تصورات واقعی P25
برین ادامه داستان...........
مشغول غذا درست کردن بودم . عاطفه داشت اتاقه تازه تزیین شده اش رو مرتب میکرد . از وقتی بهش گفته بودم قراره خاله بشه خیلی خوشحال بود و وقتی فهمید بچم دختره براش اسم انتخاب کرد .
ع : میگم هاااا . اسمه بچت رو بزار مهدیسا . لطفا بخاطره من😌
: نه . میخوام اسمش رو مهدا بزارم 🥰
ع : واقعا ؟! خب باشه پس اسمش رو مهدا بزار . میدونی که خیلی ناراحتم ؟؟
: تو دوست پسر داری ؟؟ جدیدا کمتر بهم توجه میکنی و همش سرت تو گوشیه باید از خدات باشه که برات معلم گرفتم و ۴ ماه دیگه قراره بری کلاسه یازدهم و اگرنه الان کلاسه هشتم بودی .
ع : زحمت هات رو به رخ میکشی ؟؟؟ آره خب دوست پسر دارم که چی ؟! الان چرا یهویی اینو می پرسی هان ؟؟ قبلش که مرده بودم هم واست مهم نبود .
: این حرف رو نزن !!! میگم متین بیاد درست حسابی باهات حرف بزنه .
ع : من به حرفای اون پسره ی بچه سال احتیاج ندارم . انگار نه انگار منم وجود دارم . فقط با اون وقت می گذرونی ؟؟ چرا ؟ پس من چی ؟
: واقعا فک میکنی بهت توجه نمیکنم ؟ نمیخوام تو هم مث من بشی . میخوام ۲۲ ، ۲۳ سالگی شوهرت بدم که عاقل باشی .
ع : چرا مگه تو چته ؟؟ نکنه از ازدواج با این پسره پشیمونی ؟؟ ولی الان یکی پیدا شده که منو درک میکنه و منو بخاطره خودم دوست داره 🥰 چرا نباید با همچین کسی ازدواج کنم ؟؟
: نه پشیمون نیستم . اصلا هم پشیمون نیستم . چون آدم نباید گوله هر آدمی رو بخوره . دیدی این متین تاحالا بهم خیانت نکرده ؟؟ ۲ ماه دیگه ۲۲ سالم میشه ۳ ماه دیگه بچم به دنیا میاد . من تجربه ام از تو خیلی بیشتره دختر .
ع : خب که چی ؟! فک میکنی همه مث آقای شما سر به زیر اند ؟
: نه اینطور فکر نمیکنم . فکر میکنم من و متین به عنوانه قیم های تو باید باهات صحبت کنیم . از حالا میخوام مادره خوبی برای بچه هام باشم .
ع : امیدوارم زندگی شاد و خرمی داشته باشی ولی بدونه من زندگی کن . من که بچه ی تو نیستم .
: ولی من در مقابله تو مسولیت دارم . مسئولم از تو محافظت کنم و جای مادرت باشم حتی اگر ۵ سال ازت بزرگترم .
دردی رو توی شکمم احساس کردم . تاحالا توی عمرم همچین دردی نداشتم . ولی این درد خیلی آشنا بود . دکتر گفته بود وقتی آــــ....ـی همچین دردی رو احساس کنم ینی آــی.... بچه میخواد به دنیا بیاد .
: عاطفه...... بچه........
دیگه نفس کشیدن هم برام سخت شده بود . عاطفه به سرعت به آمبولانس زنگ زد . خانومه پرستار بهم سرم وصل کرده بود و در نگران نگاهم میکرد .
پ : ممکنه خیلی سخت باشه ولی باید همینجا توی آمبولانس بچه تون رو به دنیا بیارید . اگر الان به دنیا نیاد میمیره 🥺🥺
عاطفه محکم دستم رو گرفت . چشمام رو بستم و زور زدم تا بچه بیاد . پرستار هی جیغ میزد : بیشتر و بیشتر زور بزن!!! به خودم فشار آوردم . داشتم از حال می رفتم . صدای گریه های بچه توی گوشم پیچید . چشمام کم کم بسته شد ولی صدای نوزاد هنوز توی گوشم بود........
م : حالت خوبه ؟؟ بهتری ؟؟
صدای متین رو می شنیدم ولی انقدر بی حال بودم که نمی تونستم چشمام رو باز کنم . با تمامه توانی که داشتم گفتم
: ساعت.......چنــده ؟؟
خیلی بریده بریده و به سختی حرف زدم . متین خوشحال بنظر نمی رسید و صداش می لرزید .
م : ساعت ۸ شبه . چطور ؟؟ پنج ساعت خواب بودی ولی هنوز حال نداری ؟؟
چشمام رو آروم باز کردم . از دیدنه متین خیلی خوشحال بودم . چشماش خیس بود و صداش می لرزید . نگاهش مثله همیشه نبود و پریشون بود .
م : بچه مون ناقصه ! چون ۶ ماه و نیمه به دنیا اومده💔 توروخدا بگو این بچه ی ما نبود 😭😭😭💔💔💔
کنارم نشسته بود و ضجه می زد . دیگه نمی تونستم مادره خوبی برای مهدا باشم .
: چطوری ناقصه ؟؟
م : دست و پاهاش از حد معمول کوتاه تر و کوچکتر هستند . صورتش معمولیه و وزنش هم خیلی کمتر از حده معموله . یکم غیر عادی بنظر میاد و..........
: و چی ؟؟ من میدونم ناقصه ولی من دوسش دارم ❤️ به هر حال بچمه !!
م : و ریه اش هم نصفه است . دکترا گفتن تا ۶ ، ۷ ماهگی توی دستگاه بمونه تا بهتر بشه . گفتن ممکنه..........
: دیگه ادامه نده 💔 من بچم رو همینجوری که هست دوست دارم ❤️ من مهدام رو خیلی دوست دارم ❤️
امیدوارم خوشت اومده باشه ❤️ شرط برای پارت بعد ۱۵ لایک و کامنت است .