『』RED ROSE『』
²⁷..PART
آدرین: مرینت! آروم باش! لایلا میخواست تو رو بکشه! تنها کاری ک میتونستم بکنم این بود! چون خودش ازم خواست! خودش ب زور وادارم کرد تا این کارو بکنم! این تنها راه نجات تو بود!
مرینت: پس چرا ازش تعریف میکردی؟ لابد اونارم اون خواسته بود آره؟
آدرین: مرینت ببین... من بخاطر اینکه نمیتونستم تحمل کنم زیادی خورده بودم و مست بودم... و فکر میکردم دارم با تو سکس میکنم... خواهش میکنم باور کن!
مرینت: ....
آدرین: اما تو اونجا چیکار میکردی؟
مرینت: ی شماره ی ناشناس لوکیشنو برام فرستاد و من چون خیلی نگرانت بودم اومدم و با اون صحنه مواجه شدم...
آدرین: کار خودشه... میکشمش... اون... اون زندگیمونو خراب کرد... لایلا از قسط اینو از من خواست تا ترو بکشونه اونجا و زندگیمونو خراب کنه... ناخودآگاه گریم گرفت... اینهمه مدت مرینت رو از دست دادم... بخاطر نقشه ای ک اون عوضی کشیده بود...
مرینت: تحمل کردن بغضم خیلی سخت بود ولی داشتم تمام سعیم رو میکردم ک یهو آدرین از جاش بلند شد و دستمو گرفت و منو ب سمت کوچه ی بن بستی ک اون نزدیک بود برد... منو چسبوند ب دیوار و تا اومدم ب خودم بیام لباشو گذاشت رو لبام و وحشیانه مک زد... پسش زدم و گفتم چیکار میکنی دیوونه؟!
آدرین: مرینت ببین من هنوزم دوست دارم... هنوزم دیوونتم... نمیتونم جلوی خودمو بگیرم... خواهش میکنم ی فرصت دیگه به ما بده... ب دخترمون... لطفا...
مرینت: آدرین من نمیتونم اون صحنه رو فراموش کنم... بیشتر از این اذیتم نکن... خواهش میکنم... بهت ک گفتم اشکال نداره با هم زندگی کنیم... ب خاطر لیلی و اینکه هر کاری بخوای تویه اون سریال انجام بدی... ولی نمیتونم ب این راحتیا اون قضیه رو فراموش کنم...
آدرین: با...باشه ولی من خیلی دلم برای طعم لبات تنگ شده بود... خواهش میکنم بزار ببوسمت و همراهیم کن... لطفا... تنها خواهشیه ک ازت دارم:)
مرینت: منم دلم برای اون طعم لباش تنگ شده بود... برای همین خواستشو رد نکردم و گفتم باشه... اشکالی ندا...
آدرین: همین ک گفت باشه طاقت نیاوردم و ب سمت لباش حمله ور شدم... و وحشیانه لباشو میخوردم...
مرینت: بدجور حشری شده بودم... انگار دلم بیشتر از اون چیزی ک فکر میکردم برای این پسر کوچولو تنگ شده بود... زبونم داخل دهنش بردم و دور زبونش چرخوندم و با ولع زبونشو خوردم... آدرین سفت تر گرفتم و رفت سمت گردنم و وحشیانه کیس مارک میزاشت و لیسش میزد... دستمو بین موهاش کشیدم و آه غلیظی کشیدم و سرشو بیشتر ب خودم فشردم... تو همین حال بودم ک یهو یادم افتاد این همون پسر کوچولویی ک من میشناختم نیست... پسش زدم و گفتم بسه دیگه بهتره بریم خونه تا لیلی رو ببینی! بعد هم خیلی سرد از کنارش رد شدم و ب سمت ماشینم رفتم و سوارش شدم و منتظر شدم بیاد.
آدرین: نمیدونم چرا یهو مرینت عقب کشید... چرا اینطوری کرد؟ دمق ب سمت ماشینش رفتم و ب سمت خونش حرکت کردیم...
مرینت: وقتی رسیدیم ی راست ب سمت اتاق لیلی رفتم و آدرین هم دنبالم اومد.
آدرین: با چیزی ک دیدم دیوانه وار خوشحال شدم اما...
...END
بچه هاااا کمک... حالم خوب نیست...خیلی خستم(:
ولش کنید... حالتونو بد نمیکنم
برای پارت بعد
60 لایک
60 کامنت
دوستون دارم
بوج بهتون
بای باییی((: