مرد مغرورم ۱۴🥰

꧁l𝓪∂𝔶 ℤ꧂ ꧁l𝓪∂𝔶 ℤ꧂ ꧁l𝓪∂𝔶 ℤ꧂ · 1403/04/18 13:16 · خواندن 4 دقیقه

از اونجایی که همتون گفتین شرطا بالاست.....از نو شروع میکنیم اونم با شرایط پایین و هر پارت ۳۰۰۰ کارکتره که اگر زود به شرط برسه تا ۴۰۰۰ کارکتر و حتی بیشتر هم میدم❤️

یا ابلفض....اون کیه دیگه.....از ترس و اضطراب لیوان و پارچ آب از دستم افتاد و شکست که دیدم به طرفم داره میدوه یه جیغ کشیدم و سرمو اوردم پایین که دیدم آدرین بود که گفت:تکون نخور مرینت:اوهوم....ادرین:بدو برو اتاق من اینجارو جمع کنم....مرینت:من جمع.....ادرین:لازم نکرده. مرینت:از بین این همه شیشه بدون دمپایی چطور برم؟ادرین:وایسا.....دیدم اومد بغلم کرد و گذاشتم رو مبل.....بعد از ۱۵ دقه دیدم داره میاد سمتم ادرین:خوبی؟

مرینت:اوم....دستشو گذاشت رو پیشونیم....داری از تب میسوزی که دختر پاشو برو اتاق  استراحت کن قرصاتو الان میارم .....بعد از چند دقیقه با قزص و دارو اومد سمتم و بعد رفت هوف....وقتی سرما میخورم چقدر مهربون میشه........از اینکه سرما خوردم خوشحالم!چون این موقع ها بهم اهمیت میده تو فکر بودم که با صداش به خودم اومدم ادرین:امشب پیشت بخوابم؟مرینت:اوم نه نیاز نیست ادرین اومد رو تخت و بی توجه کنارم دراز کشید.....هیکلش نگا[عع عع دخترم هیکلش چطور از زیر لباس دید میزنی اخه😂]خودمو به گوشه تخت که به دیوار چسبیده بود جمع کردم....چشمام داشت بسته میشد از خستگی که متوجه تماس با خودم شدم....منو از پشت بغل کرده بود و صورتشو تو گردنم فرو کرده بود.....برام عجیب...بود اون گفت هیچ تماسی باهم نداریم ولی اون شب و الان.... ی نگاهی بهش انداختم خواب خواب بود .....منم پلکامو روهم گذاشتم و خوابیدم 

~ادرین~

تو فکر بودم....آخه من چقدر  احمق بودم[نویسنده:الانم هستی😂]بدون اینکه فکر کنم اونم بچست باید بازیگوشی کنه زدمش اونم با کمربند به بدن ظریفش هجوم بردم[مگه بچه ۲ سالس😐]وقتی شنیدم چیکار کرده داشتم از خنده منفجر شدم ولی بعد. از دیدن نمراتش اصلا حالم بد شد!اصلا درس نمیخوند!تو فکر بودم که با صدای شکستن یچیزی بلند شدم رفتم......[تا اینجا میدونید چیشد دیگه]دیدم داره از تب میسوزه گفتم بره اتاقش بعد از دادن داروهای دوست داشتم پیشش بخوابم...نوازشش کنم اما...بعد از داستان اون زن نکبت....میخوام احتیاط کنم رفتم تو اتاقش و کنارش خوابیدم که خودشو به گوشه ی تخت جمع کرد و پشتش رو کرد و خوابید نمیتونستم خودمو نگه دارم از پشت بغلش کردم و سرمو تو گردنش فرو بردم و خودمو به خواب زدم دیدم برگشت.....و بعد از چند دقیقه خوابید

{صبح}

ادرین:بیدار شدم....دیدم برگشته و صورتش سمت منه نمیتونستم نگاهم رو ازش بردارم ولی نگاه به ساعتم کردم ساعت ۷:۲۰ دقیقه بود بلند شدم و رفتم صبحانه درست کردم سوآ و بل نیومده بودن شاید توراه یه مشکلی براشون پیش اومده...خودم صبحانه رو درست کردم پنکیک و شیر☺️ بعد که خودم صبحانه خوردم صبحانه ی مرینت رو گذاشتم رو میز و رفتم اتاقش ببینم خوابه یا نه دیدم داره بیدار میشه مرینت برگشت و نگام کرد:امروز قراره برم مدرسه؟ادرین: نه به مدیرتون گفتم تا چند روز نمیری مدرسه صبحانه آمادست برو بخور بل و سوآ هم یه چند دقیقه دیگه میان فعلا 

مرینت:صبح که بیدار شدم ادرین نبود تازه داشتم چشامو باز میکردم دیدم جلوی در وایستاده ببینه بیدارم یا نه وقتی گفت چند روز مدرسه نمیرم خوشحال شدم...ولی به روی خودم نیاوردم رفتم دست و صورتمو شستم دیدم با یه کت و شلوار آبی کمرنگ داره میره سر کار خداحافظی کردم و رفتم سر میز دیدم پنکیک و شیر و عسل رو میزه ژونننننن رفتم حمله کردم و شروع  کردم به خوردن. عجب چیزی آشپزیش خوبه ها بعد که صبحانه تموم شد سوآ و بل اومدن سلام کردم و بعد خوش و بش رفتم اتاقم دیدم سگ ادرینم از. تو اتاقش نگام میکنه.‌‌.به شدت از سال میترسیدم پس ترجیح دادم آروم آروم برم اتاقم...درو که بستم من بودم و اتاقم‌‌ و یک زندگی خسته کننده هنوز از دستش ناراحت بودم‌.....میتونست باهام مهربون باشه!میخواستم فرار کنم...نمیدونم چرا دلم برای مامان و بابام تنگ شده بود .....خیلی زیاد رفتم سمت کمد و شال و کلاه و پالتومو پوشیدم که بزنم بیرون برم خونه ی زن عموم که با چیزی مواجه شدم که از بدترین حوادث و غمگین ترین ها بود!

تماممممممم ببخشید اگر این پارت جالب نبود ۲ پارت  بعدی هم شاید جالب نباشه ولی اتفاقاتی که تو چند پارت میوفته خیلی خوبه.....البته هرکس نظری داره

کارکتر:۳۸۰۵ تا شد

شرایط پارت بعد:۲۵ لایک و ۳۰ کامنت

نگید زیاده که میام تو خوابتون😐🗡