
دلبرک ارباب

هااایی
این همون رمانس که توی پست قبیلیم راجبش گفتم
برو ادامه💜
باسردرد ط خیابونای این شهردرندشت میگشتم دنبال کار ...
وهمه جا یا مدرک میخاستن یا اینکه یه دختر لوند ک عالوه برکار صاحب کارشم
سرویس بده
ومن دختری نبودم ک بخوام به همین راحتیا ارزشمندترین چیزمو ازدست بدم غافل
ازاینکه چه اینده شومی درانتظارمه باقدمای تند تر به ادرسی ک چن دیقه پیش از
تماسی ک برای کارداشتم و بهم داده بودن به اونجا رفتم.
هیچ کاری واس یه دیپلمه نبود خدمتکاری هم ط این شهردرندشت زیاد بود واس
منه بدبخت ک نه بابایی داشتم ن مامانی ک دست نوازش به سرم بکشه و منو
زیرپروبالش نگهداره توهمین یکی دوروزه هم صاحب خونم منو از اون لونه موشم
مینداخت بیرون و من میموندم و اواره این شهر وقتی از فکر دراومدم ک دیدم
جلوی دروازه مجللی موندم به ادرس نگاه کردم درست بود بسم اللهی گفتم و زنگ و
فشار دادم بعد از چن لحظه نگهبانی باقیافه خشن و صدای زخمتی گف: امرت؟
با من من گفتم .اممم ببخشید مث اینکه خدمتکار میخاستین تماس گرفتم ادرس
دادن سری تکون دادو درو بست
واااااا این چرادیوانست دروچرابست پس قرار بود درو ببندی چرادیگ سوال پرسیدی
تااینکه بعد چن لحظه درباز شد وهمون نگهبان بلند قد و ترسناک دستشو به عالمت
اینکه برو داخل تکون داد با ترس و لرز سری تکون دادم و داخل شدم....
سلام بچه ها
این رمان من ننوشتم ولی گذاشتم چون خیلی قشنگه
اگر بتونم روزی یه پارت میدم
و این رمان اصلا تا آخرش شرط نداره چون من ننوشتم
امیدوارم شماهم مثل من لذت ببرید.
خداحافظ💜💖