تصورات واقعی P 20
بچه ها حمایت کنین خواهشاً........
: یکی دیگه هم این قول رو بهم داده بود ولی عمل نکرد .
ط : کی ؟
: مهم نیست . راجع به درخواستت فکر میکنم .
ط : واقعا ؟؟ ینی به اینکه باهام ازدواج میکنی یا نه فکر میکنی ؟ جدی جدی ؟؟
: آره جدی جدی فکر میکنم . البته بهت قول نمیدم جوابی که ممکنه بشنوی خوشحالت کنه .
ط : و شایدم نه درسته ؟؟؟
: درسته و شایدم خوشحالت کنه 😉 ( نویسنده : دختره ی خر تو مگه شوهر نداری ؟؟ )
رفتم سواره ماشین شدم . نمیدونم چرا ولی از اینکه طاها باهام خوب رفتار کنه خوشم میومد . انگاری به توجه یه نفر نیاز داشتم .
ط : راستی عاطفه حالش خوبه ؟؟
: نه اصلا . توی کماست و دکتر گفته حالا حالا ها بهوش نمیاد .
ط : پس عروسیمون رو بعد از اینکه بهوش اومد باید بگیریم.
: من کی گفتم باهات ازدواج میکنم ؟؟
ط : همین که گفتی فکر میکنی خودش خیلیه .
سرم رو از پنجره کردم بیرون و پوففففف کردم . تمامه مدت داشتم بیرون رو تماشا میکردم . انگار خیابون هارو فراموش کرده بودم چون ۴ ماه بود از بیمارستان بیرون نیومده بودم . دکتر بهم گفته بود از دست و پاهام زیاد کار نکشم و ندوم چون هنوز ضعیفم . به خونه که می رسیم کیفم رو ول میدم کف اتاق و دراز میکشم روی تخت . یه دفعه طاها میاد توی اتاق
: نگفته بودی میخوای بخوابی . پاشو بیا ناهار بخور بعد بخواب .
: نمیخوام ولم کن .
ط : مگه الان گرفتمت که ولت کنم ؟؟
بعد به سمتم اومد و صورتشو میلی متری آورد سکته صورتم و مچ دستم رو گرفت .
ط : الان گرفتمت و میتونی بگی ولت کنم .
مچ دستم رو کشیدم و یه سیلی خوابوندم زیر گوشش و گفتم : گمشو بابا !!!
ولی نرفت و نشست کنارم . آروم سرم رو نوازش میکرد و با لبخند ملیحی منو نگاه میکرد . لبخندش مثه لبخند های متین بود . دلم خیلی براش تنگ شده بود . یه دفعه بی اختیار اشک ریختم و گریه کردم .
ط : چرا گریه میکنی ؟؟؟ موهات کشیده شدن ؟؟
: نه .
ط : پس چی ؟؟ نکنه عاشقم شدی جرأت نداری بگی روی قلبت سنگینی میکنه ؟؟
: گمشو بیرون تا نزدم نکشتمت . خیلی الاغ و کثافتی .
با جعبه ی دستمال کاغذی کوبوندم تو سرش به این امید که بره . این دفعه رفت بیرون . پوفففففی کردم و چشمامو بستم . خیلی دلم میخواست بخوابم.................
__________________________________
ط : بیدار شو فاطمه .
: وای خوابم میاد طاها . توروخدا بزار یک ساعت دیگه بخوابم .
ط : دیرمون میشه .
: نه نمیشه .
به هر حال پاشدم و رفتم آماده شدم .
از زبان متین :
رفتم توی مرکز خرید مورد علاقه ی فاطمه . میخوام بعد از یک سال که قراره ببینمش واسش یه لباسه خوشگل بخرم . نمیدونم سلیقه ام رو دوست داره یا نه . وارد فروشگاه میشم .
م : ببخشید لباس شومیز سایز s چه مدل هایی دارین ؟؟
فروشنده : مدل های زیادی داریم . همه توی رگال های سمت راست آویزون هستن .
م : مرسی از راهنمایی تون .
یهو چشمم خورد به یه دختره سیاه پوش . با ماسک و بلیز و شلواره سیاه . یکم دقت که کردم دیدم فاطمه است . خیلی خوشحال شدم . وقتی داشت پیراهن هارو نگاه میکرد روی شونه اش زدم و گفتم
: سلام خانوم خانوما 🙂
: ببخشید ؟؟
یه دفعه برگشت رو به من و چشماش چهارتا شد . بهم زل زده بود و پلک نمی زد .
م : چیه ؟؟ از دیدنم تعجب کردی ؟؟ دلم برات تنگ شده بود ❤️😢
اومدم بغلش کنم که دستمو پس زد .
: تو نمی تونی منو بغل کنی . من دیگه باتو کاری ندارم . همه چی بین ما تمومه . عقدمون هم که باطل شده . فکر نمیکنی برای اومدن یکم دیره ؟؟ حتی برای تولده ۲۰ سالگی و ۲۱ سالگیم هم نیومدی . یک سال و ۴ ماه منتظرت بودم. هیچ شماره ای برای تماس گرفتن ازت نداشتم . میدونی حالم چقد بد بود ؟؟ تنها کسی که به ملاقاتم میومد و پیشم بود طاها بود . ولی تو چی ؟؟ نیومدی و پیشم نبودی . تو خیلی خیلی بدی .
م : چی ؟؟ طاها ؟؟
: آره طاها . الانم برو چون ما فردا نامزدیمونه و ۳ ماه دیگه عروسی مون .
م : جان ؟؟ یک سال نبودم ولم کردی و بریدی و دوختی واسه خودت .
: من ولت کردم یا تو ؟؟ عجب پررویی هااااا !!!
م : من یا تو ؟؟
فاطمه چشماش رو چرخوند و سرم داد زد دیگه نمی خواد منو ببینه و دوید و رفت . دنبالش که رفتم گمش کردم .
امیدوارم خوشت اومده باشه ❤️ لایک و کامنت فراموش نشه ❤️ شرط برای پارت بعدی ۱۵ لایک و ۱۰ کامنت است.