رمان In the frenzy of love
PART³
که تا اینجا اومدی ، داری رد میشی اون لایکم بزن🥲
پارت سه :
1ماه بعد :
من به اجبار با کیان ازدواج کردم ...
اما فقط برای خانواده ام .
اصلا دلم نمیخواد که از اتفاقایی که افتاد تعریف کنم ، چون یه جورایی انگار خاطرات بدم واسم مرور میشن .
توی این یک ماه خونه رو هم چیدیم .
شب که میشه من اونو میفرستم تا بیرون بخوابه. خودم روی تخت و کیان هم روی کاناپه میخوابه .
اولا نمیخواست اینو قبول کنه ولی خب ...
اصلا دلم نمیخواست که شب یهو رابطه رو شروع کنه.
چند روز بعد وقتی که داشتیم چای میخوردیم بهم گفت:{تو دلت بچه نمیخواد؟}
با این حرفش ناخواسته تمام چایی رو که توی دهنم بود رو ریختم و سرفه کردم ...
نزدیک بود بالا بیارم . منظورش رو از این حرف فهمیدم ...
میدونستم هدفش چیه .
چند روز بعد ، دوباره بهم پیشنهاد داد . اما من به یه بهونه رد کردم ...
هنوزم امیدوار بودم آرمان بیاد و نجاتم بده ...
یک روز مادر شوهرم مارو نهار دعوت کرد .
عروس ها و داماد های دیگه اش هم بودن .
حالم ازشون بهم میخورد . میترسیدم از روزی که بخوام از این خاندان نسلی به وجود بیارم .
همه ی عروس ها و داماد هاش حداقل یک بچه رو داشتن .
سر میز وقتی همه نشسته بودن ، مادر شوهرم روبه روی من نشسته بود و اون هم کنارم نشسته بود .
مثل اين بود که هرچی دست و پا بزنم ، بیشتر توی گل فرو برم ....
دردناک بود .
مادرشوهرم بهم گفت:{خب عروس جدید گلم ...}
بعد یک قاشق غذا توی دهنش گذاشت و ادامه داد:{تو نمیخوای برای پسرم یک بچه و برای من یه نوه بیاری؟}
بلافاصله بعد از شنیدن این حرف از سر میز بلند شدم ، صندلی رو کنار کشیدم و به طرف دسشویی دویدم ...
سر پا نشستم و توی توالت فرنگی بالا اوردم ...
................................................................................
《2500 کاراکتر》
آنچه خواهید خواند :
- اومد داخل . در رو هم پشت سرش بست .
- صورتمو بالا اوردم و با چشمای خمار نگاهش کردم ...
- دل خوشی نداشتم بهم دست بزنه .
خب شیطونا ... پارتای داغ نزدیکن😌
راستی ببخشید بابت تاخیر .
برای پارت بعد :
15 لایک
و 15 کام پلیز 😉
تو که خوندیش ، پس یه حمایتم نشه؟☹🥲