داغی نفس هایتp1

Pania Pania Pania · 1403/08/24 12:03 · خواندن 1 دقیقه

سلام سلام خوش اومدین قراره این رمان و رمان های دیگه مو ۵ پارت بدممممم:) هم آغوش داغ هم آخرین ناله ها^^

بزنین بریممم:)

برای روز اول دانشگاه اونقد عادی نبود که استرس داشته باشم.. از نظر اعتقادی و رفتاری خانوادم کاملا متفاوت بودن . و همیشه در تلاش بودن منو برای این روز آماده کنن . که البته به خودم قول دادم تو دانشگاه عشق رو فراموش کنم

_ عزیزم بیدار شدی؟ + آره مامان . امروز حس عجیبی داشتم که نمیشد توصیفش کرد واقعا!

اول یکم میکاپ کردم که خیلی غیر واضح بود و بعدش یه مانتو تقریبا کوتاه و یه شلوار جین به شال حریری م رو سرم کردم و رفتم پایین + صبح بخیر مامان 

_ چه ناز شدی ورپریده !! از حرفش خندم گرفت و بغلش کردم .. بعد گرفتن کیفم با مامان خدافظی کردم و پیش به سوی دانشگاه راه افتادم....

خب محیطش عجیب بود همجا دختر پسرا تو بغل هم بودن و انگار نمیشد هیچ دختری یا پسری رو تنها دید . ماشالا نصفشون هم عمل کرده بودن دست میزدی میترکیدن.  چشم غره های چندین نفرو رو خودم حس میکردم ولی خب برام اهمیت نداشت به سمت کلاسم رفتم.

با باز کردن در همه نگاها افتاد رو من که سریع درو بستم و رفتم ته کلاس نشستم .   خیره پنجره بودم که یه پسره گفت: 

= عزیزم شماره بدم بیای پیشم؟  

÷ نه داداش این واسه منه فرمو نگا

# حاجی چنتا داده معلوم نی 

از شدت معذب بودن و ناراحتی و خشم مونده بودم چی بگم مطمئن بود بغصم الانا میترکه که یهو صداش خشمگینی گفت: × خفه شین برین سر جاتون 

انگار همه ازش می‌ترسیدند چون همه رفتن...._____ finish