لواشک حاجی 😋🍒۷۱ تااا ۸۰
بپر ادامههههه که با چند تا پارت امدمم😋😋
پارت72
لواشک حاجی😋📿
+ مامان اذیت نکن دیگه ، اون چیزی که میخواستمو آوردی برام؟؟
_ آره آوردم . البته با کلی سختی و مشقت فراوان
+ ایول ، کجاس الان؟؟
_ حالا عجله نکن بعد از شام میدم بهت
کنجکاو شدم ببینم خاله چی برای کیا سوقاتی آورده ولی دوسنداشتم جلوی خاله فضولی کنم ، بخاطر همین رو به کیا گفتم:
_ کیا فیلم جدید چی داری؟؟
+ آره یه چند تایی جدید گرفتم ، بریم تو اتاقم نشونت بدم
باهم دیگه به سمت اتاق کیا رفتیم که کیا درو پشت سرش بست ، به سمت کامپوترش رفت و روشنش کرد
روی صندلی نشستم و گفتم :
_ کیا خاله چی قرار بود برات بیاره از ترکیه؟؟
کیا همونطور که چشم به صفحه مانیتور دوخته بود :
+ چطور؟
بی تفاوت لب زدم:
_ همینجوری ، محض اطلاعات عمومی
مشکوک نگاهم کرد و گفت :
+ محض اطلاع یا فضولی؟؟
_ عههه کیا اذیت نکن دیگ ، بگو میخوام بدونم
+ حالا بیا این فیلمو ببینیم تا بعد از شام خودت میفهی
کیا فیلمی رو گزاشت و مشۼول تماشا کردنش شدیم که هیچی ازش نفهمیدم ، تمام فکرم روی کادویی بود که خاله برای کیا آورد بود
یعنی چه چیزی بود که انقد مخفی کاری میکردن؟؟
شونه هامو بالا انداختم و بیخیال فکرکردن راجبش شدم ، بعد از چهلو پنج دقیقه فیلم نگاه کردن خاله وارد اتاق شد و گفت :
+ بچها بیایین شام آمادس
_ چشم خاله الان میاییم
کیا فیلمو استپ کردو گفت :
+ خوب ادامش بعد از شام
_ اوکی
+ چیه؟ چرا قیافه گرفتی حالا
چشم غره ای بهش زدم و از اتاق بیرون رفتم
پارت73
لواشک حاجی😋📿
چشم غره ای بهش زدمو از اتاق بیرون رفتم ، به سمت پزیرایی حرکت کردم که با دیدن آقا سیاوش دستی به لباسم کشیدم و گفتم :
_ سلام آقا سیاوش
با دیدنم لبخندی بهم زد و گفت :
+ سلام نفس جان خوبی؟ چه عجب از این طرفا ، راه گم کردی
_ مرسی شما خوبین؟ ما که همیشه مزاحم شما هستیم والا
+ این چه حرفیه دخترم ، خوش اومدی اینجا خونه خودته
_ ممنون شما لطف دارین
+ خب چخبرا ، بابا خونه؟؟
میدونستم آقا سیاوش سالهاست که با پدرم مشکل داره و از قصد این سوالو پرسیده
لبخند مصنوعی بهش زدم و گفتم :
_ خوبه سلام میرسونه
آره ارواح عمم ، بابام حتی نمیتونست ریختشو ببینه چه برسه که سلام برسونه بهش
روی مبل نشستم که کیا هم اومد کنار نشست ، انگشتشو تو پهلوم فرو کرد و گفت :
+ نازنین ناز نکن درو رو کسی باز نکن
_ نکن کیا حوصله ندارما
انگشتشو بیشتر فشار داد که دردم گرفت و با حرص گفتم :
_ میزنمتا
+ نازنین قهر نکن زندگیمو زهرنکن
_ نازنین کدوم خریه؟ اشتباه گرفتی جناب
+ نازنین تویی دیگ ، ناز میکنی همش
_ چونکه بهم نگفتی چی سوقات اوردن برات برای همین
+ فعلا بیا بریم شامو بزنیم بر بدن تا بهت بگم دخترم
پارت74
لواشک حاجی😋📿
از واژه دخترم حرصی شدم ولی به روی خودم نیاوردم ، به طرف میز غذاخوری رفتمو کنار خاله نشستم
خاله بشقابی به سمت گرفت و گفت :
+ بکش برای خودت خاله جان
بشقابو از دستش گرفتم و کمی پاستا برای خودم ریختم ، آب دهنم راه افتاده بودو دل تو دلم نبود برای خوردنش
قاشقمو پر از پاستا کردمو چند تا فوت کردم تا خنک شه ، با ولع مشغول خوردن شدمو کمی نوشابه خوردم تا از گلوم پایین بره
بعد از اینکه شام تموم شد به خاله کمک کردم تا ظرفارو جمع کنه و میزو پاک کنه
از هیجان پامو تکون میدادم و منتظر کادوها بودم ، خاله که فهمید خیلی منتظرم لبخندی زدو گفت :
+ خوب اگه گفتین وقت چیه؟ وقت کادوهاااا
ذوق زده نگاهی به کیا انداختم که خیلی بیخیال نشسته بود و داشت نگام میکرد
این همه خونسردیش داشت دیوونم میکرد که خاله سمت اتاقش رفت و بعد از چند دقیقه با چمدون کوچیکی برگشت
چمدون رو روی میز گزاشت و گفت :
+ خوب اول نوبت عشقمه
ژیپ چمدون رو باز کرد و پیراهن هاوایی قشنگی از داخلش در آورد ، به طرف آقا سیاوش گرفت و با لبخند گفت :
+ تقدیم به شما شوهر عزیزم
آقا سیاوش لبخندی زد و پیراهنو از دست خاله گرفت و گفت :
_ چرا زحمت کشیدی خانوم؟؟ دستت درد نکنه ، منکه گفتم چیزی نیاز نیست برام بیاری
+ اختیار دارین آقا شما سرور مایی
از این همه عشقشون کیف کردم و لبخندی زدم
خاله دوباره ادامه داد:
+ خوب میرسیم به نفس عزیزم ،
از داخل چمدون پیران ماکسی مشکی رنگی بیرون آورد و به طرفم گرفت و گفت :
+ اینم خدمت شما خوشگل خاله
با ذوق پیراهنو از توی دستش گرفتم و زیرو روش کردم ، جنسش از ساتن بود و خیلی خوش دوخت بود
پارت75
لواشک حاجی😋📿
پیراهنو روی صندلی گزاشتم و رو به خاله گفتم :
_ وای خاله دستت دردنکنه خیلی خوشگله ، بوس بهت
+ مبارکت باشه خوشگلم ، خوشت اومد ازش؟؟
_ آره خاله عالیه دستت درد نکنه
+ خوب خداروشکر عزیزم ، حالا بریم سروقت سوقاتی پسر عزیزم
خاله دستشو داخل چمدون کرد و نیم تنه صورتی رنگی بیرون آورد . با دیدن لباس دخترونه ای که داخل دستش بود با تعجب گفتم :
_ خاله این مال کیاعه؟؟
+ آره عزیزم
تک خنده ای کردم و ادامه دادم
_ اینکه دخترونس خاله ، میشه مگه؟
کیا لباسو از خاله گرفت و گفت :
+ خنگول اینکه برای من نیست ، برای دوست دخترمه ، خوشگله نه؟؟
از حرکات کیا خندم گرفته بود که خاله گفت :
+ وقتی داشتم میرفتم کیا دیوونم کرده بود ، گفت الا و بلا همین نیم تنه رو باید برام بیاری ، وقتی ازش دلیلشو پرسیدم گفت برای دوستش میخواد
_ چه خوش شانسه اون دختره ، از ترکیه براش سوقاتی آوردن
کیا لباسو روی میز گزاشت و گفت :
+ دیدیش که اتفاقا اون شب ، همونکه بت قرص داد دیگ
_ ایش اون؟؟
+ آره چشه؟
_ هیچی مبارکت باشه ، خوشبخت بشین
+ جان کیا بگو ! زشته؟
پارت76
لواشک حاجی😋📿
نگاهی به خاله و آقا سیاوش انداختم که بهم خیره شده بود و منتظر جوابم بودن
_ راستشو بگم ؟؟
+ آره
_ خوب به نظر من مناسب تو نیست ، اونجور که من فهمیدم دختر حسود و کینه اییه ، درضمن اینم بت یاد آوری کنم که بهم اشتباهی قرص چیز دار داده بود
+ بابا اونو که بهش گفتم گفت خودت خواسته بودی که
ابروهامو بالا انداختم و گفتم :
_ ینی تو حرف اونو باورمیکنی حرف منو باورنمیکنی؟؟ من فقط قرص خواب میخواستم همین
کیا با تردید به لباس که خاله آورده بود نگاهی انداخت و دوباره روبهم گفت :
+ پس فک کنم تو انتخابم اشتباه کردم ، این نیم تنه مال تو نفس
_ حالا نمیخواد بخاطر من باهاش کات کنی ، در کل گفتم بدونی که چنین دختریه
+ نه دیگه خودمم حس میکردم یه جوریه ، نظرم دیگ راجبش عوض کن ، اینو بردار کادوی نامزدیت
_ ای آدم زرنگ ، باید طلا بهم بدی گفته باشم ، نا سلامتی برادر عروسی
از اونجایی که من برادر نداشتم و کیام خواهر نداشت ععهد کرده بودیم تو مراسم عروسیمون بجای خواهر و برادر نداشتمون برای هم دیگه باشیم
+ چشم حتما ، ۱۰۰گرم طلا باشه کفایت میکنه؟؟
_ گمشو خودتو مسخره کن عوضی
خاله قهقه ای زد و گفت :
+ خوب دیگ بچها بسته ، چایی میخورین؟؟ با شیرینی
منو کیا همزمان بعله ای گفتیم و خاله از جاش بلند شد تا برامون چایی بریزه
پارت77
لواشک حاجی😋📿
بعد از چند دقیقه خاله با سینی کنارمون نشست و مشۼول صحبت با آقا سیاوش شد ،
لیوان چایی برای خودم برداشتم و همراه یه شیرینی مشغول خوردن شدم
بعد از اینکه چاییمو خوردم لیوانارو جمع کردمو داخل سینک گزاشتم
بعد از اینکه به همشون شب بخیر گفتم گوشیمو برداشتمو به سمت اتاق مهمان رفتمو روی تخت دراز کشیدم
قفل گوشیمو باز کردم که دیدم پیامکی برام اومده ، وارد صفحه چتش شدم که متوجه شدم طاهاعه
+ بیداری؟؟
اس ام اس برای یک ساعت پیش بودو چون گوشیم پیشم نبود ندیده بودم ، با اینکه میدونستم خوابه ولی براش نوشتم :
_ آره بیدارم
گوشی رو قفل کردم و خواستم بخوابم که صدای اس ام اس اومد ، گوشیو به دست گرفتمو قفلشو باز کردم
وارد پیامکام شدم که دیدم طاهاعه و نوشته :
+ خونه خالتی؟؟
_ آره چطور؟؟؟
+ هیچی همینجوری
_ اوهوم
+ چخبر ؟ همه چی خوبه؟
_ آره همچی اوکیه . اتفاقی افتاده؟؟
+ نه خواستم حالتو بپرسم
میدونستم بخاطر کیا ناراحته و میخواد بدونه که اینجا هست یا نه، برای اینکه خیالشو راحت کنم نوشتم :
_ کیارشم اینجا بود سلام رسوند بهت
+ سلامت باشه
_ ممنون . چطور شد تا این وقت بیداری ؟
+ خواب بودم اس ام اس دادی بیدار شدم ، الانم میخوام برم قران بخونم
پارت78
لواشک حاجی😋📿
+ خواب بودم اس ام اس دادی بیدار شدم ، الانم میخوام برم قرآن بخونم
_ آهان باشه ، برو به کارت برس
+ باشه، خطم قرآن شروع کردیم دوسداری توام یه جزء بخونی نفس؟؟
تو ذهنم داشتم خودمو تصور میکردم در حال قران خوندن که چهرم نورانی شده و چادر گل گلی به سر کردم
یه لحظه خندم گرفت که لبمو گاز گرفتم و بر شیطون لعنت فرستادم
_ نه مرسی من بلد نیستم
+ واقعا بلد نیستی قران بخونی؟؟
نزدیک ۱۵سال بود که حتی لای قرآنم باز نکرده بودم چطور میتونستم از روش بخونم؟
_ نه خوب بلد نیستم ، چطور مگه؟
+ هیچی همینجوری ، عجیب بود برام
_ خوب دیگه برات عجیب نباشه
+ دوسداری یادت بدم؟؟
وای جون عمت بس کن طاها ، ساعت ۱۲ شب تازه یادش افتاده بود بهم قران خوندن یاد بده
_ نه ممنون تمایلی ندارم ، شب بخیر
+ شب خوش
گوشی رو یه گوشه پرت کردم و چشمامو بستم ، سعی کردم بخوابم ولی هرکاری کردم نشد که نشد
کلافه از سرجام بلند شدم و به سمت اتاق کیارفتم تا ببینم خوابه یا بیدار!!
پارت79
لواشک حاجی😋📿
بدون اینکه در بزنم ، آروم سرمو از لای در وارد اتاق کردم که دیدم کیا خوابه
اه توف توش حالا چیکارکنم؟ حوصلم به شدت سر رفته بودو خوابمم پریده بود
در اتاقو به آرومی باز کردم و وارد اتاق شدم ،
نوری که از بیرون میومد داخل اتاقو روشن کرده بودو خوشبختانه نیازی به روشن کردن لامپ نبود
پاورچین پاورچین به سمت تخت کیا رفتمو پایین تختش نشستم
کیا دهنش باز بودو داشت خورو پوف میکرد
نگاهی به دورو اطرافم انداختم که با دیدن گوله کاموایی ریز ریز خندیدم
یه تیکه از کاموا رو جدا کردم و به سمت دماغ کیا بردم که صورتشو تکون داد
بعد از چند دقیقه دوباره حرکتمو تکرار کردم که ایندفه با دستش روی دماۼش زد و به سمت برگشت
ایندفه تصمیم گرفتم بترسونم ، ملافه سفید رنگی روکه مچاله کردبود از تو بغلش با زور کشیدم بیرونو روی خودم انداختم
شبیه شبح سرگردان شده بودم جدی جدی ، صدامو کلفت کردم و گفتم:
_ کیااا کیااا بیدارشووو
ولی از اونجاییکه خواب کیا سنگین بود هیچ واکنشی نشون ندادو همچنان در حال خرو پف کردن بود
با پام یه لگد به پهلشو زدم که از خواب بیدار شدو با تعجب داشت نگام میکرد
پارت80
لواشک حاجی😋📿
از خواب بیدار شدو روی تخت نیم خیز شد ، با تعجب خیره شد روی صورتم و گفت :
+ اومدم بهشت یا جهنم؟
داشتم از خنده پاره میشدم ولی گوشه لبمو گاز گرفتم تا نخندم و گفتم :
_ جهنم جهنم جهنم
+ آهان پس خداروشکر ، پس شب بخیر
و دوباره سرشو رو بالشت و خیلی راحت خوابید ، بسم الله ، یعنی اصلا نترسید؟؟؟
ملافه رو از سرم برداشتم و به گوشه ای پرت کردم ، خواستم برم بیرونه که کیا گفت :
+ نرو بمون پیشم
متعجب نگاش کردم که دوباره گفت :
+ بیا پیشممم
_ کیا پاشو داری خواب میبینیا
دستشو دراز کردو مچ دستمو گرفت که یهو یکی کوبیدم تو سرش ، سراسیمه از خواب بیدارشدو روی تخت نشست
+ چیشده نفس؟ تو اینجا چیکارمیکنی؟
_ خره داشتی منو میکشتی
+ تو اتاق من چیکارمیکنی
_ حوصلم سررفته بود اومدم یکم بترسونمت بخندم دیدم بیدارنمیشی ، خواستم برم که یهو دیوونه شدی
دستی به صورتش کشید و گفت :
+ وای خواب پری دریایی داشتم میدیدم
_ عه جدی؟ چی میگفت بهت؟؟
+ نمیدونم زیاد صحبت نکردیم ، ولی انگار واقعی بود
خب خب اینم از پارت های امروز برای پارت های بعد شرط
۴۰ لایک😍
۲۰ تا کامنت( البته به جز کامنتا خودم )🤩
بایییییی🤗😘