
گوربای من پارت 15 ( اخر )😺

ادامهههههه
از خواب پاشدم صبخونه خوردم دندونامو مسواک زدم و مث همیشه رفتم مدرسه البته اینبار با فیلیکس
زنگ اول هندسه داشتیم ( ذهن نویسنده : سر زنگ هندسه میگم این درسا بسه ....😂🤡)
داشتم میرفتم سر کلاس که یهو یکی برام زیر پایی گرف یکی از قلدرای مدرسه بود
البته من که نیوفتادم ولی خب هرسی شدمو یکی ازون سیلی هایی بش زدم که صداش تا حیاطم بره
عااا نکنه فک کردین باز فیلیکس قراره به دادم برسه نه داشا من خودم دست بزنم عالیه 😂
فیلیکس که ازونور راهرو داش صحنه رو میدید یکی از شیرموزای جونکوگی از دستش افتاد و قبل اینکه بزنم طرفو بیشتر جر بدم اومد جمعم کرد برد
قلدره چی شد خب از ترس تو خودش شاشیدو نرف به کسی بگه چون خودش اول شروع کرده بود
مایا : عهههههه فیلیکس میزاشتی یکم دیگه بزنمششششش
فیلیکس لپمو کشیدو گف : نکن بشه جان نکن بدبخ یه غلطی کرد حالا به بزرگیت ببخش
لپمو باد کردمو گفتم : نمیبخشمممممم
گف : هوففففف از دست تو چیکا کنم ببخشیش و موهامو بهم ریخ
گفتم : اومممممممم شیرموزتو بده بهم و از دستش کش رفتم و با سرعت ازش خوردم
که دیدم فیلیکس داره سرخاب سفیداب میشه
بهش گفتم : هووووی چته لبو جاننن
گف : اونو دهنی کرده بودم
یه نگا به شیرموز کردمو گفتم : عب نداره بابا چرا انقد خجالت میکشی خخخخ
گف : کیس غیر مستقیم
دم گوشش گفتم : ما مستقیمشم چندین بار انجام دادیم خجالت نکشش
گف : عههه راس میگی یادم نبود ( داره زر میزنه تموم لحظاتشو حفظه 🤡)
ابرویی بالا انداختمو گفتم : باش تو گفتی ماعم باور کردیم و برگشتم تو کلاس
پنج دیقه گذشتو دیدم فیلیکس نیومد از در یه نگاه دزدکی به بیرون انداختمو دیدم داره پای تلفن به یکی میگه اره امروز بهش اعتراف میکنم
قبلم اومد تو دهنمو بغض کردم +: نه.... نه .. نه این اتفاق نباید بیوفته یعنی فیلیکس رو یکی کراشه چرا بمن چیزی نگفته
احساس میکردم تموم دنیا رو سرم خراب شده ولی بارم وقتی فیلیکس باهام حرف زد لبخند زدم تا نفهمه که فهمیدم ( اسکلللللل میخواد به تو اعتراف کنهه خرهههه :/)
زنگ تفریح خواستم به فیلیکس گفتم میخوام این زنگو برم پایین و یکم هوای ازاد بخورم ولی فیلیکس دستمو گرفتو نزاشت برم کم کم بغضم داشت میترکید
که یهو فیلیکس گفت : میای باهم قرار بزاریم مایا
هنگ شدم + : پس ینی میخواس بمن اعتراف کنههههههههههه ؟؟؟؟ ( بله بله😑 )
یهو بغضم ترکیدو شروع کردم به گریه کردن فیلیکس گف : عه عه عه چیشد ببخشید چیز بدی گفتم چرا گریه میکننیییی ؟؟/:
بهش گفتم : از رو خوشحالیه حرفاتو پای تلفن شنیدم فک کردم یه دختر دیگرو دوس داری
فیلیکس بهم خندید گف : جررررررررر ینی بخاطر این نارحت بودی و اومدو بغلم کرد
همونطور که تو بغلش بودم گفتم : ازکجا فهمیدی ناراحت بودم
گف : راحت بود کرم نمیرختی خانوم خانوما
گفتم : عااا راستی درمورد سوالت قبول میکنم ولی مامانم چییی ؟؟!؟!
گف : برگشتیم خونه اونم درست میکنم
بعد اینکه مدرسه تموم شد رفتیم خونه فیلیکس به حالت گربه دراومد رفتم اتاقم که لباسامو عوض کنم که یهو صدای شکستن شیشه اومد
همونطوری لخت دوییدم تو پذیرایی که ببینم چی شده و با فیلیکس تو حالت انسان و مامانم که حسابی تو شوک بود مواجه شدم
فیلیکس یه نگا به سر تاپام انداخ و با خنده گف : انقد دلت میخواد که لخت اومدی بیرون 😂
یه نگا به خودم و دیدم لختم گفتم : عواااااااااا و دوییدم تو اتاقم اصن اینا برام مهم نبود فقط میخواستم هرچی سریع تر به مامانم توضیح بدم
وقتی لباسامو پوشیدم دیدم مامانم رو مبل نشسته بود و هنوز تو شک بود بهش گفتم : مامانننننننن یدیقه به من گوش کن خودمم اولش باورم نمیشد
این پسره همون گربمونه البته فک میکنم خودت تبدیلشو دیدی ولی خب بازم اسمش فیلیکسه خیلی پسر خوببیه
فیلیکس ازونور گف : خانم من میخوام دوسپسر دخترتون باشم
مامانم گف : هاااا برام مهم نی چه کوفتی هستی ولی من نمیزارم دخترم رل بزنه
گفتم : مامانن خودت گفتی وقتی 18 سالم شد میتونم دوستپسر داشته باشم منم که همین چنوقت دیه 18 سالم میشه
مامانم با یاداوری حرف خودش بهم نگا کردو گف : مایا مطمعنی ولت نمیکنه یا ادم بدی نیس اصلا برام مهم نیست که گربه نماست یا هرچی فقط پسر خوبی باشه و دلتو نشکونه وگرنه خودم جرش میدماااا
خندیدمو گفتم : ماماننن فیلیکس خیلییییی پسر خوبیه اصن تو خودت ببین این بچه به این مظلومی دلت میاد بهش بگی بد
با کلی خواهش و تمنا و التماس مامانمو راضی کردم
فرداش تو مدرسه به لیسا و ری قضیه رو گفتم هردوتاشون خیلی خوشحال شدن ولی ری یکم بغض گلوشو گرفته بود
بهش گفتم : ریییی بهتر از من پیدا میکنی مطمعنم جاذاب که هستس قدم که داری همین چنوقت دیه توعم رل میزنی با یکی خیلییییییی بهتر از من 🙂
ری لبخند زدو گف : برات خوشحالم مایا و خوشحالم که اخر کاری احساساتمو بهت گفتم و خالی شدم
میدونم هیچکی برام مث تو نمیشه ولی ایشکال نداره همین که خوشحال باشی منم خوشحالم 🙃
زدم رو شونشو گفتم : ولی همیشه دوستم میمونی داااشم نیمه پر لیوانو نگا کن
لیسا ام که ذوق مرگ شد و گف منم یه پارتی را بندازم ولی اصن دلم نمیخواس پارتی بگیرم پس قبول نکردم
بخاطر اینکه قبول نکردم یکم چس کرد ولی بازم قبول کرد
ازون روز هرروز با فیلیکس قرار میزارم حیح حیح دلتون نخواد و قراره وقتی 20 سالمون شد باهم نامزد کنیم
تامامممممممممممم
مرسی که تااخر این رمان بامن بودید میدونم یکم پایان بازه ولی این بهترین فکری بود که به ذهنم رسید
ممنون بابت حمایتاتون ببخشید دیر پارت میدادم چون واقعا نوشتن برام سخت بود و بیشتر اوقات حالم خوب نبود و میترسدم که برینم به داستان
ماچ به کلتونننن تا رمان بعدی ❤️🔥🤡