معمای زندگی

خب؟ خب؟ خب؟ · 1403/01/12 22:59 · خواندن 8 دقیقه

پارت شیشمه سه تا سه تا میدم

پارت بعد۱۵لایک و چهل کامنت

طولانیه کامنت بیشتر باشه چهار تایی میدم پارت بعد رو

منو کاتسومی واقعا ترسیده بودیم ولی ایکو کاملا اروم بود
ایکو:بهتره از این موضوع خبر یه گوش معلما یا مدیر نرسه حتی بهتره ه دانش اموزای بیشتری هم نفهمن!یا این جسد ها چیکار کنیم؟
من درحالی که صدام میلرزید گفتم:منظورت چیه؟چرا ابنقدر ارومی؟نکنه.......نکنه که...نکنه که این کار توعه!؟
ایکو:ساکت شو من چرا باید این دوتا رو بکشم؟!بعدشم توی اینجور موقعیت ها نباید ترسید وگرنه قتل میره سراغ اون ادمی که ترسیده چون میدونه اگه بهش بگه میکشمت هر کاری براش انجام میده!برای همین ارومم!
کاتسومی :بهتر برشون داریم و توی اون قبرای خالی توی قبرستون خاکشون کنیم؟!
آی:چطور میخوای ببریشون بیرون؟
کاتسومی:دلوجرائت میخواد ولی...اگه اگه تیکه تیکشون کنیم....
آی:خیلی بی رحمی!
ایکو :فعلا کاتسومی برو به بچه هایی که اینو دیدن بگو که به مدیر و دانش اموزای دیگه چیزی نگن چون ممکنه قاتل بره سراغ خودشون!
کاتسومی درحالی که از در میرفت میرون گفت:اوکی..
در حالی که کاتسومی میرفت بیرون یه دختر وارد هون کلاسی شده که اون دوتا دختر توش به قتل رسیده بودن
موهاش مشکی و کوتاه بود و چتری داشت,چشماشم درشت و عسلی بود
گفت:من آکاری هستم,فعلا یه جایی تو همین مدرسه قایمشون کنید,توی کمدا خوبه,یکی شونو بزارید تو کمد من و اون یکی رو بزارید تو کمد ایکو!
ایکو:با..باشه
آی به بیرون یه نگاهی کرد و گفت:کسی اینجا نیست بهتره بریم
ای در حالی که چشماشو بسته بود و اشک از زیرشون داشت میزد بیرون دو تا سر رو از موهاشون گرفته بود
آکاری هم بدن آسوکا رو برداشته بود و روی پشتش گزاشت
همون لحظه یه پسره وارد اتاق شد و بدونه هیچ حرفی ایومی رو از رو زمین بر داشت و پرنسسی بغل کرد و دنبال آکاری راه افتاد
ایکو: هی پرا ایومی رو برداشتی؟!وایسا اسمت چیه؟
پسره:ری!
و بعد دوباره شروع بع حرکت کرد
موهاش مشکی بود و یه طرفش روی یکی از پشماش ریخته بود چشماشم مشکی بود و پوست سفیدی داشت
لباس فرم مدرسه هم خیلی بهش میومد
بعد رسیدن به کمد ها اونا رو توی کمد کزاشتن
ری:شب ساعت 12 همه اینجا باید اون موقع از مدرسه خارجشون میکنیم و دفن شو میکنیم
ولی تنها مشکل دوربینا هستن,یکیتون میتونه کاریش کنه؟
کاتسومی یهدفعه از در وارد میشه:اون بامن میتونم برای مدت کوتاهی هکشون کنم! ایمتون چیه؟
ری:من ری هستم
اکاری:منم خواهر ری اکاری هستم
کاتسومی:منم کاتسومیم
و همه خودشون رو معرفی میکنن
کاتسومی:پس امشب ساعت دوازده همتون پشت مدرسه باشید ولی من نمیام ,ایکو!بعد مدرسه بیا خونه ی ما یه چیزی بهت بدم
بعد مدرسه با کاتسومی به سمت خونشون راه افتادم
از خیابون مدرسه گزشتیم و بعدش از یه چهارراه
بعد چند متر راه رفتن به خونه ی کاتسومی رسیدیم
خونه بیرونش با سنگ های مرمر درست شده بود و یه در سفید رنگ داشت
به داخل خونه رفتییم
پای در یه پادری به رنگ طوسی روشن بود که روش با رنگ مشکل نوشته بود
(((مراقب خودت باش)))
دیوار های خونه به رنگ استخونی بود و تا وارد خونه میشدی پله های چوبی نظرت رو جلب میکرد که به طبقه ی بالا میرفت
کفشامونو در اوردیم و وارد خونه شدیم
کاتسومی بلند داد زد:من برگشتم و یکی رو با خودم اوردم
و یه دفعه از روی پله ها صدای سریع پایین اومدن یه نفر به گوش خورد
یه دختر کوچولو پرید بغل کاتسومی و گفت:خوش اومدی آجی
کاتسومی گفت:مرسی مامان و بابا کجان؟
دختر کوچولو:رفتن مهمونی و شب هم بر نمیگردن,این کیه؟
سریع خودمو معرفی کردم
من دوست خواهتم و اسمم ایکوعه اسم تو چیه؟
دختره:
میتسوکی ام
خوشبختم میتسوکی چان
کاتسومی:ما میریم بالا درس بخونیم باشه؟ سر و صدا نکن و بالا هم نیا
میتسوکی:باشه
و از پله ها بالا رفتیم و به اتاق کاتسومی رسیدیم وارد اتاق که شدیم چشمام برق زد
من از این سبک اتاق ها خیلی خوشم میاد(عکس بالا)
کاتسومی رفت و کشوی میزش که یه کامپیوتر روش بود رو باز کرو و چهار تا بیسیم داد که بزاریم تو گوشمون
کاتسومی:ساعت 12 خودم فعالشون میکنم ولی از ساعت 11:55 تو گوشتون باشه
کلا 20 دقیقه وقت دارید تا جسد ها رو از مدرسه خارج کنید من با این پهباد مراقب دور و بر شما هستم و اگر کسی خواست بیاد و امکان داشت شما رو ببینه بهتون میگم
دوربینا از ساعت دقیق 12 از کار میوفتن یا بهتره بگم تحت کنترل منن
پس با خیال راهت رو کارتون تمرکز کنید!
ایکو:فهمیدم,اوکیه!!
^o^^o^^o^^o^
ساعت 11:40 دقیقه شب:
داشتم از خونه میزدم بیرون و همه وسایل رو اماده کرده بودم
که مامانم گفت:ایکو کجا میری؟
ایکو: میرم پیش دوستم مامان باباش خونه نیستن و داداشش تب کرد و کمک میخواد
اینو الکی کفتم که بزاره برم
مامانم:اوکی برو
و سریع از خونه زدم بیرون
بعد 4 دقیقه دوودن به پشت مدرسه رسیدم
داشتم بد جور نفس نفس میزدم
آی , ری و آکاری اونحا بودن رفتم پیششون و بیسیم هارو دادم که بزارن تو گوششون
الان ساهت 12:59 دقیقه هست
و یه دقیقه دیگه شروع میکنیم

توی هین فکرا بودم که صدای کاتسومی از تو گوشم گفت:
عملیات شروع شد برید داخل

با صدای کاتسومی به خودم اومدم
کاتسومی:اول ری از دیوار بره بالا و به دخترا کمک کنه که برن اون طرف
ری از دیوار خیلی سریع بالا رفت انگار برای این کار اماده بود
و به ما کمک کرد
گفتم:زود باشید!
و به صرف ساختمون مدرسه دوییدم
وارد اتاق کمد ها شدیم و در کمد رو باز کردم اما ...
جسد ها اونجا نبودن
یه نفر اونا رو برداشته بود
آی:جسد هانیستن!یه نفر اونا رو برداشته!
کاتسومی تو گوشمون گفت:هی قایم شید! نگهبان داره میاد اونجا
ری با عجله گفت :دخترا بریدتو کمدا بعد از اینکه نگهبان رفت در رو براتون باز می کنم خودمم پشت کمدی جایی قایم میشم بدووید
ما دخترا هم سریع رفتیم تو کمدا
کمد من یه سوراخ داشت و میتونستم بیرون رو ببینم
صدای قلبم که خیلی بلند بود رو میشنیدم
استرس داشتم
دیدم ری ریز میزی که پشتش دید نمیشد قایم شد
نگهبان وارد اتاق شد و نور چراغ قو اش رو روی میزی انداخت که ری پشتش قایم شده بود و گفت:بیا بیرون میدونم اونجایی!
ری از پشت میز بیرون نیومد
نگهبان برای بار دوم گفت:بیا برون با تو هستم!
ری باز هم نیومد بیرون
نگهبان: پس کسی اینجا نیست چون که اگر بود هم باور میکرد و میومد بیرون
فهمیدم که نگهبان ری رو ندیده و فقط میخواسته اگر کسی اینجا بود بکشتش بیرن
نگهبان از اتاق رفت بیرون
ولی ری چند دقیقه بعد در رو برامون باز کرد
به ساعت نگاه کردم فقط 10 دقیقه ی دیگه وقت داشتیم خیلی سریع گذشت
گفتم:وقت نداریم بایدبریم
سریع از اتاق بیرون رفتم و بقیه هم دنبالم اومدن
دو تا راهرو رو که رفتیم کاتسومی گفت:وایسا!
همون لحظه خشکم زد و گفتم :چی شد؟
کاتسومی:لیزر ها ! اون لیزر ها رو فعال کرده!هرکاری که گفتم بکن!
یه قدم بیا عقب و بزار اول ری بره!
یه قدم اومد عقب و ری رفت جلوی من
ری:بزن بریم کاتسومی! به گوشم!
کاتسومی:اوکی......
ری هر کاری که کاتسومی میگفت رو دقیق انجام میداد
بد 1 دقیقه با اون طرف لیزرا رسید و ما هم بعد ری رد شدیم
به ساعت نگاه کردم فقط 6 دقیقه دیگه وقت داشتیم
آی بلافاصله بعد از رد شدن از لیزر ها شروع به دویدن کرد و گفت:فقط 6 دقیقه دیگه داریم!بدوود!
و پشت سرش شروع کردیم به دوویدن,به دیوار رسیدیم ری از دیوار در زمان کمتر از 20 ثانیه بالا رفت
2 دقیقه دیگه وقت داشتیم و آکاری و آی از دیوار رد شده بودن
من هنوز مونده بودم ری دستام رو گرفت و کشیدم بالا و خودمم داشتم از دیوار میرفتم بالا(اونجوری که شبیه راه رفتن رو دیواره گرفتید منظورم چیه؟)
همین که قدم اخر رو میخواست بردارم آزیرخطر به صدا در اومد
دور و بر رو نگاه کردم و با نگهبان که دستش روی دکمه ی ازیر بود چشم تو چشم شدم ولی
خودمو زود جمع و جور کردم و رفتم رو دیوار نشستم و یه جورایی ری رو بغل کردم و خودمون رو از رو دیوار انداختم بایین
ولی خودمو سپر ری کردم و رفتم زیرش که اون بخوره رو من و چیزیش نشه
اسختونای من قوین ولی نمیدونم مال ری قویه یا نه
وقتی خوردیم زمین سریع ری رو از رو خودم انداختم اون ور و خیلی سریع دستشو گرفتم و بلندش کردم و بلافاصله شرروع دوید کردیم
یکم خجالت کشیدم
ولی به روی خودم نیاوردم آکاری و آی جلوتر از ما میدویدن
همینطور که دست ری رو گرفته بودم پیچیدیم تو یه کوچه اما نگهبان دنبالمون بود
وقتی به خیابون رسیدیم تعادلم ر از دست دادم و افتادم ئیگه نمیتونستم راه برم
استخون شانه ام شکسته بود
همون لحظه یه ماشین اومد و شیشه اش رو زد پایین و پسری که توش بود گفت: سوار شید!
منو ری هم بی وقفه سوار شدیم جلوتر آی وآیکو رو هم سوار کردیم
پسره زال بود و پشمای آبی داشت
شانم درد میکرد و کمی خونریزی داشت
چشمامو از شدت درد رو هم فشار میادم ری که او طرف ماشین نشسته بود به آکاری که کنار من بود گفت: شونش نشکسته فقط در رفته یکم درد داره! میتونی درستش کنی یا من این کارو انجام بدم؟
آکاری:می...میتونم ولی..... اینجا نمیشه جا انداختنش خیلی بیشتر درد داره ری!
ری :بزار رسیدیم خونه بیا تو خونه ی ما درستش میکنم!
گفتم:مرسی ولی....
ری:ولی نداره!
ایکو:باشه مرسی ری.
آی خطاب به پسری که جلمون بود گفت:تو کی هستی؟چند سالته؟ و اینجا پیکار میکنی؟
پسره:اسمم کیلواست!بهم بگید کیل, من 16 سالمه و منو خواهر دوقلوم یک ساعت پیش جنازه ها رو جابجا کردیم!
صبح دیدم که گزاشتیدشون اونجا