لواشک حاجی پارت 44 تااا 54
مرسی بابت حمایت اگر همین جوری پیش بره روزی 15 یا 20 پارت هم میزارم دیگه چی میخواید؟
✤19 ساعت پیش · خواندن 15 دقیقه
مرسی بابت حمایت همین جوری پیش بره روزی 15 یا حتی 20 پارت میزارم دیگه چی میخاید
#پارت44
لواشک حاجی😋📿
از داخل کمدم پدی رو برداشتم و به طرف دسشویی رفتم ، بعد از جاسازی دستمو شستمو از دسشویی بیرون اومدم
به طرف آشپزخونه رفتم که مامان هنوزم داشت سبزی پاک میکرد
لیوانی برداشتمو از دمنوشی که برام درست کرده بود کمی داخل لیوانم ریختم
یه نباط داخلش گزاشتم و صبر کردم تا کمی خنک بشه ، جرعه جرعه میخوردم تا نسوزم . بعد از تموم کردن دمنوشم از مامان تشکری کردمو به سمت اتاقم رفتم
روی تختم دراز کشیدمو پتو رو روی خودم پهن کردم ، گوشیمو روشن کردم تا ببینم کسی زنگ زده یا نه!
طبق معمول فقط ایرانسل پیام داده بود. خبری از طاهام نبود
خداروشکر پس حتما کنسل شده که چیزی نگفته ، میدونستم که نمیتونم بخوابم پس وارد بازی گوشیم شدم و شروع به بازی کردن شدم
بعد از نیم ساعت انگری برز بازی کردن به مرحله حساسش رسیده بودم که آیفون صدا خورد
در حال ادامه بازیم بودیم که در اتاق باز شدو مامان چادر به سر گفت :
+ پاشو خودتو جمو جور کن آقا طاها همراه مادرش اومده
دندون قروچه ای کردم و گوشیمو خاموش کردم ، به سمت کمدم رفتم و مانتوی یاسی رنگمو به همراه شلوار سفیدی پوشیدم
شال سفیدمم سر کردم و از داخل آیینه نگاهی به خودم انداختم
قیافم رنگو رو نداشت ، رژ قرمزی به لبام زدم و کمی رژ گونع روی صورتم کشیدم تا قیافم بهتر بشه
در اتاقمو باز کردم و به سمت پزیرایی رفتم. مامان داشت به طاها تعارف میکرد تا بشینه اما مقاومت میکرد و میگفت :
+ نه ممنون میخواییم بریم
رو به مادرش سلامی گفتم که گفت :
+ سلام دخترم صبح بخیر
از این همه تۼییر رفتارش واقعا تعجب کرده بودم. به طاها هم سلامی کردم و روی مبل نشستم
مامان به سمت آشپزخونه رفت و بعد از پنج دقیقه شربت به دست وارد شد...
#پارت45
لواشک حاجی😋📿
سینی شربت رو به طاها و مادرش تعارف کرد و کنارم نشست ، طاها نصف شربتو خورد و گفت :
+ اگه شما اجازه بدین اومدیم بریم برای ادامه خرید ها
مامان نگاهی بهم انداخت و گفت :
_ خواهش میکنم اجازه ی ماهم دست شماست. هرجور راحتین
چشمو ابرویی براش اومدم و گفتم :
_ ببخشید اقا طاها میشه چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
طاها از جاش بلند شد که منم از جام بلند شدم و هردو باهم به سمت اتاق رفتیم
در اتاقو باز کردم و راهنماییش کردم تا بشینه
+ چیشده؟
_ من که دیشب گفتم حالم خوش نیست . چرا با مادرت اومدی اینجا؟
نگاهی به سرتاپام انداحت و گفت :
+ والا از منم سالم تری
_ میگم حالم خوب نیست متوجه نیستی؟؟
+ خوب مشکلت چیه؟ بریم دکتر
بیخیال لب زدم :
_ عادت شدم
با گفتن این حرفم قیافش قرمز شد و سرشو پایین انداخت .
_ خوب حالا که فهمیدی چمه دست مادرتو بگیرو برو.خرید بمونه برای یه روز دیگ
سرشو بلند کردو گفت :
+ به مادرم چی بگم خوب؟ بگم عذر شرعی شدی؟
عجب اسکلی بود این پسره! جدی جدی به تختش کمه مث اینکه
+ نخیر این چه حرفیه؟ بگو سرما خورده ، چه میدونم یه چیز بگو دیگ
_ اینو باید همون لحظه جلوی خودش میگفتی نه الان!
قشنگ با قوم عجوج مجوج رو به رو بودم ، پوفی کشیدم و گفتم :
_ اوکی برو بیرون تا آماده شم
+ فقط لطفا یکم کمتر آرایش کن ، مادرم حساسه
با لودگی گفتم :
_ ای به چشم...
#پارت46
لواشک حاجی😋📿
بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق بیرون رفت. مانتوی جلو باز مشکی رنگی پوشیدم
چون دیگ حال نداشتم شلوارمو عوض کنم به همین رضایت دادمو جلوی میز آرایشم نشستم
یه آرایش خلیجی کردم که خیلی بهم میومد . روی رژم برق لبی زدم تا بیشتر به چشم بیاد. شال سفیدمم سر کردم
کیف مشکی رنگمو روی شونم گزاشتم و بعد از زدن عطر از اتاق بیرون رفتم
مامان با دیدن قیافم لبشو گاز گرفت و معلوم بود که خجالت کشیده ، الهی بمیرم برات ننه ولی مجبورم از این بازیا در بیارم تا دست از سرم بردارن
رو به طاها گفتم :
_ من آماده ام
طاها با دیدن آرایش غلیظم اخمی کرد و بعد از خداحافظی از مامان به سمت در حرکت کرد ، سلیطه خانوم نگاه سرسری بهم انداخت و پشت سر طاها رفت
داشتم کفشامو میپوشیدم که مامان نیشگونی از بازوم گرفت و آروم در گوشم لب زد:
+ خدا لعنتت کنه ببین چجوری آبرومونو میبری
عصبی به سمتش برگشتم و دستمو از داخل دستش بیرون کشیدم و گفتم :
_ اینکه میخوایین منو به زور شوهر بدین آبرو ریزی نیست؟؟ واقعا براتون متاسفم
و به حالت قهر به سمت حیاط حرکت کردم ، طاها و مادرش تو ماشین منتظرم بودن
مادر طاها جلو نشسته بود و خودشو کاملا با چادر پوشونده بود
در ماشینو باز کردم و روی صندلی عقب نشستم ، میخواستم گربه رو دم حجله بکشم بخاطر همین رو به طاها گفتم :
_ آقا طاها درستش این بود که منتظر من بمونی و در ماشینو برام باز کنی
مادرش برگشت به سمتم و با لحن تندی توپید بهم :
+ درستشم این بود که شما کمتر آرایش کنی
یه تای ابرومو بالا انداختم و گفتم :
_ طرز آرایش کردن و لباس پوشیدن من به خودم مربوطه خانوم محترم نه کس دیگ ای
از حرفم تعجب کرد و قیافش قرمز شد ، اخمی کرد و به سمت جلو برگشت...
#پارت47
لواشک حاجی😋📿
شادمان از جوابی که بهش داده بودم تو ما تحتم عروسی بود ، طاها نگاهی از داخل آیینه بهم انداخت و پوزخندی زد
استارت زدو حرکت کرد ، ماشین غرق در سکوت بود و از این حالت اصلا خوشم نمیومد
حوصلم به شدت سر رفته بود ، کاش هندزفریمو میاوردم تا آهنگ گوش بدم ، رو به طاها گفتم :
_ لطفا یه آهنگی چیزی بزار حوصلم سررفت
طاها دستشو دراز کردو ضبط ماشینو روشن کرد ، آهنگ ملایمی شروع به پخش شدن کرد . ایول پس اهنگ خارجیم گوش میده
داشتم با اهنگ حال میکردم که خواننده یهو شروع به خوندن کرد :
نام جاوید وطن
صبح امید وطن
جلوه کن در آسمان
همچو مهر جاودان
وطن ای هستی من
شور و سرمستی من
جلوه کن در آسمان
همچو مهر جاودان
بشنو سوز سخنم
که همآواز تو منم
همه جان و تنم
وطنم، وطنم، وطنم، وطنم
داشتم از خنده پاره میشدم ، یعنی اینا اینجور چیزارو گوش میدن خدایییی؟؟
اخرای آهنگ بود که دیگ نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پقی زدم زیر خنده
طاها از داخل آیینه هی نگام میکرد که مجبورا دستمو جلوی دهنم گزاشتم و ریز ریز میخندیدم
بعد از نیم ساعت جلوی پاساژ بزرگی توقف کرد و ماشینو کنار خیابون پارک کرد ، از ماشین پیاده شدم و دست به سینه ایستادم
طاها رو به مامانش برگشت و گفت :
+ خوب مامان اول کجا بریم؟
ایش معلوم بود که از اون پسرای تیتیش مامانیه ، از اونا که هرچی مامان جونشون میگن گوش میدن ، اوووققق
مادر طاها چادرشو روی سرش میزون کرد و گفت :
_ طاها جان اول بریم پارچه فروشی
+ چشم
همگی به سمت پاساژ حرکت کردیم...
#پارت48
لواشک حاجی😋📿
همگی به سمت پاساژ حرکت کردیم و به اولین مغازه پارچه فروشی رفتیم
مادر طاها تیکه پارچه سفیدی به انتخاب خودش خرید و طاها پولشو حساب کرد
تو این فکر بودم که چرا از مۼازه بابا خرید نکردن؟ شونه ای بالا انداختم و سعی کردم از اینجور فکرا بیرون بیام
به سمت دومین مغازه رفتیم که آیینه و شمدون داشتن ، با ذوق محو تماشای آیینه و کنسولای داخل مغازه بودم که پسر جوونی به سمتم اومد
به حالت لاس گفت :
+ سلام خانوم خوش اومدید ، لبخند ریزی هم کنج لباش بود که چندشم میشد ، خیلی جدی و خشک گفتم :
_ ممنون
+ چیزی نیازی ندارید پس؟
_ اگه نیاز بود صداتون میکنم
+ هرجور راحتی عزیزم
عزیزم رو که گفت یه لحظه سیستمم قاطی کرد و عصبی غریدم :
_ کی گفته من عزیزشمام؟؟ گستاخ
پسره رنگش زرد شده بود و با ترس گفت:
+ معذرت میخوام خانوم
طاها که دید صدامو بالا بردم سریع به سمتون اومد و گفت :
+ چیشده؟؟؟
دوسداشتم غیریتش کنم تا ببینم چه واکنشی نشون میده!! میگن آدمای مذهبی غیرتی ان و این موضوع رو امروز باید ثابت میکردم
با همون حالت قبلی گفتم :
_از این آقا بپرس ، به چه حقی به من گفت عزیزم؟؟ بیشعور
طاها چشماش برقی زد و رو به مرده گفت :
+ با خانومم درست صحبت کن آقا پسر وگرنه جور دیگه ای باهات برخورد میکنم
ایش تو دلم گفتم الان میزنه پسره رو به دو قسمت مساوی تقسیم میکنه ، ولی برای شروع بدک نبود
پسره به سرعت ازمون فاصله گرفت و رفت . خنده ریزی کردم که طاها گفت :
+ چرا میخندی؟؟
_ پسره گرخید فرار کرد
+ فک نمیکردم اینجور دختری باشی
متفکرانه نگاش کردم و گفتم :
_ چجور دختری؟؟؟
+ همینکه باهاش این مدلی صحبت کردی، فکر میکردم با همه پسرا گرم میگیری و بگو بخند میکنی
_ خوب اشتباه فکر کردی ، ولی چرا این فکرو کردی؟؟
+ هیچی ولش کن
_ بخاطر اون شب درسته؟
+ اره
_ اون شب فقط یه سوء تفاهم بود همین...
#پارت49
لواشک حاجی😋📿
_ اون شب فقط یه سوء تفاهم بود همین
+ انشالله که همینطور باشه
_ خوب الان اومدیم اینجا چی بخریم؟
+ آیینه و شمدون دیگ
متعجب گفتم :
_ آیینه و شمدون مگ برای عقد نبود؟؟
+ خوب ماهم میخواییم عقد کنیم دیگ
پشمانم ، مث اینکه جدی جدی داشتیم ازدواج میکردیم ، نمیدونستم باید چی بهش بگم و چیکارکنم دقیقا
مغزم انگار قفل کرده بودو کار نمیکرد ، داشتم دنبال یه راه چاره میگشتم که مادر طاها پرید وسط افکارم و گفت :
+ بهتره من با عروسم برم تا یه آیینه و شمدون خوشگل براش انتخاب کنیم
از لحن صحبتش تعجب کردم ولی بازم به روی خودم نیاوردم . مادر طاها دستشو پشت کمرم گزاشت و گفت :
+ بریم عزیزم
طاها لبخندی به مادرش زد و گفت :
+ پس منم میرم یه آب میوه ای بگیرم بخوریم خنک شیم
طاها به سمت بیرون حرکت کرد و رفت ، منو مادر طاها به سمت انتهای مغازع رفتیم تا آیینه و شمدون هارو نگاه کنیم
مشغول دید زدن بودم که مادرش در گوشم آهسته لب زد:
+ پاتو از زندگی پسرمن بکش بیرون
با تعجب نگاش کردم ، درست شنیده بودم؟؟
به من گفت از زندگی پسرش برم بیرون؟؟ انگار پسرس برد پیت بود
حرصی برگشتم به سمتش و گفتم :
_ بعله؟؟
+ گفتم بیخیال طاها شو ، شما به هم دیگ نمیخورین. ازدواج شما اشتباهه
با اینکه واقعا هیچ تمایلی نسبت به طاها نداشتم
اما دوسم نداشتم این زنیکه اینجوری در مورد ما حرف بزنه ، برای اینکه حرص بدم گفتم :
_ چرا؟ منو طاها خیلی همو دوسداریم . من عاشقشم و اونم میمیره برام . دیدین که الان چجوری غیرتی شد روم ، فداش بشم من الهی
+ بسه بسه خودتو جمع کن دختره ی پرو ، بخاطر مالو اموالش میخوای زنش بشی فک میکنی من نمیفهمم؟
پارت50
لواشک حاجی😋📿
خنده هیستیریکی کردم و گفتم :
_ مثل اینکه فراموش کردین من کی هستم؟ دختر حاجیم ، پس پول برام ارزشی نداره. من عاشق پاکی طاها شدم ، هیچکسم نمیتونه جلوی عشق مارو بگیره
خواست حرف بعدیشو بزنه که فوری گوشیمو در آوردم و نامحسوس صداشو ضبط کردم
، برای اینکه به طاها ثابت میکردم مادرش مخالفه باید سندو مدرک میداشتم
+ شما یک هفته ام نیست باهم آشنا شدین بعد عاشق هم شدین؟؟ برو خودتو سیاه کن دختر جون ، منکه میدونم چجور دختری هستی
بدنم از شدت عصبانیت میلرزید ولی سعی کردم آروم باشم بخاطر همین نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ چجور دختری هستم؟؟
+ از اونا که رنگ تمام پسرای شهرو دیده
_ واقعا متاسفم براتون که چنین فکری میکنین راجب به من ، این اسمش تو دین اسلام چیه؟ آهان تهمت ، شما به من تهمت زدین هرگز نمیبخشم شمارو
به حالت قهر از مغازه بیرون رفتم و ضبط صدارو خاموش کردم ، همین چند تا جمله از مادر طاها کافی بود تا دعوای بزرگی راه بندازم
بی اختیار بغضم شکست و چشمام بارونی شد ، خواستم اشکامو پاک کنم که دیدم طاها داره به سمتم میاد
با دیدن چشمای بارونیم اخمی کرد و گفت :
+ چیشده؟؟؟
_ هیچی مهم نیست
+ اون پسره باز چیزی گفته؟؟؟
_ نه
+ خوب چی پس؟
_ مادرت
+ مادرم چی گفته؟
_ مادرت به من میگه خ.ر.ا.ب میفهمی؟؟ اگه چنین فکری در مورد من میکنین این ازدواج همینجا کنسله
+ چند لحظه صبر کن ببینم
#پارت51
لواشک حاجی😋📿
طاها به داخل مغازه رفت و بعد از چند دقیقه با مادرش برگشت پیشم ، مادرش قیافه مظلومارو به خودش گرفته بود و متعجب ازم پرسید :
+ دخترم چیشده؟؟؟ چرا چشمات قرمزه
از این همه دوروییش حالم داشت بهم میخورد ، حتی اگه با طاها ازدواجم نمیکردم باید این زنیکه رو سرجاش مینشوندم
با حرص لب زدم :
_ یعنی شما نمیدونی که چیشده ن؟؟
+ نه عزیزم چیشده؟
_ بخاطر اون تهمت هایی که بهم زدین حالم بدشد
+ من چی گفتم بهت گلم؟؟
_ واقعا خجالت آوره کسی که دم از خدا و مذهب میزنه دروغ بگه ، شما اینجوری هستین وای به حال بقیه
طاها برگشت به سمت مادرش و خیلی جدی گفت :
+ مامان نفس راست میگع؟؟؟ شما بهش چیزی گفتی؟؟
_ نه طاها جان اخه چی باید بگم بش؟؟
برای اینکه بیشتر زایش کنم گفتم :
_ میتونین قسم بخورین که حرفی بهم نزدین؟؟
یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت :
+ چرا باید قسم بخورم؟؟
_ اگع حرفی نزدین خوب قسم بخورین تا ماهم باورمون بشه
+ باشه ، به خدا من چیزی نگفتم به این دختر طاها جان
از این همع حیله گیریش داشت خندم میگرفت ، گوشیمو در آوردم و وارد برنامه ضبط صدا شدم . صدای ضبط کردشو پخش کردم که قیافش عین لبو قرمز شده بود
معلوم بود حسابی ترسیده و حالا که دستش رو شده دنبال یه بهونه میگرده . ولی با قسمی که الان خورد تیر خلاصیو شلیک کرد
طاها نفسای عمیق میکشید و از قیافش میشد فهمید که حسابی قاطی کرده . دستاشو مشت کرده بود و روبهم گفت :
+ نفس میشه چند لحظه بیای؟؟
_ آره
پشت سرش حرکت کردم و چند قدم اون طرف تر دور از مادرش ایستادیم. عرق روی پیشونیشو با دستاش پاک کرد و گفت :
+ من ازت معذرت میخوام . لطفا این قضیه بین خودمون بمونه و حتی به مادرتم نگو
_ هه
+ میشه این کارو برام انجام بدی لطفا؟؟
_ شما چجور آدمایی هستین واقعا؟؟ همتون دورویین
#پارت52
لواشک حاجی😋📿
+ تو بهم مدیونی یادت که نرفته؟
_ آهان پس بگو میخوای گرو کشی کنی دیگ
+ نه دارم ازت خواهش میکنم
_ اوکی اوکی.من فراموش میکنم این قضیه رو . فقط یه شرطی داره
+ چه شرطی؟؟؟
_ توهم منو فراموش کنی
تو چشمام نگاه کرد و خیلی جدی گفت :
+ متاسفم ولی نمیتونم قبول کنم
خواست از کنارم رد بشه که دستشو گرفتو گفتم :
_ چی میخوای از جونم آخ؟ تو که واقعا عاشقم نیستی حاجی جون
+ از کجا میدونی که نیستم؟؟
با حرفی که زد تعجب کردم و با دهن باز داشتم نگاهش میکردم که ازم فاصله گرفت . جلل خالق یعنی تو این چند روزه عاشقم شده بود؟
امکان نداره یه پسر انقد زود عاشق کسی بشه ، یعنی اصن باورم نمیشه که بخوام قبول کنم
نگاهی به طاها و مادرش انداختم که دیدم دارن باهم جرو بحث میکنن ، گنگ داشتم نگاهشون میکردم که به طرفم اومدن
مادرش قطره اشکی که از چشمش چکید رو با چادرش پاک کرد و گفت :
+ نفس جان من معذرت میخوام بابت حرفایی که بهت زدم
خیره خیره نگاهش میکردم و جوابی نداشتم که بهش بدم . مطمعن بودم اینم بازیش بود و داشت مارو گول میزد
وگرنه موذی تر از این حرفا بود . حوصله خرید کردنو دیگ نداشتم بخاطر همین از طاها خواستم که منو ببره خونه
عادت ماهیانمم باعث شده بود بدنم ضعیف بشه و سرگیجه بگیرم . داخل ماشین نشستیم که دستمو روی سرم گزاشتم و کمی ماساژ دادم تا بهتر بشه
طاها که حواسش بهم بود گفت :
+ چیزی شده؟؟
_ نه یکمی سرگیجه دارم
+ قرص میخوای؟؟
_ نه ممنون استراحت کنم خوب میشم
+ باشه هرجور راحتی
استارت زدو به طرف خونمون حرکت کرد ، بعد از یک ساعت ماشینو جلوی خونمون پارک کرد و گفت :
+ رسیدیم
تشکری کردم و از ماشین پیاده شدم
#پارت53
لواشک حاجی😋📿
تشکری کردم و از ماشین پیاده شدم . حوصله خونه رو نداشتم بخاطر همین منتظر موندم تا طاها بره و یکمی برای خودم قدم بزنم
دستمالی از داخل کیفم بیرون آوردم و آرایشمو پاک کردم ، بی هدف برای خودم قدم میزدم و فکرمیکردم
نمیدونسم باید چیکارکنم ، یعنی واقعا من با طاها قرار بود که ازدواج کنم؟؟ همونطور که راه میرفتم برای خودم ماشین کنارم ایستاد و بوق زد
بی توجه بهش تند تر حرکت کردمو اونم دنبالم میومد ، چند قدمی که دنبالم اومد عصابم خورد شدو برگشتم به سمتش تا فحشش بدم که با دیدن طاها ساکت شد
شیشه ماشین رو پایین داد و گفت :
+ سوارشو نفس
بدون مخالفت سوار شدم و جلو نشستم
_ پس مادرت کو؟
+ وقتی دیدم داری میری قدم بزنی براش اسنپ گرفتم
_ خوب چرا؟
+ چون میخواستم باهات صحبت کنم
_ میشنوم
+ بریم یه کافه ای جایی؟؟
_ نه همینجا خوبه
+ باشه بزار ماشینو پارکنم
ماشینو کنار کوچه باریکی پارک کرد و برگشت به سمتم و گفت :
+ در مورد مادرم فکر بد نکن . اون زن بدی نیست
_ هه من اصن در مورد مادر تو فکر نمیکنم که بخواد خوب باشه یا بد
+ پس الان مشکلت چیه؟ چرا اینجوری رفتارمیکنی؟؟
دلو زدم به دریا و گفتم :
_ مشکلم تویی. افکارت ، اعتقاداتت ، نوع پوششت . ما به درد هم نمیخوریم پسرجون
+ و خیلیا هستن با وجود تموم این تفاوت ها کنار هم زندگی میکنن
_ خیلیام هستن که ازدواج کردن و بعد از چند سال جدا شدن
+ خوب چرا تو منفی بافی؟؟ به نکات مثبتش فکرکن
#پارت54
لواشک حاجی😋📿
_ چه نکته ی مثبتی تو رابطه ما هست دقیقا؟؟ من حتی نمیدونم نماز صبح چند رکعته ، این همه تضاد برای تو نکته مثبتیم دارع؟؟
+ 2
_ چی 2 ؟؟
+ نماز صبحو میگم ، دو رکعته
_ برو بابا من چی میگم تو چی میگی . پاک قاطی کردی
+ متاسفانه من از اون دسته آدمایی هستم که وقتی دست بزارم روی چیزی محاله ازش دست بکشم . الان دست گزاشتم روی تو
با گفتن این حرفش قلبم یه لحظه لرزید ، کم نبودی پسرایی که بهم احساس علاقه کرده بودن ولی انگار این یکی کمی فرق داشت
طاها تنها پسری بود که حس میکردم خود واقعیشه ، نگاهی تو چشماش انداختم و گفتم :
_ از اینکه بهت خ.ی.ا.ن.ت کنم نمیترسی؟؟؟
+ تو هیچ وقت این کارو نمیکنی ، من بهت ایمان دارم
_ تو از من چی میدونی طاها؟؟
+ چه عجب شما یبار اسم مارو درست صدا کردی
تک خنده ای کردم و گفتم :
_ من تو زندگیم خیلی اذیت شدم . افکار و عقاید من با خانوادم فرق میکنه ، الانم که به اصرار پدرم قراره با کسی ازدواج کنم که اونم همونطوریه
+ ولی من دوسندارم چیزی رو بهت تحمیل کنم ، تو خود قرانم اومده ؛ لا اکراة فێ الدیݩ
در دین هیچ اجباری نیست
لبخندی زدم و گفتم :
_ خوبه حداقل تو به زور نمیخوای منو مثل خودت کنی
+ من به عقاید تو احترام میزارم . خوب تنها مشکلت همین بود؟؟
_ خیلی چیزای دیگ اییم هست . اگه نتونی با اخلاقم کنار بیای چی؟؟ میتونی تحمل کنی مهمونی های اخر هفتمو؟؟
+ اخلاقت ایرادی نداره فقط یکمی یه دنده ای که اونم حل میشه ، در مورد مهمونیم بگم اگه دوباره مارو چیز خورنمیکنی همراهت میام
_ واقعا؟؟
+ آره . مگه من دل ندارم؟؟
_ به قیافت نمیخورد بچه باحالی باشه
+ خوب دیگ مشتی هستیم و پرطرفدار
جدی جدی داشت باورم میشد که طاها عاشقم شده ، بخاطر من داشت اصول اخلاقیشو زیر پا میزاشت و این برام خیلی ارزشمند بود
ولی من عجب آدمی بودما ، این پسر داشت اینجوری خودشو به آبو اتیش میزد بد من ازش فیلم گرفته بودم تا تهدیدش کنم
شرط با احترام 40 لایک و کامنت ❤