رمان In the frenzy of love

𝔑𝔞𝔷𝔞𝔫𝔦𝔫 𝔑𝔞𝔷𝔞𝔫𝔦𝔫 𝔑𝔞𝔷𝔞𝔫𝔦𝔫 · 1403/04/29 18:01 · خواندن 3 دقیقه

PART⁴

داری رد میشی لایکم بزن بعد برو 🤌🥲

پارت چهار :

 

حالم اصلا خوب نبود .

 

اون چندشا چی با خودشون فکر میکردن؟

اگه فکر میکنن من تن به این رابطه میدم کور خوندن .

 

من مثل بقیه ی عروساش زود تسلیم نمیشم ...

باید فکر اینو که من قراره واسشون بچه ای دنیا بیارم رو از کله شون بندازن بیرون !

 

با صدای باز شدن در از فکر و خیال بیرون اومدم . 

کیان بود !

 

اومد داخل در رو هم پشت سرش بست ...

ترسیدم نکنه بخواد باهام کاری کنه؟

 

سریع اومد و پرسید :{چی شده؟؟ چرا اینقدر حالت بد شد؟ از چیزی توی غذا خوشت نیومد؟}

سرم رو بالا گرفتم و با چشمای خمار نگاهش کردم .

 

نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم ، اما وقتی قیافه ی نگرانشو دیدم خیالم از اینکه نکنه بخواد کاری کنه راحت شد .

 

 اونموقع بود که با خودم به خیال احماقانه ام خندیدم . اخه کاری بکنه ، تو دسشویی؟

 

توی خیالم بهش خندیدم . اخه احمق بیچاره نمی دونه من از اون خوشم نمیاد .

 

میخواستم بلند بخندم و بگم :[نه از تو خوشم نمیاد] ، که اومد سمتم و روی زانو هاش خم شد تا بهتر بررسی کنه و ببینه چی شده .

با دیدن چهره اش و به یاد اوردن تمام رنج و سختی هام ، دوباره موج عظیمی از حالت تهوع بهم حمله ور شد .

 

خواستم عق بزنم که کیان سریع سطل زباله رو از کنار روشویی برداشت و داد دستم . منم سریع گرفتمش جلوی دهنم .

 

گفت :{اینطوری نمیشه . پاشو بریم دکتر داری از دست میری !}

 

بعد با یک دست زیر بغلمو گرفت و با دست دیگه اش سطلو ازم گرفت و گذاشت همونجا . بعد دستمو گرفت و بلندم کرد .

 

دل خوشی نداشتم بهم دست بزنه ولی اون موقع به هیچکدوم از اینا فکر نکردم .

 

با کمکش رفتیم سمت روشویی .

دستی رو که باهاش دستم رو گرفته بود رها کرد و شیر اب روشویی رو باز کرد .

 

بعد دستش رو برد زیر جریان اب و بعد صورتم رو شست . 

پرسید :{الان حالت بهتره؟}

 

گفتم :{اوهوم ، یکم}

بعد در دسشویی رو باز کرد و هدایتم کرد بیرون . 

خودشم بعد من اومد بیرون .

 

همه به جز بچه های کوچکتر از غذا خوردن دست کشیده بودن و داشتن ما رو نگاه میکردن . 

 

نگاهای خیره ی همه رو روی خودم حس میکردم .

وقتی همه به من نگاه کنن خجالت میکشم .

 

کیان در رو بست و گفت بیا روی مبل بشین .

بهم کمک کرد و با خستگی روی مبل نشستم . 

{چیزی میل نداری؟ میخوای از بیرون واست سفارش بدم؟}

اروم لب زدم :{نه ممنون}

 

{برو داخل اون اتاق استراحت کن . اگه بهتر نشدی بگو که زودتر بریم دکتر .}

 

................................................................................

《3000کاراکتر》

 

آنچه خواهید خواند :

 

  • {بشین روی تخت .} 
  • {نگین بیا بریم پیش بابا !}
  • من نمیخوام بمیره دوسش دارم !

خب خب ...

دیدین چی شد؟🥵🤤

دیگه داریم به جاهای جاذابش میرسیم😉🤌

این دفه خیلی بیشتر شد ها !

پس حمایتا بره بالا😉

 

این هانیه ی ما هم که خیلی از این اقا کیان بدش میاد🤡

 

راستی ببخشید که دیر تر پارت دادم نت داغون بود ، هی صد بار نوشتم هی میزد خطای نا مشخص🥲

ینی پاره شدم تا دادمش😶😬

 

از اسپویلا خیلی چیزا میتونین بفهمین🤭😈

پس برای پارت بعد :

25 لایک و 20 کام پلیز🤗💜

 

تو که خوندیش ، یه حمایتم نشه؟😕🥲