رمان زندان بان مجهول پارت 14و15+خبر

DONYA DONYA DONYA · 1403/04/31 19:14 · خواندن 3 دقیقه

بعد از اینکه رمان رو خوندید برید اخر خبرمو بشنوید🩶💚

‌ ¦🤎🥵¦  ‌
    #پارت14   *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
          °-----------------------------------°

اون شب تاصبح خوابم نبرد و همش تصویر کمال بیشرف میومد تو ذهنم و بی اراده تموم بدنم میلرزید و یه جورایی حالتی مثل تشنج بهم دست میداد..

اونقدر گریه کرده بودم که چشم هام به سختی باز میشد و فقط حاله میدیدم!
بابیدار شدن آتنا تکونی به خودم دادم که متوجه من شد!

_آبجی بهار؟؟؟ بیدارم؟
_جانم؟ بله.. بیداری سفید برفی..
باخوشحالی خودشو از روی تخت انداخت تو بغلم وگفت:
_تواینجایی؟؟ کی اومدی؟ چرا بیدارم نکردی؟

دستمو دور گردنش حلقه کردم و گونه اش رو بوسیدم وگفتم:
_دیشب اومدم گل خوش بو! چه بوی خوبی میدی تو!
بی توجه به حرفم گفت:

_میخوای بری؟ میشه به مامان بگی امروز نرم مدرسه بمونیم پیش هم؟
_نخیر نمیشه فکرنکن نمیدونم امتحان ریاضی داری خانوم زرنگ!
با حرفم لب برچید و گفت:

_نه بخدا! بخاطر اون نیست..خب میشه تا برمیگردم نری؟ دلم میخواد پیشم باشی...
_نمیرم که! حتی چند روز میخوام بمونم!
باخوشحالی وچشم های گرد شده گفت:

_واقعا؟ بگوجون آتنا گولم نمیزنی؟ 
خندیدم و ابروهامو تندتند بالا انداختم وگفتم:
_اوهوم...واقعا و جدی جدی چندروز پیشت هستم!

باخوشحالی دست هاشو به هم کوبید..
_ایول ایول.. خدایا شکرت!
یه دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ذوقش فروکش کرد وبا غم دست هاشو روی چشم هام کشید وادامه داد:

_چقدر گریه کردی.. بازم کتکت زدن؟ بازم عزیز موهاتو کشید؟
بغض به گلوم چنگ زد اما بجاش لبخندزدم..
_نه عزیزم کسی اذیتم نکرده.. تو به این چیزا فکرنکن!

_یه رازی بگم بین خودمون میمونه؟
_هوم..! البته که میمونه!
_عزیز من رو هم دوست نداره.. وقتایی که بابا نیست بهم گیر میده! تازه یه بارم واسم دمپایی پرت کرد وخورد توسرم ولی به کسی نگفتم که دعوا نشه!
‌ ¦🤎🥵¦  ‌
    #پارت15   *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
          °-----------------------------------°

باحسرت آهی کشیدم...یاد بچگی های خودم افتادم.. یادروزهایی که کتک میخوردم و ازترس سکوت میکردم!
زیرلب زمزمه کردم:
_بشکنه دستش.. چطور دلش میاد جگرگوشه هاشو عذاب میده آخه!

اومد چیزی بگه که در اتاق باز شد وزن عمو اومد داخل..
_عع! شما بیدارین؟ منو باش یکساعته چشمم به در خشک شد که بیاین بیرون و بیدارتون نکرده باشم!

_سلام..
_سلام مامانی صبح بخیر!
زن عمو بی توجه به سلام من، جواب سلام آتنارو داد وگفت:
_بدو برو صبحونه بخور باید بری مدرسه دیرت میشه بدو دخترم!

به ساعت میکی موس توی اتاق، که ساعت ۷ونیم رو نشون میداد نگاه کردم. 
کاش میشد منم برم مدرسه.. عمو گفته بود امروز جایی نرم و دلم نمیخواست روحرفش حرف بزنم!

آتنا دست منو کشید وهمزمان باخودش بلند کرد و هن هن کنان گفت:
_آخ آجی تو سنگین شدی یا من زورم کم شده؟
حضور زن عمو معذبم کرده بود اما جوابشو باخنده دادم:

_توزورت کم شده جوجه باید صبحونه بخوری تا قوی بشی!
باهم رفتیم سرسفره نشستیم.. طبق معمول همیشگی سفره کنار در ورودی که به حیاط ختم میشد پهن شده بود..

زن عمو صبح ها در رو باز میذاشت تا هوای خونه تازه بشه!
یکی از آرزوها و رویاهای توی ذهن من هم شبیه به این کار زن عمو بود!

همیشه توی رویام تصور میکنم که یه خونه باحیاط بزرگ شبیه به باغچه دارم و توی باغچه اش رو پر کردم از گل های قشنگ و صبح هارو بادیدن همون ویو آغاز میکنم!

منتظر گیر دادن وغر زدن های زن عمو بودم اما خداروشکر آرین بیدار شد و وقت نکرد اول صبحم رو کوفتم کنه...
اما آریا انگار خونه نبود.. نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم و آهسته از آتنا پرسیدم...

 

خب حالا خبر

من چهارشنبه همین هفته عمل دارم(لوزه) و تا یکی دو هفته نمیتونم فعالیت کنم برام دعا کنید زیر عمل سالم بمونم چون خیلی میترسم میدونید بعد از دو هفته وقتی برگشتم چی حالمو خوب میکنه؟ 

درست حدس زدید اینکع وقتی برگشتم طلا شده باشم😮‍💨🤪🥳

 پس امید وارم وقتی که برگشتم طلا شده باشم 

خداحاظظظظ

دعا برام یادتون نره هاااا