
مو حنایی 👑 پارت ۲۴

لیلی بزن ادامه 🍭
(آرمان)
کتم رو در آوردم و روش انداختم نمیدونم این حس مجبور بودن یا عشق
به هر حال باید مراقبش باشم 🤷🏻♀️
به عمارت رسیدیم همه رفته بودن و فقط یه نگهبان مونده بود
حنا رو بغل کردم و به سمت اتاق بردم
+ ایییی من کجام
- ها بیدار شدی ؟
+ آره حالم خوب نیست
- چرا ؟
+ سرم داره گیچ میره
- چیزی نیست بگیر بخواب اگه خسته بودی فردا نریم
گذاشتمش روی تختم
حس معذب بودن بهم دست داد که اگه معذب باشه چی ؟
خب برحال باید عادت کنه
# عا اومدی
- هانیه خانم چرا نخوابیدی
# با حنا کار داشتم
- حنا خوابه
# آهان ممنونم
لباسام رو عوض کردم و نسشتم روی تخت
چرا نمیتونم دراز بکشم
هوفففف
بلند شدم و رفتم روی مبل خوابیدم
من مدیر شرکت باید برم روی مبل بخوابم
(حنا)
ساعت ۲ شب بود
با صدای بستن در از خواب پریدم
سریع لباسام رو عوض کردم و میترسیدم
واااا پس آرمان کو
از اتاق بیرون اومدم
روی مبل خواب بود یه پتو برداشتم و کشیدم روش
ولی چرا نیومد روی تخت ؟
هوم شاید معذبه
صبح ⛅
هوا ابری بود
+ بلند شو صبح شده
- بلند شدم
کل شب رو نخوابیدم و توی فکر بودم
- اوم چه صبحانه ای
بی اهمیت در حال برداشتن پنیر گفت
+ ببینم تو روی من پتو انداختی
- آره گفتم سردت نشه
که هانیه اومد
# صلح بخیر آقای محمدی
+ ممنونم
- هانی!!
# آخ حنا خوبی ؟ درد نداری ؟
- نه عشقم خوبم
+زود بخورید باید بریم جایی
سریع صبحانه رو خوردم و رفتم موهام رو ببندم و بعدش لباسام رو پوشیدم
دلم میخواست بگیرم خونه بخوابم ولی خب چاره ای نبود
وارد شرکت شدیم.
همه به من و آرمان نگاه نکردن و پچ پچ میکردن
+ عشقم آروم باش
- هوم
دستام داشت میلرزید
ـ سلام آقای محمدی ص صبح بخیر
+ ممنونم صبح بخیر آقای کیانی اینجا چه خبره ؟
ـ نمیدونم والا , صبح بخیر خانم مهندس
- ها چی ممنونم
وارد اتاق شدیم
چندتا برگه روی میز بود
خب خب خب 😍
بنظرتون اون برگه چی بود
راهنمایی : عکس هستش
منونم که لایک و میکنی و کامنت میزاری