پسران مغرور دختران شیطون پارت ۳
ببینید پارت آوردم هلو از این به بعد حمایت ها بیشتر بشه طولانی تر میزارم
هيچكس توي اتاقم نبود واسه همين راحت فقط با يه حوله دورم وارد اتاقم شدم ... خنكي سراميك هاي اتاقو لاي انگشتاي پاي برهنه ام احساس مي كردم... روبه ميز توالتم ايستادم ... خنكي قطرات آبي كه از نوك موهام روي صورتم مي چكيد گونه هامو نوازش ميداد... دوتا دستامو بالا بردم و حوله امو رها كردم .... به هيكل لختم خيره شدمو با دستم دوتا سينه هامو گرفتم و سفت فشارشون دادم .... سينه هام انقدر محكم بود كه اگرم سوتين نبندم كسي متوجه نميشه .... يكي از پاهامو بالا بردمو گذاشتمش لبه ي ميز توالتم و مانند
بازيگراي خارجى ژست گرفتم و از پشت به برجستگي باسنم خيره شدم ..... باسنم انقدر بزرگ و سفت بود كه حتي خودمم تحريك مي كرد چه برسه به پسرا... انگشت اشاره ي دست راستمو روي كمرم گذاشتم و يواش..يواش به سمت پايين بردمش و روي باسنم ثابت نگهش داشتم ... عاشق هيكل خودم بودم ... جذاب و زيبا و در عين حال خوشتيپ .. بعد از كلي فكرو خيال هاي الكي موهام و خشك كردم م لباسامم پوشيدم و سپس به سمت هال رفتم صحرا مثل هميشه مشغول خواندن روزنامه بود و مهديسم داشت ناهار درست ميكرد ... ماشاالله .. دست پخت مهديس عاليه .... بيشتر وقتا به شوخي بهش ميگم بيا زن منشو هر روز برام از اين غذا هاي خوشمزه ات درست كن !....... يعني واقعاً خوش به حال كسي كه قراره شوهرش بشه .. از الان دارم بهش حسودي مي كنم ... به طرف تلوزيون رفتم و خودمو روي يكي از كاناپه هاى روبه روش رها كردم و مشغول تماشاي سريال مورد علاقه ام شدم ._ مهديس جان بي زحمت براي من يه ليوان چايي مي ياري ؟!..._ صحرا _ ديگه چي ؟!....از اين حرف صحرا حسابي جا خوردم و با پر وريي تمام جواب دادم:_ هيچي همين ..._مهديس _ اِ ... انقدر بحث نكنيد الآن واسه همهمون چايي ميارم ...چشم غره اى به صحرا رفتم و درهمان حال گفتم _مرسي ... كمي بعد مهديس با سيني چايي وارد هال شد و روي كاناپه ي روبه رويي من نشست .... صحراهم با ورود مهديس روزنامه اشو تا كردو گذاشتش كنار ..... با پروريي تمام نيم خيز شدم روى ميز و يه ليوان چايي از توي سيني برداشتم و بدون حتى يه تشكر كوچولو ژست خواصى گرفتم و مشغول نوشيدن چايى ام شدم ... صحرا هم بدون حرفى يه ليوان چايى از سينى برداشت ... مهديس كه از بي توجهي ما جا خورده بود به تمسخر گفت :_ آخي ... الهى حالا چايي منو بخوريد يا خجالت ؟!....._خفه بابا ....._صحرا _كى ميشه صبح بشه من حال اون پلنگا رو بگيرم ؟!_ مهديس _ چي ؟!....._اي بابا .... پسرا رو ميگم ديگه ..._مهديس _ آهان .. صحرا از خر شيطون بيا پايين الآن فردا مى رى يه بلايى سرشون ميارى اوناهم ميان تلافى كنن دعوا به پاميشه توروخدا بيخيالشون شو _ صحرا _ اى بابا تو چته مهديس ؟ _من فقط نگران اتفاقى هستم كه قرار بيفته. _صحرا _ نترس هيچ اتفاقى قرار نيست بيفته _ترانه_ مهديس تو چت شده ؟؟.. خب اگه ترسيدى يا دوست ندارى ميتونى كمكمون نكنى_ يه بار كه بهتون گفتم كم از چيزى نترسيدم .. شماهم به جاى اين حرفاى الكى به كارتون برسيد _ترانه_ ولى من خوب حال اين پلنگا رو مى گيرم!_صحرا_ منم كمكت مى كنم ، و در ادامه هردو به سمت مهديس برگشتيم كه شكاك به ما نگاه مى كرد و ازش پرسيديم كه به همكارى با ما ادامه ميده يانه ... مهديس وقتى متوجه شد مرغمون يه پا داره و حسابى لاى منگنه قرار گرفته كمى مِن و مِن كرد و سپس جواب مثبت داد . صداى جيغ منو ترانه فضاى اتاق را پر كرد . _ترانه_ ممنون .. خوش حالم كه سرعقل امدى مهديس ..._مهديس_ ولى من نگرانم كه يهو خيلى ازمون ناراحت بشن تنها گيرمون بيارن خدايى نكرده بلا ملايى سرمون بياد !_ صحرا _ پاشو...پاشو تو الآن حالت خوب نيست داري چرت و پرت ميگي .. بيا بريم غذابخور بلكه عقل نداشته ات بياد سرجاش !.....بدون هيچ حرفي لبخند زدمو از روي مبل بلند شدم و به سمت ميزناهارخوري رفتم .... غذايي كه مهديس درست كرده بودو كامل خوردم سپس بايه تشكر از سر سفره بلند شدمو به كمك همديگه .... ضرفا رو جمع كرديمو شستيم .....
" صحرا "
صبح روز بعد باصداي الارم گوشيم از خواب بيدار شدم .... مهديس و ترانه ديشب تا صبح پاي تلوزيون بودن .. ولي من چون خسته شده بودم ... زودي امدم خوابيدم ...باخستگى نفسمو بيرون دادم و از روي تختم بلند شدم و به بدنم كشوقوصي دادم ... يه آبي به دست و صورتم زدمو دوباره به اتاقم برگشتم .... ساعت نزديكاي 8:00 بود براي همينم زياد وقت نداشتم ... سريع به سمت كمدم رفتمو يه دست لباس قهواي سوخته پوشيدم ... كفشاي لج دار قهوايمم برداشتم و پوشدمشون ... يكمي از موهامم كج زدم تو صورتم ... خيلي خوشگل شده بودم ... اين كفشاكه پوشيدم پاپيون روشون داشت و گاهى پاپيونش كنده مى شد ..براى همينم جهت محكم كارى يه چسب قوي برداشتم كه اگر خدايى نكرده پاپيونش كنده شد... بچسبونمش ....
از اتاقم كه بيرون امدم با چيز عجيبي روبه رو شدم ... ترانه و مهديس با اينكه ديشب از من ديرتر خوابيدن زودتر ازمن بيدارشدن و كاراشونم كردن ! .... نگاهي از سرتا پاشون انداختم ... فكر كردن داريم مي ريم عروسي كه انقدر تيپ زدن!.._ چه خبره ؟! ...._ ترانه _ هيچي ، چطورمگه؟! ...._ پس چرا انقدر آرايش كرديد .. باباجان من اونجا دانشگاه ... پارتي كه نميريم !_ مهديس _ خوب باشه! ...._ آخ .... بي خيال بابا بياد بريم . سوار ماشينم شديمو صداي ضبظمو بلند كردم ... آهنگ شروع به خواندن كرد ... من عاشق اين آهنگ بودم ( حس جديد سمير و علي پيشتاز ) با ترانه و مهديس هرسه شروع به خواندن آهنگ كرديم
اين يه حس جديده ... حس عجيبه ...
بگو اين حس خوبو تو هم داري يانه ....
ديگه عشقه مني كه ....
اشوه نريزه .... بگو تو همين قدر دوسم داري يانه ....
***
اون رفتاراتو ... اون اطفاراتو .... من پسنديدم اون شب نگاتو ...
تو فكرم بودم من اسمات ...
چقدر خوبه باتو بودن واسه ام تجربش كه من با چشات كردن ترجمشو بد دور زدم موندي تو آس واسه ام ...
بين اين همه فقط تو رو خواست واسه ام ....
ببين اين حس چقدر خوبه بينمون ....
توهم صورتت گرد و صاف عين اون ...
انگار دونيا زده غيده مون ....
دوتا ديونه ايم نيست جايي اينمون ...
من دونبال تو .... تو دنبال من ...
تا همو داريم نيست ديگه عيبمون ...
ميخوام مثل دود بزنه غيبمون ... توي دنيا كه نيست جايي غير مون ....
شبو روزم .... شده فكر تو هررورزم ...
...
غصه ام نيست تو كارم خوبم ... وقتي باشي خوش به حالم
منكه تورو دارم اين .... اخرين باريه كه دل ميشه گير ....
تاعبد عاشقم ... ميدوني... واسه رفتنت ديگه شده دير ... تاعبد عاشقم
اين يه حس جديده ... حس عجيبه ...
بگو اين حس خوبو تو هم داري يانه ....
ديگه عشقه مني كه ....
اشوه نريزه .... بگو تو همين قدر دوسم داري يانه ....
وسطاي آهنگ بود كه احساس كردم صدامون پيش از اندازه بالاست و همه دارن تو خيابون نگامون مي كنن واسه ي همينم خجالت كشيدمو آهنگو قطع كردم .... به حياط دانشگاه كه رسيديم نگاهم به ماشين پندار افتاد ... اِ ... پس امدن .... سريع ماشينو پارك كردمو به سمت دانشگاه رفتيم .... تو مسير سالن دانشگاه قدم بر ميداشتيم كه چشمم به يه نيمكتي افتاد كه سه تا احمق ( بنام پندار و سپهر و آرتان ) روش نشسته بودن ... بدون اينكه حتى نگاهى بهششون بندازيم از جلوشون رد شديم .. اول من ... بعدش مهديس بعدم تران .... واي بيشعور عوضي !.. نوبت به رد شدن ترانه كه رسيد آرتان دوباره پاشو دراز كردو ترانه رو انداخت زمين ... و صداي هر..هر خنده ي هر سه پسر بلند شد .... انتظار اين كارو ازش نداشتم .... ولي مطمئن بودم كه ترانه كم نمياره ...
_ ترانه _ مثل اينكه شما عادت كردي هرجا ميشيني ... پاتو دومتر جلوتر دراز كني !... خوب لنگاتو جمع كن !....از اين حرف ترانه منو مهديس با صداي بلند خنديديم ... آرتانم مثل مسخ زده ها خيره شده بود به ترانه و با دهن باز نگاهش مي كرد .... ترانه چشم غره اي بهشون رفتو به راهش ادامه داد ..... به كلاس كه رسيديم هيچكس تو كلاس نبود الان بهترين وقت براى انتقامه .... سطل زباله كلاسو برداشتمو نگاهي بهش انداختم ... اه .. حالم بهم خورد ... بوي گاودوني ميده .... سريع به سه شماره ... يه طناب به در سطل زباله بستمو ... سطلو گذاشتمش بالاي در ... حالا ببينم بازم ميخنديد يانه !.... طنابو دادم دست ترانه ...._ بيا ... هر وقت پسرا وارد كلاس شدن طنابو بكش ..._ ترانه _ اميد وارم اول از همه اون آرتان بياد تو ..._ مهديس _ نه ... اون سپهر ...._ حالا وقت اين حرفا نيست .. بريد بشينيد سرجاهاتون بدويدالآنه كه يكى بياد تو ..همه رفتيمو مثل ديروز رديف دومو پركرديم ... همه بچه ها امده بودن ... فقط رديف اول كه جاي اون پسرا بود خاليه ... از انتظار و استرس پاهام مي لرزيد .. چرا نيومدن ... چرا انقدر ديركرده اند ... اخ نكنه استاد زودتر از اونا بياد تو و همه ى زباله ها خالى بشه رو سرش .. اى وايى هرسه تامون رو اخراج مى كنن ! ... تو فكر و خيال هاي جورواجور بودم كه يهو در كلاس باز شد و اول از همه آرتان امد تو .... مثل اينكه آرزوي ترانه براورده شده ... نفسى از روى آسايش كشيدم و خدارو شكر كردم . ترانه با ديدن آرتان سريع طنابو كشيدو تمامي زباله ها روي سر آرتان خالي شد ! ... صداي خنده بچه هاي كلاس بلند شد ... منو ترانه و مهديس هم ريز.. ريز مي خنديديم ... خيلي جالب تر از اوني كه فكرشو مي كردم بود ...آرتان صورتش از شدت خجالت سرخ شده بود ... پندار و سپهرم درحالي كه گوشه ي لبشونو گاز مي گرفتن كه نخندن ... داشتن لباساي آرتانو مي تكوندن ...آرتان با عصبانيت نگاهشو به سمت ما برگردوند ... از اين نوع نگاه كردنش ترسيدم ... توي چشماش نفرت موج ميزد ... حس انتقامو از چند كيلومتري هم مي شد توي صورتش حس كرد ....
_ آرتان _ پندار من ميرم خونه لباسامو عوض كنم سعي مي كنم قبل از اينكه كلاس بعدي شروع بشه خودمو برسونم..._ سپهر _ آرتان ميخواي ماهم باهات بيايم ؟!...._ آرتان _ نه .... زود بر مي گردم ....سپس تو چشماي ما سه نفر خيره شد ... سعي مي كردم خونسردي خودمو حفظ كنم و نذارم كسي به ترس درون وجودم پي ببره .... صورتمو به سمت ديگه اي برگردوندم.. چشمم به چندتا دختر افتاد كه داشتن درباره پندار حرف ميزدند ....خيلي خوشگله نگاش كن .... آره خيلي خوشگله ... اون دوتا پسراهم كه همش باهمن .. اوناهم خيلي خوبن ... خدا شانس بده .... من يكي كه عاشقشون شدم ..... هه ... من زودتر از تو ..... با صداي استاد كه وارد كلاس شد ديگه بي خيال گوش دادن به ادامه ي حرفاشون شدم ... نميدونم چرا ولي وقتي اينجوري درباره پندار حرف ميزدن .... يه حسي عجيبي داشتم ... خاك برسر اين دخترايى كه نديده نشناخته اينجورى به يه پسر اعتماد مى كنن ... آخرشم پسره مثل يه دستمال ازشون استفاده مى كنه و ميندازتشون دور _ استاد _ خوب بچه ها كتاباتونو باز كنيد .
***
بعد از تموم شدن كلاس اول .... با ترانه و مهديس به سمت بوفه رفتيم و سه تا قهوه سفارش داديم ... قهوه هارو از آبدارچي بوفه گرفتيمو ... برگشتيم تو حياط دانشگاه كه چشمون افتاد به اون سه تا احمق .... آرتان هم برگشته بود .. مثل اينكه حموم كرده چون موهاش هنوز كمي خيس بود .... خوب معلومه كه حموم رفته ... هركس ديگه اي هم جاي اون يه سطل زباله روي سرش خالي مي شد حموم مي رفت ! .....ترانه با ديدن آرتان دوباره هوس شيطنت كرد
_ ترانه _ بچه موافقيد حالشونو بگيريم ؟!...._مهديس_ آره .... من پايه ام !..._ترانه _ صحرا توچي ؟!..._ من ! ..... نميدونم ... _ ترانه _ پس خوب نگاه كن .. تا بدونى ...اين حرفو زدو به سمت اون سه تا رفت .... با استرس داشتم نگاش مي كردم .... يعني چيكار ميخواست بكنه ... ديونه نشده باشه همينطور كه توي فكر بودم صداي افتادن يه چيز بلند شد .... با وحشت به روبه رو نگاه كردم ... وايي .... ترانه ي احمق چيكار كردي .... صداي خنده ي مهديس گوشمو كر كرد.... مثل اينكه اون سه تا براي خودشون چايي گرفته بودن و رفتن بشينن كه بخورن ... اما وقتي آرتان امد بشين ترانه صندلي رو از زيرش كشيده و آرتانم افتاده زمين و همه ى چايي ها ريخته !....ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم ... از ته دل مي خنديدم .... از اين جالب تر نمي شد .... آرتان هنوز توشوك بود كه چه اتفاقي براش افتاده .... ولي سپهر و پندار ... فهميده بودن و اونا هم مي خنديدن ....ترانه همينطور كه به آرتان نگاه مي كرد به سمت ما امد و واسه اش زبون در اورد .. نفرت رو از چند كيلومترى هم مى شد درچشماى آرتان حس كرد . باهم به طرف محوطه ى دانشگاه رفتيمو سريه ميزچهار نفره نشستيم ... و مشغول خوردن قهوه هامون كه از قبل سفارش داده بوديم شديم ...._ مهديس _ تران ... گفتم كارت تمومه ..._ترانه _ حال كردي چجوري حالشو گرفتم ؟!...._ انتظار هركاري رو ازت داشتم الي اين يكي !...._ ترانه _ چرا .. به نظرت خيلي ترسو مي يام ؟!..._ يه چيز بيشتر از ا ....
۱۱ هزار خورده ای کرکتر.
حمایت میخواما.
شرط هم ۱۰ لایک ۱۷ کامنت.
جاهای هیجانی تازه دارن شروع میشن.
چند تا ایده دیگه هم دارم از داستان های تک پارتی سکسی. و یه رمان دیگه (عاشقانه و سکسی)
تو کامنت ها بگید بعد این رمان کدوم بزارم اگه بیشتر تک پارتی باشه کنار این میزارم دوستان .