قلب خالی p18

𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 · 1403/05/31 12:19 · خواندن 3 دقیقه

سلام 

ادامه:)

 

وقتی چشمام رو باز کردم دیدم بغل آدرین هستم 

میخواستم بلندشم ولی یجوری که آدرین نفهمه 

به زور تونسته بودم از بغلش بیام بیرون 

بلندشدم و لباسم رو پوشیدن و موهام رو شونه کردم و بافتم که 

آدرین (با صدای خواب آلود) : داری کجا میری ؟

گفتم : دارم میرم چیزی درست کنم بخورم 

آدرین: باشه واسه منم هرچی میخوری درست کن 

گفتم : باشه تو هم لباسام رو بپوش بیا 

از اتاق خارج شدم میخواستم از پله ها پایین بیام که صدای لوکا و لایلا رو از اتاقشون شنیدم 

حتما صبح زود اومدن چون دیشب نشنیدم صداشون رو 

د.دیشب

وای خدا ما دیشب چیکار کردیم درسته آدرین تو حال خودش نبود من چی 

 

از پله ها رفتم پایین 

نمیدونستم چی درست کنم خیلی هم گرسنمه بهتره یه نیمرو نه دوتا نیمرو درست کنم 

تخم مرغ ها رو از یخچال آوردم بیرون و تابه رو هم گذاشتم روی اجاق‌گاز و تختم مرغ رو تو تابه شکوندم 

و رفتم سراغ یخچال تا یه چیزای دیگه هم برای صبحانه درست کنم 

 

  از زبون آدرین 

 

از روی تخت بلند شدم و رفتم لباسام رو بپوشم 

جلو آینه بودم تا موهام رو درست میکردن که یه لحظه یاد دیشب افتادم یه لبخند زدم و از اتاق بیرون رفتم که 

با لوکا و لایلا روبه رو شدم 

اینا چرا نمیرن خونه خودشون

گفتم : سلام صبح بخیر 

لوکا : سلام آدرین صبح بخیر 

لایلا : صبح توهم بخیر 

لوکا : به به چه بوی خوبی میاد تو این بو رو راه انداختی داداش ( هه کار مرینته 😏 )

آدرین : نه فکر کنم مرینت درست کرده 

لایلا : مرینت !

آدرین: آره مرینت 

لوکا : مگه مرینت برگشته 

آدرین : مگه مرینت رفته بود که بخواد هم بگرده 

لوکا : خ.خب اون سری که....

نزاشتم لوکا حرفش رو کامل بگه 

گفتم : مرینت رفته بود تا یکم تنها باشه همین 

لوکا حرفی نگفت و از پله ها پایین رفت 

و لایلا هم پشت سر لوکا رفت 

یه لبخند ملیحی زدم و از پله ها پایین رفتم 

 

  از زبون مرینت 

 

داشتم میز صبحانه رو حاضر میکردم که دیدم لوکا و لایلا از پله پایین اومدن 

لایلا : عه سلام مرینت خوش اومدی 

گفتم : سلام....ممنونم 

لایلا : انگار نیومده اومدی آشپز خونه 

با این حرف لایلا با خودم گفتم " این چی میگه دیگه " 

جوابی بهش ندادم و نشستم روی صندلی که آدرین هم اومد نشست کنارم و 

آدرین: دستت درد نکنه مری

گفتم : خواهش 

بعداز این حرفم صدای راه رفتن شنیدم که دیدم مرینا داره از پله ها پایین میاد 

مرینا : سلام صبح همتون بخیر 

گفتم : سلام مرینا صبح تو هم بخیر بیا بشین کنار من 

مرینا : باشه 

مرینا اومد نشست روی صندلی کنار من و همه گی   شروع کردیم به خوردن صبحانه 

احساس می‌کردم لایلا و لوکا از اومد من خیلی خوشحال نبود و مگه من تو خونه اونا بودم 

هه اصلا به اونا چه که من کجام ولش کن 

و  بدون توجه بهشون به خوردن صبحانه ام ادامه دادم 

 

( میخواستم عکس لباس هایی که مرینت و آدرین پوشید بزارم ولی عکس خوب پیدا نکردم شاید ویرایش کنم و عکس لباس هاشون رو بزارم )


 

شرط 

۴۵ لایک و کامنت 

تا پارت بعدی خدانگهدارتون 👋🏻❤️