تصورات واقعی P 20

Shadi Shadi Shadi · 1403/05/30 19:58 · خواندن 4 دقیقه

بچه ها حمایت کنین خواهشاً........

 

 

: یکی دیگه هم این قول رو بهم داده بود ولی عمل نکرد . 

ط : کی ؟ 

: مهم نیست . راجع به درخواستت فکر میکنم . 

ط : واقعا ؟؟ ینی به اینکه باهام ازدواج می‌کنی یا نه فکر می‌کنی ؟ جدی جدی ؟؟ 

: آره جدی جدی فکر میکنم . البته بهت قول نمیدم جوابی که ممکنه بشنوی خوش‌حالت کنه . 

ط : و شایدم نه درسته ؟؟؟ 

: درسته و شایدم خوش‌حالت کنه 😉 ( نویسنده : دختره ی خر تو مگه شوهر نداری ؟؟ ) 

رفتم سواره ماشین شدم . نمی‌دونم چرا ولی از اینکه طاها باهام خوب رفتار کنه خوشم میومد . انگاری به توجه یه نفر نیاز داشتم . 

ط : راستی عاطفه حالش خوبه ؟؟ 

: نه اصلا . توی کماست و دکتر گفته حالا حالا ها بهوش نمیاد . 

ط : پس عروسیمون رو بعد از اینکه بهوش اومد باید بگیریم. 

: من کی گفتم باهات ازدواج میکنم ؟؟ 

ط : همین که گفتی فکر می‌کنی خودش خیلیه . 

سرم رو از پنجره کردم بیرون و پوففففف کردم . تمامه مدت داشتم بیرون رو تماشا می‌کردم . انگار خیابون هارو فراموش کرده بودم چون ۴ ماه بود از بیمارستان بیرون نیومده بودم . دکتر بهم گفته بود از دست و پاهام زیاد کار نکشم و ندوم چون هنوز ضعیفم . به خونه که می رسیم کیفم رو ول میدم کف اتاق و دراز میکشم روی تخت . یه دفعه طاها میاد توی اتاق 

: نگفته بودی میخوای بخوابی . پاشو بیا ناهار بخور بعد بخواب . 

: نمی‌خوام ولم کن . 

ط : مگه الان گرفتمت که ولت کنم ؟؟ 

بعد به سمتم اومد و صورتشو میلی متری آورد سکته صورتم و مچ دستم رو گرفت .‌

ط : الان گرفتمت و میتونی بگی ولت کنم . 

مچ دستم رو کشیدم و یه سیلی خوابوندم زیر گوشش و گفتم : گمشو بابا !!! 

ولی نرفت و نشست کنارم . آروم سرم رو نوازش میکرد و با لبخند ملیحی منو نگاه میکرد . لبخندش مثه لبخند های متین بود . دلم خیلی براش تنگ شده بود . یه دفعه بی اختیار اشک ریختم و گریه کردم . 

ط : چرا گریه می‌کنی ؟؟؟ موهات کشیده شدن ؟؟ 

: نه . 

ط : پس چی ؟؟ نکنه عاشقم شدی جرأت نداری بگی روی قلبت سنگینی می‌کنه ؟؟ 

: گمشو بیرون تا نزدم نکشتمت . خیلی الاغ و کثافتی . 

با جعبه ی دستمال کاغذی کوبوندم تو سرش به این امید که بره . این دفعه رفت بیرون . پوفففففی کردم و چشمامو بستم . خیلی دلم میخواست بخوابم.................

           __________________________________

ط : بیدار شو فاطمه . 

: وای خوابم میاد طاها . توروخدا بزار یک ساعت دیگه بخوابم . 

ط : دیرمون میشه . 

: نه نمیشه . 

به هر حال پاشدم و رفتم آماده شدم .

 

از زبان متین : 

رفتم توی مرکز خرید مورد علاقه ی فاطمه . می‌خوام بعد از  یک سال که قراره ببینمش واسش یه لباسه خوشگل بخرم . نمی‌دونم سلیقه ام رو دوست داره یا نه . وارد فروشگاه میشم . 

م : ببخشید لباس شومیز سایز s چه مدل هایی دارین ؟؟ 

فروشنده : مدل های زیادی داریم . همه توی رگال های سمت راست آویزون هستن . 

م : مرسی از راهنمایی تون . 

یهو چشمم خورد به یه دختره سیاه پوش . با ماسک و بلیز و شلواره سیاه . یکم دقت که کردم دیدم فاطمه است . خیلی خوشحال شدم . وقتی داشت پیراهن هارو نگاه میکرد روی شونه اش زدم و گفتم 

: سلام خانوم خانوما 🙂 

: ببخشید ؟؟ 

یه دفعه برگشت رو به من و چشماش چهارتا شد . بهم زل زده بود و پلک نمی زد . 

م : چیه ؟؟ از دیدنم تعجب کردی ؟؟ دلم برات تنگ شده بود ❤️😢 

اومدم بغلش کنم که دستمو پس زد . 

: تو نمی تونی منو بغل کنی . من دیگه باتو کاری ندارم . همه چی بین ما تمومه . عقدمون هم که باطل شده . فکر نمیکنی برای اومدن یکم دیره ؟؟ حتی برای تولده ۲۰ سالگی و ۲۱ سالگیم هم نیومدی . یک سال و ۴ ماه منتظرت بودم. هیچ‌ شماره ای برای تماس گرفتن ازت نداشتم . می‌دونی حالم چقد بد بود ؟؟ تنها کسی که به ملاقاتم میومد و پیشم بود طاها بود . ولی تو چی ؟؟ نیومدی و پیشم نبودی . تو خیلی خیلی بدی . 

م : چی ؟؟ طاها ؟؟ 

: آره طاها . الانم برو چون ما فردا نامزدیمونه و ۳ ماه دیگه عروسی مون . 

م : جان ؟؟ یک سال نبودم ولم کردی و بریدی و دوختی واسه خودت . 

: من ولت کردم یا تو ؟؟ عجب پررویی هااااا !!! 

م : من یا تو ؟؟ 

فاطمه چشماش رو چرخوند و سرم داد زد دیگه نمی خواد منو ببینه و دوید و رفت . دنبالش که رفتم گمش کردم .  

  

 

امیدوارم خوشت اومده باشه ❤️ لایک و کامنت فراموش نشه ❤️ شرط برای پارت بعدی ۱۵ لایک و ۱۰ کامنت است.