
⛓ عشق سرکش من ⛓ پارت دهم

بپر ادامه که اومدم با ی پارت جنجالیییییییی و جالبببببب 😈 خب دیگه کم کم داریم به جاهای خفن داستان وارد میشیم ❤️🥳
آنچه گذشت :
- دلم گرفت ... دوست داشتم بهم بگه جانم ، شاید خواستم خیلی زیاد بود .
- P : پس اون مهربونیات و اون برق چشمات از چی بود ؟
- S : بالاخره ی ببخشید بهت بدهکارم ... چون باعث شدم مشتریات معطل بشن . اوممم من دیگه باید برم ... باید امشب و برای سارام رویایی کنم .
- سورنی که من میشناختم انقدر بی رحم نبود .
TAXI : خانم کجا میخواید برید ؟؟
خیلی آروم آدرس خونه آتوسا رو زمزمه کردم و سرم و به شیشه چسبونده بودم و اجازه دادم اشکام بریزه . تا دم در خونه گریه کردم و اشک ریختم دیگه نفسم بالا نمیومد بی حال دستگیره در و باز کردم و پیاده شدم . زنگ خونه رو زدم
A : کیه ؟
P : منم آتوسا پانته آم میشه بیایی دم در پول تاکسی رو بدی ؟
A : آره حتما . الان میام .
چند ثانیه بعد آتوسا جلوی در ظاهر شد و با دیدن حال و روز من چشماش گرد شد .
A : خدای من چی شده ؟ این چه حال و روزیه ؟
انگار همین کافی بود که دوباره سد اشکام بشکنه
P : آتوسا من حالم خیلی بده .
A : برو تو خونه من پول تاکسی رو بدم .
داخل خونه رفتم و روی مبل سه نفره دراز کشیدم و مثل جنین توی خودم جمع شدم . آتوسا توی خونه اومد و سریع به طرفم اومد .
A : این چه سر و وضعیه چیکارت کردن پانته آ ؟
با بغضی که توی گلوم لونه کرده بود گفتم :
P : میشه چند روز اینجا بمونم ؟
A : آره که میشه هر چند روز که خواستی اما آخه چرا ؟؟؟
P : میشه من بعدا راجبش حرف بزنم الان اصلا حالم خوب نیست .
از جام بلند شدم و به سمت یکی از اتاق های مهمان رفتم و درش و باز کردم . زیپ کیفمو باز کردم تا لباسامو عوض کنم که نگاهم به عکس سورن افتاد و زخم قلبم دوباره سر باز کرد . قاب عکس و برداشتم و بغل کردم . صدای هق هق سوزناکم اتاق و پر کرد . عکس و از بغلم دراوردم و بهش نگاه کردم . آروم صورت جذابشو از روی شیشه نوازش کردم اما اون الان زن داشت . زنی که دوستش داشت . اون الان یک مرد متاهل بود که فکر کردن بهش هم گناه بود . هه الان تو بغل سارا جونش خوابیده یا ... حتی فکر کردن بهش دیوونم میکرد . من چیم از سارا کمتر بود که اونو انتخاب کرد ؟؟ جلوی آینه ایستادم و به قیافه داغونم نگاه کردم . دیگه چشمای سبزم وحشی و سرکش نبودن . حتی حالمم از خودم بهم میخورد . چهره سارا توی ذهنم نقش بست . ی دختر معصوم و زیبا که صورت سفیدش و چادر قاب گرفته بود . هه معلومه سورن اونو انتخاب میکنه نه یک جنده که نصف تهران باهاش خوابیده بودن . عصبانی برس روی میز و برداشتم و محکم به سمت آینه پرتاب کردم . صدای وحشتناکی ایجاد کرد . آینه به هزار تیکه تبدیل شد و روی زمین ریخت درست مثل من . خواستم پاهام و جابه جا کنم که یک تیکه آینه روی پام فرو رفت . دیگه نتونستم بایستم و محکم روی خورده های آینه افتادم . درد و سوزشش توی کل بدنم پیچید . دیگه تحمل نداشتم چشمام و باز نگه دارم . چشمام و بستم و گذاشتم سیاهی منو هرجایی که دوست داره ببره .
یک هفته بعد :
یک هفته گذشت . یک هفته پر از دلتنگی ... یک هفته پر از افسوس و حسرت اما ... هنوز هم دلتنگی و غصه مثل یک غده به گلوم چسبیده بود . زیر پتو درحالی که عکس سورن و بغل کرده بودم اشک میریختم . با خودم فکر میکردم چرا زندگیم اینطوری شد ؟ چرا زندگی من سراسر فاحشگی و غصه بود ؟؟ نمیدونستم این چهار سال تاوان چیو پس میدادم ؟؟ کلی چرا تو ذهنم بود که دنبال جوابش بودم اما یهو پتو از روم کشیده شد و قیافه میرغضب آتوسا پدیدار شد .
A : پاشو جمع کن خودتو یک هفتست تو این اتاق داری بخاطر یک آشغال عر میزنی . دیگه نمیزارممم . امشب هم خودتو حاضر میکنی میخوایم بریم مهمونی .
دهنمو باز کردم که بگم نمیام که آتوسا گفت :
A : اعتراض برای زامبی ها وارد نیست .
بدون اینکه بهم اجازه حرفی بده از اتاق بیرون زد . لب تخت نشستم حق با آتوسا بود . اون نامرد ارزش اینو نداشت که براش گریه کنم اما شاید من ارزشش و نداشتم . لبم و گاز گرفتم تا نزارم دوباره این بغض سر باز کنه . بهتر بود عشقم و پشت سرم رها میکردم چون دیگه برنمیگشت .
A : هنوززز که روی تخت برای من غمباد گرفتییی جمع کن خودتو دوساعت دیگه باید بریم مهمونی . گمشو برو یک دوش بگیر . آدم به صورتت نگاه کنه وحشت میکنه .
آتوسا که دید دارم مثل بز نگاهش میکنم با عصبانیت به سمتم اومد و دستم و کشید و بلندم کرد و پرتم کرد توی حمام . با بی حوصلگی یه دوش گرفتم و حوله رو دور خودم پیچیدم . ی لباس قرمز کوتاه روی تخت بود و به همراه یک یادداشت . یادداشت و برداشتم و خوندم .
A : لباس مهمونیت .
نگاهی به لباس قرمز کردم . ی لباس کوتاه که به زور تا روی باسنم میرسید . اخمامو توهم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم .
P : آتوساااا من این لباس نیم وجبی و نمیپوشمممم . من اصلا نمیام .
ی دقیقه بعد آتوسا جلوم ایستاده بود .
A : این مسخره بازیا چیه ؟! توهمیشه این مدل لباسارو میپوشیدی !
P : اینا برای گذشته هاست . حالا هم برام ی لباس پوشیده بیار وگرنه من اصلا نمیام .
آتوسا پوفی کشید و توی اتاقش رفت . چند دقیقه بعد با ی لباس قرمز برگشت .
A : این پوشیده ترین لباسی هست که دارم .
ی نگاهی به لباس کردم . نسبتا پوشیده بود . لباس و ازش گرفتم و به سمت اتاقم رفتم . لباس قرمز و پوشیدم و موهام و شونه کردم . منتظر آتوسا روی تخت نشسته بودم و به زمین خیره شده بودم که صدای دراومد و بعدش جیغ آتوسا .
A : چرا هنوز حاضر نشدی ؟؟؟
P : حاضرم دیگه .
A : اینطوری مثله جنازه میخوای بیایی ؟؟بشین روی صندلی درستت کنم .
از جام بلند شدم و روی صندلی نشستم . آتوسا تند تند روی صورتم و دستام کار میکرد . نمیدونستم چرا انقدر داره روی من کار میکنه اما دیگه هیچی برام مهم نبود .
با بی حوصلگی روی صندلی نشسته بودم و به ورجه وورجه پسرا و دخترا نگاه میکردم . از شانس گندم مهمونی رامین بود و اونم تا میتونست از تنهایی و گوشه گیری من استفاده میکرد . همینطوری به لولیدن مردم توهم نگاه میکردم که دست رامین روی دستم نشست و منو به سمت بالا هدایت کرد . نگاهم و بهش دوختم که دیدم به ی جایی زل زده . نگاهش و دنبال کردم تا رسیدم به یک مرد چشم عسلی جذاب . نفس توی سینم حبس شد بغض توی گلوم لونه کرد . قلبم با بی قراری میتپید از شدت دلتنگی دست رامین رو فشار میدادم . سرم و پایین انداختم بعد از یک دقیقه صدای پرجذبش توی گوشم پیچید اما من فقط به زمین خیره بودم و لبم و گاز میگرفتم تا این بغض لعنتی سر باز نکنه . تند تند نفس میکشیدم تا بوی عطرشو توی وجودم جذب کنم . ناخداگاه نگاهم روی دست چپش کشیده شد . برق انگشتر توی دستش مثل خنجری توی قلبم فرو رفت .
R : خانومت کجاست ؟ نمیبینمش .
S : سارای من اهل اینجور جاها نیست بهتره دیگه متوجه بشی که اون مثل بعضی از زن ها نیست . خیلی متفاوت و خاصه .
سنگینی نگاهش و روی خودم حس کردم و بیشتر شکستم . دست رامین و ول کردم و به سمت بار حرکت کردم . جام شراب و برداشتم و بی وقفه سر کشیدم . به سورن نگاه میکردم و جام شرابم و مزه مزه میکردم . ناخداگاه نگاهم و غافل گیر کرد اما نگاهم و ندزدیدم . اشکی از گوشه چشمم چکید . لبام از شدت بغض توی گلوم میلرزید اما اون با بی تفاوتی ازم رو گرفت اما نفهمید قلب من برای چندمین بار شکست . میخواستم جام بعدی رو سر بکشم که دست کسی روی دستم نشست و جام و از دستم کشید . رامین منو دنبال خودش به روی سکوی دیسکو میکشید .
P : هییی داری منو کجا میبری؟؟؟ولم کن رامین بسه .
اما بی توجه به تقلای من ، منو جلوی همه جمعیت اون بالا برد . ناگهان صدای آهنگ خاموش شد و همهمه مهمونا بلند شد اما با صدای رامین همه خفه شدن .
R : مهمان های عزیز خیلی خوش آمدید اما این پارتی فقط به یک دلیل مهم برگزار شده . میخوام اگه عشقم لایق بدونه این پارتی رو به پارتی وداع با مجردی تبدیل کنم .
همه مهمان ها گنگ نگاهمون میکردن اما چشمای بی قرار من از بین اونهمه جمعیت فقط یک نفر و میدید .
رامین دستم و گرفت و جلوی مهمونا روبه روم زانو زد و جعبه ای رو از کتش بیرون اورد و درش و باز کرد . حلقه ای ظریف و نگین دار پدیدار شد و صدای رامین که نفسم و بند اورد .
R : با من ازدواج میکنی پانته آ ؟؟
نفسم بند اومده بود و قلبم از این ناخداگاه هایی که توی زندگیم داشت اتفاق میفتاد در مرز سکته کردن بود !
انقدر هم دیگه کشش نداشتم . توی چشمای رامین نگاه کردم با تمنا و خواستن ، با احساس توی چشمام زل زده بود و منتظر جواب من بود . با چشمای اشکی و با بی قراری بین جمعیت دنبال یک نفر میگشتم . با چشمای به خون نشسته و دستای مشت شده به من نگاه میکرد . کرواتش رو شل کرد و با خشم توی چشمام زل زد نمی تونستم احساساتشو درک کنم . نگاهم روی حلقش قفل کرد و یادآور شد این مرد جذاب هیچوقت مال من نمیشه . من و سورن هیچوقت ما نمیشدیم سورن قسمت من نبود ... از اولش هم نبود .
قطره اشکی از این افکار روی گونم چکید . دوباره نگاهی به رامین کردم . این تنها راه من برای فرار از این زندگی کوفتی بود . میدونستم اگه پیشنهادشو قبول نکنم دوباره تا آخر عمرم باید به زور توی فاحشگی غرق بشم . چیزی که فقط توی سرنوشتم نوشته شده بود اما من دیگه نمیخواستم . عوض شده بودم . اون باعث شد عوض بشم اما خودش رهام کرد . کاری که خیلی خوب بلد بود . دوباره نگاهی بهش انداختم و برای آخرین بار براش لب زدم :
P : دوست دارم .
و خیلی آروم جواب بله رو به رامین دادم .
صدای جیغ و دست جمعیت به هوا رفت .
رامین انگشتر و توی دستم کرد . دستشو دور کمرم انداخت و آروم پیشونیمو بوسید . جای لباش روی گونم یخ زد و این سرما به همه وجودم سرایت کرد . دوباره نگاهی به جای قبلیش انداختم . نبود ... دست در دست رامین بین جمعیت راه میرفتیم و بیشتر دخترها با حسرت نگاهمون میکردن . بعضیا با کینه و بعضیا با خوشحالی اما من خالی از هر حسی بودم . همین چند ثانیه پیش همه احساساتم و درون قلب بی قرارم برای همیشه حبس کردم .
همه چیز مثل برق و باد گذشت . رامین خیلی عجله داشت ولی من نمیتونستم دلیل این عجلشو درک کنم . خیلی زود ترتیب یک مراسم عروسی باشکوه رو داد و من الان اینجا بودم . زیر دست آرایشگر در حال حاضر شدن برای مجلس عروسیم . با کمک آرایشگر ها لباس عروسم رو پوشیدم و جلوی آینه قرار گرفتم . به زیبایی چشم گیرم پوزخندی زدم و رومو از آینه گرفتم . این روزها عجیب از خودم متنفر شده بودم .
A : واییی خدای من نگاش کننننن . مثل فرشته ها شدیییی . خدا امشب به داد رامین برسه .
بی احساس به حرفای آتوسا گوش میدادم حتی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم . خیلی کم حرف شده بودم .
رامین داخل اومد و با دیدن صورت من همونجا میخکوب شد که باعث خنده جمعیت شد . چرا امروز همه انقدر خوشحال بودن ؟؟ مگه بدبخت کردن من خوشحالی هم داشت ؟؟ من مجبور شدم از بد و بدتر یکی رو انتخاب کنم و حالا هم اینجا بودم .
رامین جلو اومد و دست گل و سمتم گرفت و بعدش هم اداهای مسخره فیلم بردار . واقعا چی و داشتن ثبت میکردن ؟ هه که یه روزی مثلا بشه خاطره !! اما من نمیخواستم .
بالاخره وارد باغ رامین شدیم . جایی که قرار بود به عقدش دربیام و زن رسمیش بشم . در جایگاه مخصوص منتظر عاقد بودیم اما من فقط چشم انتظار یک نفر بودم . عاقد اومده بود اما اون نیومده بود . با استرس چنگی به دامنم زدم نمیخواستم این فرصت و از دست بدم . همین که عاقد خواست شروع کنه مرد چشم عسلی وارد ویلا شد و نگاهی به من و رامین کرد و مسیرش و به ته باغ تغییر داد . نگاهی به رامین انداختم . متوجه ورودش نشده بود . خودم و به رامین نزدیک کردم و دم گوشش گفتم :
P : من باید برم دستشویی .
R : الان ؟؟؟
P : آره حالم خیلی بده .
R : خب پس نمیخوایی من بیام ؟
P : نه خودم میتونم .
با سرعت از جام بلند شدم و دامنم و بالا گرفتم تا بهتر بدوام . سورن و دیدم که کنار آبشار مصنوعی ایستاده بود و سیگار میکشید . با آرامش جلو رفتم . با صدای قدم هام سورن سرشو به طرفم چرخوند . انقدر جلو رفتم تا سینه به سینه شدیم .
S : هه عروس فراری هم داری میشی ؟
با آرامش زمزمه کردم .
- امشب عجیب این عروس فراری لرزون و پر بغض با روح و روانش بازی میکرد .
- انگشتر سورن بود . چشمام داشت از حدقه بیرون میزد . این یعنی چی ؟؟
- A : این چیزی رو که میخوام بگم شش ماه گذشته و درست به دو روز قبل از خاستگاری رامین از تو اتفاق افتاده .
- P : تو الان باید اینارو بهم بگی لعنتی ؟؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
12201 کاراکتر
❤️ لایک : 50 تا
💬 کامنت : 60 تا ( بجز کامنتای خودم )
این پارت و خیلی زیاد نوشتم ی لایک و کامنتمون نشه ؟❤️