عموی جذاب من🎀p9+برنده چالش

n¡n¡ n¡n¡ · 1403/10/07 16:57 · خواندن 4 دقیقه

چقد زود رسوندیننننننن

شرط ایندفعه 30تا لایک و کامنت عه که دیر تر برسید😂

رسیدیم لواسان من داشتم چمدونمو میبردم تو ویلا و جاوید در گوشم گفت این ویلا ۵تا اتاق داره منو تو طبقه بالا میخوابیم از الان بدو چمدونتو بزار من رفتم چمدونمو بالا گذاشتم و جاوید هم اومد اتاق بغلیم آیدا هم چمدونشو آورد اتاق جاوید من اخم کردم و جاوید گفت آیدا پایین اتاق هس ولی آیدا گفت نه من پیش تو میخوابم...😐🤌
جاوید گف من میخوام تنها باشم تو اتاق و آیدا هم چمدونشو برد پایین
(منم اتاق جاوید بودم)
من یه نگا به آیدا کردم و خندیدم و آیدا هم با اخم از اتاق رفت بیرون🦦
من رفتم اتاق خودم و لباسامو گذلشتم داخل کمد و اتاق رو جم و جور کردم
جاوید اومد اتاقم و درو قفل کرد
به من گف
_کی ارضات کنم شیطون🤤💜
_عمو جون امشب🤤💜
آیدا رف اتاق جاوید و جاویدو صدا زد جاوید به من گف صدا نده🤫
منم گفتم
_چشم
اومد جلو در اتاق من و در زد و گف جاوید؟
گفتمکسی اینجا نیس خودمم درستگیره درو فشار داد ولی در قفل بود آیدا گف
_چرا در قفله ؟
_عشقم کشیده قفل کردم به کسی ربطی نداره😎🤌
آیدا رف پایین
منو جاوید لب گرفیتم و جاوید زود رف اتاقش
آیدا اومد و به جاوید گف کجا بودی؟
جاوید گف به کسی ربطی داره؟
آیدا خشکش زده بود😂

رسیدن به ویلا اونا مدام حرف میزن و من عین افسرده ها مدام با گوشی خودم رو سر گرم می کردم.

نزدیک غروب بود که دیگه همونجا مستقر شدیم و منم به عادت قدیم که میومدیم اینجا رفتم سراغ اتاق رو به باغ و همزمان آیدا دنبالم اومد.

- اوم عزیزم من این اتاقو می خواستم! اینجا یه اتاق دیگه داره می تونی بری اونجا.

دیگه داشت حرصم می‌گرفت ولی باز هم به احترام این که‌مهمونه خودمو نگه داشتم و رفتم سراغ اتاق توی راهرو که پنجره نداشت.

جاوید همینطور داشت وسایل رو از ماشین پیاده می کرد و یک راست اوردشون توی آشپز خونه و رو به مامانی گفت:
- چیز دیگه ای نیست؟

مامانی سری تکون داد و رفت تا نمازشو بخونه.
اما من فقط خودمو روی تخت انداختم و از شدت حرص صدای جیغمو توی بالشت خفه کردم.

با حس دست گرمی روی کمرم، با تعجب برگشتم که دیدم...