رمان گوربای من🐱پارت دو
·
1403/06/18 22:25
· خواندن 1 دقیقه
ادامههه
الان یه هفتست که فیلیکس باهامون زندگی میکنه و صد البته که مامانم نمیدونه اون یه گربه نماست 🐱
بیشتر اوقات غیبش میزنه و میره بیرون ولی نمیدونم کجا میره
تصمیم گرفتم دنبالش کنم و ببینم کجا میره چون دیگ روز اخر تابستونه و اگ الان نفهمم کجا میره دیگ بخاطر مدرسه نمیتونم بفهمم 😐
ساعت 12 شب :
دنبالش کردمو دیدم که میره با دخترا و گربه های ماده لاس میزنه🤦♀️😶🌫️
موقعی که مایا تو فکرش میگه : علامت +
+ : هعییی ازت ناامید شدم فیلیکس🗿
برگشتم خونه رو تختم دراز کشیدم نمیدونم چرا ناراحت بودم گفتم : اصن چرا ناراحتم به من چه که با کی لاس میزنه 🙁
یهو فیلیکسو دیدم مث اینکه پشت در بوده
بهش گفتم : از کیه اینجایی ؟!!
گف : چند دیقه ای میشه
قشنگ از خجالت اب شدم😖
گف : پس خانوم خانوما میدونستن تک خنده ای کردو اومد سمتم
خب دیگ تامامم