رمان [آغاز سرنوشت جدید🌚] پارت 8

سلاممم بعد مدت هاااا پارت دادمم و اگه رمانو نخوندید یا یادتون نیست تو همین وبلاگ سرچ کنید و حتما بخونیددد . برید ادامه دوستان...
خب خببب
- چیی؟
+ بله مشکلات تنفسی داره و هر از گاهی نفس کم میاره و امکان بیهوش شدنش وجود داره ، شما واقعا نمیدونستید؟
ـ نه کسی بهم نگفته بود!
+ اوکی . میتونید برید پیشش و هروقت سرم تموم شد برید.
- باشه ممنون.
مهیار :
رفتم پیشش نشستم که دیدم یواش یواش میخواد چشای قشنگشو وا کنه!❤️🩹🥲
+ من کجام؟!
- عه به هوش اومدی!🥹 ، تو پارک یهو بیهوش شدی نگرانت شدم آوردمت بیمارستان دختر قشنگم🙂🤍
+عه.. مهیار ازت ممنونم، ببخشید که بهت اطلاع نداده بودم این مشکلم رو!🥲
- فداسرت عزیزم مهم اینه که الان سالمی😊
بعد اینکه سرم تموم شد بازش کردیم و برگشتیم تو ماشین. ساعت حدودا ۹ بود . یهو یادم افتاد که انسان ها نیاز به غذا دارن و ماهم هیچی نخوردیم!😂💔 واسه همین یجا نگه داشتم تا برم دو تا غذا بگیرم بخوریم؛
+ کجا میری مهیار؟
- بنظرت اون هیکل کوچولوت نیاز به غذا ندارن جیران بالام؟(جیران بالام تو زبان ترکی به معنای بچه آهوی من هست💛)
+ چرا نیاز که داره ولی در این حدم کوچولو نیستماا😂🤲
- به دل نگیریااا شوخی کردم اصن غلط کردم
+ دور از جون میدونم با جنبه تشریف دارم😞😂
از ماشین پیاده شدم و به سمت یه فست فودی رفتم و دو تا پیتزا و نوشابه و خرت و پرت گرفتم😂
یکم طول کشید تا حاضرشه و بالاخره باید صبر میکردم. سفارشا آماده شد و بعد پرداخت و تحویل رفتم سمت ماشین و سوار شدم که دیدم...
کاتتت🎬
2066 کاراکتر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای پارت بعد شرط نمیزارم اما شما هم لطفاً حمایت کنید و خوشحالم کنیددددد
خیلی دوستون دارممم بایییی♥️