تصورات واقعی P21
خب خب خب برین ادامه برای یه پارته جنجالی 🔥🔥🔥
رفتم دنبالش که گمش کردم . افتادم کف پاساژ و گریه کردم. من باید پیداش می کردم . ولی کجا میتونست باشه ؟؟؟ به احتمال زیاد خونه ی مامان بزرگشه . آره باید برم اونجا .
جلوی در خونه ی مامان بزرگش وایستادم . خیلی میترسم از اینکه زنگ رو بزنم . آروم دستم رو روی زنگ فشار میدم . دیــــــنگ دیـــنگ . فاطمه از پشت در میگه
: بله ؟؟؟ کیه ؟؟ مامانی مهمون داشتین ؟؟
آروم گوشه ی در رو باز میکنه و سرشو از لای در میکنه بیرون .
م : ســ...لام .
: مگه نگفتم دیگه نبینمت . چرا دنبالم اومدی ؟؟
م : ببخشید که این همه مدت پیشت نبودم .
: برو .
م : میخواستم برگردم اما کارم تموم نشد . هیچ شماره ای نداشتم که باهات تماس بگیرم . دلم برات خیلی خیلی تنگ شده بود . شبا گریه میکردم و پتو رو بغل میکردم اما پتو گرمای وجودش تورو نداشت 😢
دیگه به گریه افتاده بودم . دیدم فاطمه هم به گریه افتاده.
: منم شبا گریه میکردم و از پنجره به آسمون نگاه میکردم . به امید اینکه تو هم داری به آسمون نگاه میکنی . بی صدا اشک می ریختم . هر روز صبح به امید اینکه تو اومدی چشمام رو باز میکردم ولی تو نبودی . برای تولده ۲۰ سالگی و ۲۱ سالگیم پیشم نبودی . حتی واسم ایمیل هم ننوشتی💔💔💔
م : ببخشید که پیشت نبودم .
: نمی تونم ببخشمت 😭
حالا دیگه هم من هم فاطمه به گریه افتاده بودیم . آروم آغوشم رو براش باز کردم . توی بغل گرفتمش . خیلی وقت بود بغلش نکرده بودم . اشکاش شونه ام رو خیس کرد . یهو طاها جلوم ظاهر شد و داد زد
: ولش کن کثافت . دوباره اومدی عوضیِ آشغال ؟؟ دوباره اومدی زندگی منو خراب کنی ؟؟
م ب : چرا داد می زنی پسر ؟؟ عه وا متین پسرم تویی که!! بلاخره اومدی ؟؟ این بچه خیلی منتظرت بود . همین فردا میرین محضر عقد دائم می کنین . هر موقع هم که بخواین براتون عروسی میگیرم .
مامان بزرگه فاطمه خیلی با من خوب بود . انگار نه انگار نوه ی خودش میخواست با فاطمه ازدواج کنه . دستی به سرم کشید .
م ب : وسایل های فاطمه جمعه . بیا ببرش . باهم برین خونه .
م : خونه ؟؟
م ب : آره خونه ی قبلی شون .
م : چشم .
طاها جیغ زد و اربده کشید . سرش گیج رفت و افتاد زمین. فاطمه تلفن رو برداشت و زنگ زد به داداشه طاها .
: الو امیر ؟؟ بیا طاها رو ببر خونه تون . من و طاها باهم بهم زدیم الانم از شدت شوک غش کرده . بیا ببرش .
بعد از مدت ها لبخند ملیحی روی لب های فاطمه نقش بست . به سمتم اومد و محکم بغلم کرد . لپمو بوس کرد . احساس کردم سرخ شدم .
: از این به بعد دیگه پیشه خودم بمون . هیچ جا نرو . تو ماله خودمی 😘
م : تو هم خانومه خودمی ❤️🥰
به خونه که رسیدیم در رو باز کردم . با دیدن یک خونه ی تاریک و خاک گرفته حالم بد شد .
م : تو برو وسایلت رو بزار توی اتاق و لباسات رو عوض کن. منم یه سر و سامونی به خونه میدم .
پرده ها رو کشیدم . یخچال رو با میوه و سبزی و غذا پر کردم . کابینت رو با چیپس و پفک و کیک پر کردم . دستمال برداشتم و کل میز ها و پنجره هارو دستمال کشیدم . غذایی که مامان بزرگش پخته بود رو گذاشتم گرم بشه و توی خونه عود روشن کردم . رفتم از توی اتاق جارو برقی بیارم که چشمم به فاطمه افتاد . نشسته بود کف زمین جلوی دره اتاقش و وسایل هم پخش و پلا بود . به دستگیره ی اتاق زل زده بود . یعنی توی این یک ساعت نرفته بود اتاقش ؟؟
م : چرا نشستی ؟؟
: خیلی وقته نرفتم توی اتاقم . ۲ ساله .
در رو آروم باز کردم . دستش رو گرفتم و بلندش کردم . چندتا از کیف هاش رو بردم توی اتاق .
م : اینجا چقدر خاک داره . باید تمیزش کنیم .
: فردا کله خونه رو باهم تمیز می کنیم الان خستم میخوام بخوابم .
م : غذا چی ؟؟ گرم کردم .
: باشه بعد از غذا میخوابم .
فاطمه خودشو پرت کرد روی تخت و چشماش رو بست .
: آخخخخ یادم رفته بود تختم انقدر راحته .
منم رفتم کنارش دراز کشیدم . دستمو دوره کمرش حلقه کردم و..............
میزارم توی خماری بمونید 😁😁😁 شرط برای پارت بعد ۱۵ لایک و کامنت است . فعلا 👋🏻