رمان [آغاز سرنوشت جدید🌚] پارت 𝟕
بعد مدت هااااااا اومدم💋
سلاااامممم چطوریدد خوشملااااا❤️🩹💋
مدرسه چطوره خوش میگذره؟؟
بریم سراغ پارت جدید رمان❤️🔥
+ حوصلم سر رفت!
_ نظرت چیه یه آهنگ بخونیم؟
+ واقعااا عالی میشههه!!
_ خب چی بخونیم؟
+اومم میگفتم نباشمو بلدی دیگه؟
_ خوراک خودمه!
+ اوک پس بریم....
از زبان مهیار :
داشتیم اهنگ رو میخوندیم که متوجه شدم عاشق صداش هم شدم!
ترکیب صدامون محشرررر بود❤️🔥
کل آهنگ رو خوندیم... سر همین اهنگ حسم بهش بیشتر شد❤️🩹
مگه یه دختر چقد میتونه انقد کراش و جذاب باشه؟!!
از زبان لنا :
دیگه واقعا عاشقش شدم!
فک نمیکردم صداش تو خوانندگی انقد اوکی باشه...
از همدیگه ، از صدا و استعداد هامون تعریف کردیم و خندیدیم🫠 حدودا ساعت ۶ و ربع اینل بود🫡
همه چی عادی و خوش بود تا اینکه...
از زبان مهیار :
همینجوری که نشسته بودیم و خیره به درختا بودیم یهو سنگینی کسی رو حس کردم و دیدم لنا افتاده روم!🫢
نمیدونم یهو چش شد ما که کاری نکردیم،
یعنی غش کرد؟
سرش گیج رف؟ چیشد بهش🥺
هیچ کاری از دستم بر نمیومد غیر از اینکه ببرمش بیمارستان
بغلش کردم و به سرعت بردمش تو ماشین و تا میتونستم سرعتمو بالا بردم تا هر چه زودتر برسونمش بیمارستان!
خدایا این دختر دستم امانته چیشد یهو؟!😔
خوشبختانه یه بیمارستان نزدیک اونجا بود و سریعا پارک کردم و لنا رو تو بغلم گرفتم و با سرعت داخل رفتم و بردمش پیش پرستارا...
چنتا سوال مسخره ازم پرسیدن و اصلا نمیدونم چی جواب دادم بهشون!
حالم اصلا خوب نبود
نمیدونستم چیکار کنم تا اینکه یه پرستار اومد بیرون و گفت :
× خب لنا جان به لطف خدا حالشون خوبه ولی هنوز چشماش رو وا نکرده
_ خدایا شکرت❤️🩹
× شما میدونستید که لنا جان مشکلات نفسی داره؟
_ چی؟؟
کاتتت🎬
۱۶۳۰ کاراکتر ، ببخشید کم بود
برا پارت بعدی شرط نداریم اما حمایتا کمتر باشه نمیدم🤍