ф Ūncɔntrɔllable Łu§t ф
¹~PÅRŢ
تمپرنس:
چرا اون ماسک به صورتش زده؟
وقتيكه كه در باز شد و مرد قدبلندى كه صورتش رو با ماسك مشكى قرمزى پوشونده بود رو ديدم، بطوره غريزى يک قدم به عقب رفتم
ديگه فصل جشن ماردى گراس نيس و اين عمارتى كه مشخصا مربوط به قبل از جنك جهانيه چندين مايل دورتر از خيابون بوربونه، جايى كه عموما صداى جشن و شادى مردم مياد، مهم نيس چه فصلى از سال باشه لوئيزيانا، تو زيبايى اما بعضى شبها شديدأ ترسناک ميشى
مرد پشت در بهم اشاره كرد كه برم داخل و من براى لحظه اي در آستانه در صبر كردم و قبل از اينكه پا به داخل عمارت بذارم كيف روى دوشم رو فشردم:
اون، در چوبى عظيم رو با صدا بست و قفل درو زد.
من زندانى شدم. خودمو توى چه دردسرى انداخت؟
احساس ترس باعث مورمور شدن پوستم شد اين خونه ارواح يا سرداب نيس اينو مرتبا به خودم يادآورى كردم كه آروم شم اما فشارخونم بالا رفته و با ريتم أهنگى كه از يه جايى داخل اينجا مياد هماهنگ شده
اين خونه ويلايى رو فقط در فيلم ها ديده بودم. . انگار كه از دل كتاب ﹼbayou the of banks the درخت هاى سر به فلك كشيده و خزه هاى آويزون بيرون زده بود. عمارت ها و چيزهاى گرونقيمتشون بيشتر ازسر كروكوديل هاى مرداب لوئيزيانا منو عصبى و پريشون ميكنه. همونطور كه به سطح چوبى براق كف زمين كه با قاليچه هايى كه قيمتشون به اندازه درآمد يكسال منه پوشيده شده بود نگاهى انداختم، استرسم بيشتر شد. نور کم فانوس هايى كه روشن بود درتضاد با آهنگ تندى كه پخش ميشه هس. براى صدمين بار، أرزو كردم كاش قبل از اينكه اينجا بيام تحقيق بيشترى كرده بودم اما سرم خيلى شلوغ بود.
حتى بزور وقت ميكنم كه سه بار در روز غذا بخورم.
بخودم يادآورى كردم؛ ارزششو داره. الان دیگه ی شغل ابرومند دارم ديگه لازم نيس كفشهاى سوراخ و كهنه بپوشم
حتى با اينكه ميدونم آدرس رو درست اومدم، ذهنم بدنبال راهى به سمت خارج اين عمارت و ماشينمـه.. بجز اینكه این راه حل شدنى نيس چون به محض اينكه وارد شدم در عمارت بسته شد .آب دهنمو قورت دادم و شونه هامو راست كردم و توجهمو به كسى كه درو به روم باز كرد معطوف كردم، كسی كه انگار منتظر اينه كه افكارمو جمع و جو کنم
وقتى نگاه منتظرشو ديدم، اون حرفى نزد، نوشته اى كه روى ميزم؛ در هفت گناهكار گذاشته شده بود رو نشون دادم اون رو ازم گرفت و به نوشته پرينت شده نگاهى انداخت اما بازم چيزى نگفت.
_قراره با كى ملاقات كنم؟
متنفرم از اينكه بجاى تعيين تكليف كردن دارم سوال ميپرسم
_من اومدم اينجا كه با يه نفر در مورد تجارت صحبت كنم. ميتونى لطفا منو به دفتر ببرى؟
اون مرد به من پلكانى رو نشون داد و كارتى رو به سمتم گرفت کف دستم موقعی ک لبه ی کارت رو ازش گرفتم عرق کرده بود
من بايد از اون كاغذ كرمى رنگ كلاس بالا میفهمیدم ک اینجا مثل بار ها و کلاب های نرمالی نیست ک میرفتم تا ویسکی هفت گناهكار رو بفروشم.
_ممنونم
سرمو تكون دادم و دوباره هيچ صدايى ازش نشنيدم.
اين مكان خيلى عجيب و غریبه باید ازش خارج شم.
سعى كردم كه تحت تاثير مكان قرار نگيرم و به سمت فرش قرمز طلايى كه روى پله بود رفتم. من فقط براى فروش ويسكى اينجام. هرچقدر ويسكى كه ميتونم.
با هرقدمى كه برميدارم، كف زمين با صداى آهنگ ميلرزه.از چند رديف پله كه بالا رفتم مرد ماسك زده دیگه اى رو در بالاى پله ها ديدم.
كارت دعوتمو بهش نشون دادم و به نورى كه از لاى درهاى بسته اى كه از پشت شونش معلوم بود خيره شدم
اونجا. اونجا بايد يه كلاب باشه. ميبينى، هيج فرقى با كلابهاى ديگه نداره.
بجز اينكه فرق داره و من نميدونم زيادى توهمى شدم يا نه ولى قسم ميخورم بوى سكس رو درهوا استشمام ميكنم.تصاوير تمام اتفاقاتى كه ممكنه پشت اين درها اتفاق بيفته مغزمو بكار انداخت توجهمو به مردى كه وايساده بود معطوف كردم تا منو راهنمايى كنه
اون سرشو تكون داد و به سمت راهرو طلايى سفيدى رفت كه با اون درها فاصله داشت.
اون گوشه اى وايساد و منتظرم شد كه به دنبالش برم و من حركت كردم و كمى خم شدم تا كيفم رو روى دوشم تنظيم كنم. بجاى اينكه اون منو به سمت كريدور راهنمايى كنه، اون به سمت جاى ديگه اى رفت كه چندرديف پله ديگه اى بود و به بالا اشاره كرد.
جدا؟ فکر می كردم اين قرار بوده يه ملاقات تجارى باشه ، نه مجازاتى براى اينكه شش ماه به باشگاه نرفتم.
كف پام بخاطر تصور بالا رفتن از اينهمه پله درد گرفت و همونطور كه دامنمو پايين كشيدم، دوباره كيفمو روى دوشم تنظيم كردم و روئ اولين پله رفتم، اما حداقل اين بالا رفتن از پله ها مغزمو از عجيب بودن اين مكان دور می كنه
ميخوام يه تن ويسكى بفروشم كه ارزش اومدن به اينجا رو داشته باشه.
وقتى به بالاى پله ها رسيدم، مرد ديگه اى با ماسک وایساده بود
پس بقيه كدوم گورين؟اين چه نوع كلابيه كه كارمنداش ماسك به صورت و ساكتن و هيج آدم مستى تلوتلوخوران درحال رفتن به دستشويى نيس؟
وقت نشد كه اين سوالات رو از مرد ماسك زده شماره سه بپرسم چون اون به سرعت كارتى كه به سمتش گرفته بودم رو خوند و منو به سمت راهرويى كه فكر ميكنم دفتر مدير بايد باشه راهنمايى كرد. حداقل شديدا اميدوارم كه باشه.
يه در تجملى با يه دستگيره برنجى قديمى در انتهاى راهرو هست و اون درو باز كرد و بهم اشاره كرد كه داخل برم.
لبخندى حرفه اى روى صورتم نشوندم و نفس عميقى كشيدم و آماده بودم هركسى كه میخواد ویسکی بخره رو راضى كنم كه بيشتر بخره.
با قدمهايى محكم ، داخل رفتم
_سلام من تمپرنسم.
حرفمو موقعى كه فهميدم صندلى پشت ميز كه نور كمى بهش تابيده ميشد خاليه قطع كردم يه بررسى سريع در اتاق تاريك نشون داد كه هيچ نشونه اى از حيات در اتاق نيس.
ƏƝƊ
خب خبببب اینم از پارت اول(: امیدوارم از رمان خوشتون بیاد... پارت بعد منحرفیهههههه
برای پارت بعد
20 لایک
30 کامنت
دوستون دارم
بوج بهتون
بای بایییییییییییییییییی((((: