغ نگی خانوم جوان. فقط نمیخوام تورو هم مثل ترانه از دست بدیم. این بدون که شیرزاد میتونه با زبونش مار رو از اونش بکشه بیرون. زدن مخ تو و گرفتن اون اسلحه ازت براش کار سختی نیست. اینو میدونی که اون الان تیمسار شده و اینقدر منفعت طلب هست که وقتی تورو باز ببینه بخواد گولت بزنه و اسلحه رو بگیره تا بتونه در آینده هر سه اسلحه رو برگردونه و ترفیع درجه بگیره. من نمیخوام تو هم گول اون مرد رو بخوری و به سرنوشت دخترم گرفتار شی. من از بچگی باهات رفتار خوبی نداشتم.... چون دوسِت داشتم. چون نمیخواستم مثل ترانه و آریانا باشی. میخواستم اینجوری قوی باشی و بتونی روی پای خودت وایسی#
توی مدت صحبت هاش فقط نگاهش میکردم و هیچی نگفتم.
< زن عمو من هیچوقت از شما گله ای نمیکنم. من کودکی خوبی داشتم چون شما به من جای خواب و خوراک دادید..ولی نمیتونم بپذیرم که شما بخاطر اینکه قوی شم و منو دوست داشتید باهام سرد برخورد میکردید. من توقعی نداشتم چون به هرحال آریانا و ترانه دخترای شما بودن و من یه سربار اضافی. اما این حرف رو نمیپذیرم و گله ای هم ندارم. >
#منو ببخش دخترم. #
<هیچ کاری نکردید که به ببخش من احتیاج داشته باشید. من داره دیرم میشه قطار اگر حرکت کنه بخاطر درگیری های این چند روز تا چند روز آینده قطاری به تهران نیست.>
#برو توی آشپزخونه آدرس خونه ی شیرزاد رو نوشتم برات روی میزه#
<واقعا ممنونم>
#❤️#
رفتم آشپزخونه و کاغذ آدرس رو برداشتم. پشتش نوشته بود:
.مراقب خودت باش.
باورم نمیشه این همه سال راجبش اشتباه فکر میکردم و به اشتباه اونو قضاوت میکردم..
3 ساعت بعد در ایستگاه قطار کرمان:
'قطار شماره ی 241 به مقصد تهراناز صدای مرد مشخص بود پیره و میخواد قطار زودتر راه بیوفته.
سمت قطار دویدم و رسیدم داخلش.
اگر اینجا اتفاقی بیوفته نمیتونم اسلحه رو دربیارم برای همین کردمش وسط چادری که توی کیفم بود و از دسترس خارجش کردم.
قطار حرکت کرد. تازه این قطار از کرمان به تهران میرفت و اولین بار بود. خوشحال بودم چون قیمت بلیت هم کمتر از تهران به رشت بود.
باید اول تهران رو بگردم و صبح وقتی رسیدم باید سرحال باشم. باید الان چرت بزنم.
صبح ساعت 4 قطار به مقصد رسیده
با آرامش و احتیاط داشتم میرفتم به سمت در قطار که پیاده بشم که دختری از پشت با تمام سرعت میدوید خورد بهم. افتادم روی زمین و دستم کف قطار خراشیده شد. داشت خون میومد.
"وای وای واقعا معذرت میخوام من باید برم پیش پدرم زندانی سیاسی بود و امروز آزاد شده دستت خیلی درد داره ولی من واقعا معذرت.."
<هی من چیزیم نیست عزیزم برو به پدرت برس من خوبم>
"اما دستتون"
<چیزی نیست یه زخم سطحیه بلدم پانسمانش کنم>
"واقعا معذرت میخوام"
و رفت. دختر زیبایی بود. چشمای آبی با صورت سفید و زیبایی غیر قابل وصفی داشت.
از قطار پیاده شدم و رفتم سمت خونه آدرسی که زن عمو بهم داده بود. شاید بتونم پیداش کنم و یادم میاد توی پانسمان کردن زخم ها خوب بود.
30 دقیقه بعد جلوی در خونه ی شیرزاد:
دینگ دینگ دینگ دینگ.
در باز شد...
مردی با لباس ارتش، که مشخص بود سرهنگ یا کمیسر هست.
اینقد بزرگ شده بود اون پسر؟!
توی وب خودم دیگه ادامش نمیدم اینجا کامل میذارمش شرط هم که شد 5 تا کامنت و 7 تا لایک برا پارت بعدی❤️❤️