بادیگارد زورگو🧛🏻♀️
ادامه را میخواهی؟
#پارت_7 رمان | بادیگارد زورگو 👊🔞
_خب؟ قبل یا بعدش رو چی؟ چیزی یادت میاد؟
_بعدش که میشه الان، چشم هامو باز کردم اینجا بودم، اما قبلش رو نه.. چیزی رو یادم نمیاد
_ یکم فکر کن..
باگیجی نگاهش کردم که متوجه شد منظورش رو نفهمیدم چون فورا گفت:
_مهمه که می پرسم.. باید تست حافظه انجام بشه!
چشمام رو بستم و سعی کردم به یاد بیارم چه اتفاقی افتاده که یه تصاویر محوی توی ذهنم ایجاد شد!
چند دقیقه توی اون حالت متفکر موندم و سعی کردم قبل از پرت شدن رو به یاد بیارم..
یه کم که گذشت دوباره تصویر ها توی ذهنم تداعی شد...
یادم اومد.. عصبانیتم از دست خانواده ام...سرعت بالای ماشین... اون مرد مزاحم که خیابون رو با پیست مسابقه ی رالی اشتباه گرفته بود..
پیچیدن یه ماشین دیگه جلوم...انحراف من و معلق زدن ماشین و در آخر پرت شدنم.. بدبختانه همه چی رو یادم بود..
_چی شد دخترم؟ چیزی یادت اومد؟
چشمام رو باز کردم و گفتم:
_ بله یادم اومد متاسفانه.. اون شب بخاطر بحث خانوادگی عصبی بودم و پشت فرمون نشستم که اینطوری شد..
البته یه عوضی هم بهم گیر داده بود وبیشتر بخاطر اون مزاحم به این روز افتادم
دوباره چشماش پر از شیطنت شد و گفت:
_ ماشاءالله زود زبونت باز شدا.. ولی هم آفرین به خودت هم آفرین به حضور ذهن قوی که داری..
لبخند کوچیکی ناخودآگاه روی لبم نشست و چیزی نگفتم.
خوبه با این سن روحیه به این خوبی داره
و انقدر خوش اخلاقه؛ پدربزرگ ما کجا و این کجا!
_ خب داشتی میگفتی
_ یادم نیست بخاطر چی عصبی بودم ( یادم بود اما دلم نمیخواست یکبار هم روی زبونم تکرار یامرورش کنم )
_ اشکال نداره همونم خوبه
1555کاراکتر🚶♂️
برای پارت بعد 10لایک 5کامنت