زندان بان مجهول پارت 31 تا 35

DONYA DONYA DONYA · 1403/05/28 15:22 · خواندن 7 دقیقه

ببخشید بچه ها اینقد در گیر سرکارم اصلا وقت نمیکنم پارت بدم 

 

در رابطه با کمیک عشق بین ما باید بگم که سایتش زد بلاکم کرد و دیگه نمیتونم ادامه بدم

اما عوضش اخر پست رو بخونید و نظر بدید

#پارت۳۱🍷🦋

زندان بان‌مجهول⛓
          °-----------------------------------°

_کتی منظوری نداشت.. منم همینطور.. کاری به بقیه ندارم، اما من به شخصه خیرو صلاحت رو میخوام!
جوابی ندادم.. حتی نگاهشم نکردم..

_موافقی خودمو خودت دوتایی بریم بیرون و ناهار بخوریم؟
_ممنونم.. من اشتها ندارم.. دستتون دردنکنه...
_بامعذرت خواهی حل میشه؟

_اختیار دارید عموجان.. من باید ازشما معذرت بخوام..
_زود آماده شو بریم باشه؟
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم...

_خواهش میکنم بمونه واسه یه وقت دیگه... اگه اجازه بدید یه کم بخوابم.. تموم شب رو نخوابیدم.. حس میکنم اگه نخوابم از حال میرم..

_باشه.. پس حداقل یه کم صبرکن املت آماده بشه بخور بعد بخواب...
_ممنون.. صبحونه زیاد خوردم.. واقعا اشتها ندارم.. مرسی!
سری تکون داد و زیرلب باشه ای گفت و اتاق رو ترک کرد...

به کوله پشتی و بقچه ی لباس هام که هنوزم گوشه ی اتاق بود خیره شدم..
باید دنبال راه فرار میگشتم.. اما من که حتی یک ریال هم پول نداشتم.. 

بااین شرایط نحسم کجا باید میرفتم؟
همونطور که به کوله پشتیم نگاه میکردم یه فکری تو سرم جرقه زد..

به بهونه ی مدرسه میتونستم از خونه برم و چند روزی پیش شبنم بمونم (شبنم همکلاسی وتنها رفیق چندساله ام یا بهتره بگم نزدیک ترین آدم زندگیمه)

تموم روز خودمو توی اتاق حبس کردم و هردفعه که کسی وارد اتاق میشد خودمو به خواب میزدم اما برای یک ثانیه هم خواب به چشمم نیومد...

#پارت۳۲🍷🦋

زندان بان‌ مجهول⛓
          °-----------------------------------°

هواتاریک شده بود و از زیر سایه هارو میتونستم ببینم...
بادیدن سایه ای کنار در فورا پتورو روی سرم کشیدم و خودمو به خواب زدم...

دراتاق بازشد و فورا بسته شد...
الان چی شد؟ کسی اومد؟ یا پشیمون شد رفت؟ 
گوش هاموتیز کردم تا بفهمم کسی توی اتاق هست یانه..

اما صدایی نیومد.. اما من پتورو کنار نکشیدم .. فقط خیلی نامحسوس یواشکی دماغمو بالا کشیدم...
اما انگار خیلی هم نامحسوس نبود...

صدای آریا رو شنیدم..
_میدونم بیداری.. الکی خودتو به خواب نزن... حداقل واسه من...
تکون نخوردم.. باخودم گفتم بذار فکرکنه اشتباه فکرکرده...

_بهار؟ میدونم بیداری.. حتی میدونم داری گریه میکنی.. من نمیخوام پتو رو از روی صورتت بردارم.. دلم میخواد خودت این کار رو بکنی.. 
بازم تکون نخوردم...

_میشناسی منو دیگه؟ میدونی تا باهام حرف نزنی از جام تکون نمیخورم مگه نه؟
میشناختم.. میدوستم لجباز تر این حرف هاست که درمقابل خواسته اش کوتاه بیاد...

_بدون اینکه پتورو کنار بکشم گفتم:
_حرفی واسه گفتن ندارم...
_باشه خب تو حرف نزن من حرف میزنم!
_بروبیرون آریا.. 

الان مادرت میاد بازم دعوام میکنه!
_اون کوفتی رو از روی صورتت میکشی کنار ببینمت یانه؟
پتورو کنار کشیدم وتوی جام نشستم..

باچشم هایی که بخاطر گریه به سختی باز میشد نگاهش کردم...
توعالم عشق ممنوعه ی قلبم باخودم فکرمیکردم آریا تو عصبانیت خوشگلتراز همیشه اش میشه...

امشبم به چشم من عجیب خوشگل شده بود...
بادیدنم لبخندی زد وگفت:
_به.. چه عجب بالاخره ماه رویت شد!
#پارت۳۳🍷🦋

زندان بان‌مجهول⛓
          °-----------------------------------°

باصدای آروم تر ولحن شیطون تری ادامه داد:
_چه ماهی هم هست لاکردار... 
_آریــــــــــا ؟؟؟!
بی توجه به لحن کوبیده ام اومد کنارم نشست وگفت:

_لازم بود این همه گریه کنی؟ ببین باچشمات چیکار کردی! 
به چشم هاش نگاه کردم.. نکن آریا.. بادلم این کار رو نکن.. بخدا  گناه دارم.. 

عشق ما ممنوعه اس شدنی نیست..  بیشترازاین دل بی صاحب شده ی من رو عاشق خودت نکن... 
صداش قشنگ ترین صدای دنیا بود..

دل فریب نگاهم کرد و باتن صدای خاصی گفت:
_اینجوری نگام میکنی و انتظار داری عاشقت نباشم؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم وگفتم:

_آریا التماست میکنم برو بیرون.. این حرف ها حتی شوخیشم قشنگ نیست.. برولطفا.. زن عمو تورو اینجا ببینه بامن دعوا میکنه.. بخدا دیگه جون ندارم..

عصبی بود.. ازصورتش معلوم بود چقدرهم عصبیه.. 
یه دفعه صداشو بلند کرد و مادرشو صدا زد..
ترسیده از جا پریدم و با التماس نالیدم:

_هیس... چیکارمیکنی دیونه؟
کتی اومد در اتاق رو باز کرد ومن فورا سرمو پایین انداختم..
_چیه؟ چیکار داری داد میزنی بچه تازه خوابیده!!!

آریا عصبی گفت:
_مامان جان من الان کجام؟
کتی که انگار سوال آریا گیجش کرده بود با تعجب نگاهش کرد..
_وا؟ 

_تواتاق پیش بهار نشستم درسته؟
_خب؟ که چی؟ خل شدی؟
_من اگه پیش بهار باشم یا یکجا تنها باشیم باید به کسی جواب پس بدم؟
#پارت۳۴🍷🦋

زندان بان مجهول⛓
          °-----------------------------------°

_انگار زده به سرت....
میون حرفش پرید و عصبی تر گفت:
_مامان محض رضای خدا فقط جواب سوال هامو بده! 

واسه اینکه کنار بهار باشم جوابی باید پس بدم؟ کسی با این مسئله مشکلی داره؟
_نه.. چه مشکلی؟ بهارهم خواهر...
آریا نذاشت حرف مادرش تموم بشه حرفشو قطع کرد وگفت:

_کافیه مامان جان.. تاهمینجا بسه.. ممنون سوال هامو جواب دادی
کتی هم دیگه چیزی نگفت واومد بره بیرون که آریا گفت:

ضمنا من خودم خواهر دارم وبهار خواهرم نیست. محض اطلاع!
بعداز رفتن کتی روبه آریا کردم وگفتم:
_چرا این کارهارو میکنی آریا؟

_واسه اینکه با این بهونه های مسخره فرارنکنی.. بهت ثابت شد واسه اینکه پیش تو باشم به کسی جواب پس نمیدم و ازهیچ خری هم نمیترسم؟

اگه هنوز ثابت نشده تا ایندفعه کل اعضای خانواده رو صدا کنم؟
_متوجه هستی با این کارهات من رو توی چه دردسری میندازی؟

اومد پایین تخت و درست روبه روم وبافاصله خیلی نشست و دست هامو توی دستش گرفت وگفت:

_بهار من میدونم دارم چیکار میکنم اما متاسفانه اونی که متوجه نیست تویی! 
همه عالم و آدم میدونن من تورو میخوام اما تو همه چی رو به شوخی گرفتی...

دستمو روی لبش گذاشتم و با بغض گفتم:
_توروخدا ادامه نده! اگه حقیقته بذار واسه من یه شوخی بمونه.. 
ناباور نگاهم کرد.. نگاهش رنگ دلخوری گرفت...

قطره اشکم چکید.. باحسرت ادامه دادم:
_من از این حقیقت میترسم آریا..
دستمو که روی لبش بود بوسه زد و گفت:
_چرا؟

جای بوسه اش روی دستم میسوخت.. داغی آتشش به قلبم نفوذ کرده بود...
سرموپایین انداختم و آروم زمزمه کردم:
_چراشو ازم نپرس.. جوابی واسش ندارم

#پارت۳۵🍷🦋

زندان بان‌مجهول⛓
          °-----------------------------------°

باپایین انداختن سرم موهای لختم دور صورتم ریخت...
دست هاشو قالب صورتم کرد و بانوازش روی گونه ام کشید.. چشم هامو بادرد روی هم فشاردادم و لب گزیدم.. 

بعدازنوازش گونه هام، موهامو پشت گوشم هدایت کرد و به چشم هام نگاه کرد.. فاصله اونقدر کم بود که قلبم توی حلقم می تپید...
_دوستم نداری؟

باسوالش شوکه ام کرد.. تند سرمو بلند کردم و بهت زده به چشماش زل زدم...
چرا این کاررو بامن میکنه؟ چرا همه دنیا دست به دست هم دادن که من رو نابود کنن!

حالا من چه جوابی بهش بدم؟ بگم از وقتی خودمو شناختم عاشقت بودم وکتایون رو به جون خودم بندازم؟
یا مثل همیشه از روی ترسم خفه خون بگیرم 

و عشق بچگیمو انکار کنم و بگم هیچوقت دوستت نداشتم؟ 
کلافه سری تکون دادم و نگاهمو ازش دزدیدم.. 

_میشه تنهام بذاری؟ خیلی خسته ام... واسه این سوال ها روز خوبی رو انتخاب نکردی!
چونه ام رو توی دستش گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم...

_به من نگاه کن... 
چشم هامو بستم و نالیدم:
_آریا داری اذیتم میکنی.. لطفا..
_بهار بهت میگم به من نگاه کن...

غمزده به چشم های قشنگش خیره شدم...
_اگه قراره جوابی بشنوم درست ترین روز رو انتخاب کردم.. 
دیگه منتظرنمیمونم تا جلوچشمم عشقمو خواستگاری کنن..
 

 

و حالا نظرسنجی

دوست دارید از چه موضوعی براتون عکس منحرفی بزارم؟ 

مرینت

ادرین

مرینت و ادرین

دختر کفشدوزکی 

گربه سیاه 

دختر کفشدوزکی و گربه سیاه 

مرینت و لوکا

شگفت انگیزان

شش ابر قهرمان

انیمه

السا و انا 

یا غیره از اشخاص بی نام😂

 

تو کامنتا بگید