بانوی عمارت

خب؟ خب؟ خب؟ · 1402/12/21 16:22 · خواندن 6 دقیقه

پارت بعد ۳۰کامنت و ۱۵لایک

با حرفای پدر کمی خیالم راحت شده بود از جایم برخواستم و نفس عمیقی کشیدم و سینی چایی را که سیمین خانم زحمتش را کشیده بود برداشتم و از آشپرخانه خارج شدم ....

با واردشدن به حال نگاه همه به سمت من کشیده شد ناخودآگاه حس کردم دستانم میلرزد..و حتی سینی چایی هم در دستم نامحسوس میلرزید نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم سرم را پایین انداختم و نزدیک مهمانها رسیدم اول به سوی پیرزنی رفتم که صورت گرد و عینک ته استکانی داشت و چهره اش گرمو صمیمی بود خم شدم و چایی را تعارف کردم لبخند مهربانانه ای زد و لب زد:ممنونم دخترم

سینی را به طرف مردی میانسال گرفتم چهره ای جدی و پر ابهتی داشت و کت و شلوار طوسی بر تنش بود چایی را برداشت و سردو رسمی لب زد:ممنون

زن دیگری در کنار آن مرد بود که صورتی آرایش شده و کت و دامن شیک گل‌بهی برتن داشت و از همان اول نگاه سنگینش را روی خودم احساس می‌کردم ..خم شدم و اینبار سینی چایی را جلوی او گرفتم چایی را برداشت و لبخند پر مهری بر لب نشاند و لب زد:ممنون عروس خانم

متقابلا لبخندی زدم و به سمت خاتون و پدر رفتم و به انهاهم تعارف کردم .‌‌‌‌..

با اشاره ی ابروی خاتون نگاهم سمت مبل تکی پشت سرم کشیده شد ...نگاهم به پسر جوانی با موهای مشکی و چشمان آبی و ابروهای پهن و ته ریشی که صورتش را مردانه تر و جوانتر نشان می‌داد ،افتاد . آب دهانم را قورت دادم و دست از آنالیز کردنش برداشتم به سمتش رفتم و تنها لیوانی که باقی مانده بود را به او تعارف زدم .

کنار پدر روی مبل دونفره نشستم و سرم را از روی خجالت پایین انداختم ..همان موقع سیمین خانم وارد شد و بساط پذیرایی را روی میز چید و با اجازه ای گفت‌و دوباره به آشپزخانه برگشت .

 

لحظاتی در سکوت سپری شد ...همان مردی که کت وشلوار طوسی پوشیده بود گلویش را صاف کرد و باعث شد که حواس همه به او جمع شود

سردو رسمی رو به پدر کردو گفت:بهتره وقت رو تلف نکنیم ..و بریم سر اصل مطلب ..هممون جمع شدیم تا دست این دوتا جوون رو تو دست هم بزاریم ..بعد رو به پدر کردو گفت:البته با اجازه ی شما

پدرم لبخندی زد و گفت:اختیار دارین .. اما کسی که باید اجازه بده ماهرخ جانه هرچی نباشه این زندگی اونه و من به تصمیمش احترام میزارم ...هر تصمیمی که بگیره تصمیم منم هست

از اینکه پدری مهربون و حمایت گر داشتم لبخندی از ته دل روی لبم شکل گرفت و با محبت خیره چهره ی مهربونو گرم پدرم شد .

پدرم متقابلا به سمت من برگشت و لبخند زد .

اینبار خاتون به حرف اومدو گفت:بهتره این دوتا جوون برن و باهمدیگه حرف بزنن

و بعد سمت برگشت گفت: دخترم ..رادمین جان رو به اتاقت راهنمایی کن

چشمی گفتم و از جا بلند شدم ...رادمین هم بلند شد با اجازه ای گفتیم و باهم به سمت اتاقم حرکت کردیم ...

استرس تمام وجودم را در برگرفته بود من جلو میرفتم و او پشت سرم حرکت می‌کرد

بالخره آخرین پله را هم بالا رفتیم و در اتاقم را باز کردم و اول به او تعارف زدم با اجازه ای گفت‌و وارد اتاقم شد و روی تختم نشست .. در را بستم و من هم صندلی تحریرم را از پشت میز در آوردم و جلوی او گزاشتمو نشستم سرم را پایین انداختم و با گوشه شالم بازی کردم..

لحظاتی در سکوت سپری شد که با صدای اهم اهم رادمین سرم بالا آمد و خیرش شدم لب زد:حرفی برای گفتن نداری .... پس من شروع میکنم

بعد ادامه داد:راستیتش من قصد ازدواج ندارم و اهلش نیستم و تا همین یک ماه پیش خارج از کشور زندگی میکردم ولی بخاطر قضیه ی ارث و میراث برگشتم ..۶ تا برادر بزرگتر از خودم دارم و پای ارثیه در میونه پدرم شرط کرده هر کس که اول بچه دار شد ارثیه به اون میرسه ... برای همین راضی شدم که به این مراسم بیام ...

پس او هم بخاطر ارث و میراث تن به این کار داده بود درحالی که هیچ علاقه ای به ازدواج نداشت درست مث من ...لب زدم:من هم اصلا به ازدواج فکر نمیکردم و نمیکنم و بخاطر ارثیه مجبور شدم

نیشخندی زدوگفت:پس یجورایی هدفمون یکیه ..به دست آوردن ارث و میراث

از لحنش بدم آمد اخم هایم را درهم کشیدمو و گفتم:ولی من به ارثیه اهمیت نمیدم و این خاست مادربزرگمه ولی انگار شما خودت میخای پولای باباتو بالا بکشی اینطور نیست ؟

و پشت حرفم پوزخندی نثارش کردم

فکر میکردم عصبانی می‌شود ولی برعکس تصورم خندید و دستانش را به نشانه تسلیم بالا بردوگفت:خیل خوب ناراحت نشو...بعد جدی تر شدو گفت:از اونجایی که هدفمون یکیه بیا همدیگرو تحمل کنیم و بعد اینکه صاحب بچه شدیم میتونیم از هم جداشیم...

چشمانم تا کنون آنقدر گرد نشده بود من دوست نداشتم وسیله ای باشم برای رسیدن به هدفش ‌و بعدا هم مرا دور بیاندازد درست مثل یک اشغال، اخم هایم را در هم کردمو لب زدم:ممنون ولی من با مردی ازدواج میکنم که تا آخر عمرش پام بمونه ...دوست ندارم عنوان زن مطلقه را یدک بکشم اگه مرد موندن نیستی پس میتونی از همینجا برگردی ..

ثانیه ای به فکر فرو رفت و بعد رو به من کردو گفت:برای من فرقی نمیکنه که ازم جدابشی یا بمونی این تصمیمی که تو میگیری اگه از حرفم نارحت شدی معذرت میخام

پشت بند حرفش از جا بلند شدو لب زد:اگه حرف دیگه ای نداری بریم بقیه منتظرن ..

و بعد خودش پیشقدم شد و از اتاق خارج شد نفس عمیقی کشیدم و چندثانیه به فکر فرو رفتم ..در چند ماه اخیر متوجه نگرانی پدر برای آینده ی خانواده و نداشتن پسر شده بودم ولی اون هربار با لبخند نگرانی اش را پنهان می‌کرد در ضمن رادمین پسر بدی بنظر نمی‌رسید من تخصص خوبی در شناخت آدم ها داشتم ... از جایم بلند شدم و دستی به لباسم کشیدم تصمیم خودم را گرفته بودم ...نفس عمیقی کشیدم و از خدا خواستم که بعدا بخاطر تصمیمم پشیمان نشوم .. از اتاق خارج شدم و به سمت پایین حرکت کردم