پارت 6 داستان عاشقانه

لایک یادتون نره کامنت های شما باعث اعتماد بنفس من میشه
لب هایم را بوسید مقاومت نکردم 2 هفته گذشت حالم بد بود و بالا می آوردم تصمیم گرفتم برم دکتر
دکتر بهم گفت تو بارداری باخودم میگفتم نباید الکس بفهمه باید باید..... بچمو صقد کنم جوری که الکس نفهمه
رفتم بیرون الکس منو دید وسوار ماشین کرد بهم گفت چت بود منم گفتم چیزی نبود مریض بودم بعد قرص های صقد را برداشتم
الکس گفت این چیه گفتم دارو برای سرما خوردگی گفت دارو ها رو بده ب من بعد از دست گرفت
گفت تو تو داشتی بچمون میکشتی با گریه گفتم من نمیتونم نمیتونم باتو بچه ایی داشته باشم بغلم کرد شکمم را نوازش کرد
بعد شروع به خوردن گردنم کرد گفتم من از بچه هات مواظبت میکنم تو ام پاستیل برا میستونی🥰
خندید شروع ب رانندگی تا خونه رو کرد منم شروع خوردن گردنش کردم آخه مزه وانیل کاکائویی میداد
قسمت بعد براتون میزارم🤣🙃