زندان بان مجهول پارت ۷و8و9و10

DONYA DONYA DONYA · 1403/04/13 14:57 · خواندن 7 دقیقه

بفرمایید 

دلم برا دختره سوخ 😥😪

‌ ¦🤎🥵¦  ‌
    #پارت7   *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
          °-----------------------------------°

عمو کاظم اومد موهامو از چنگ های عزیز نجات داد وگفت:
_بسه دیگه.. هرچی هیچی نمیگم شورشو درآوردین.. شما نمیخواین آدم بشین؟؟؟
این بچه چه گناهی کرده که هادی  بدون اجازه جنابعالی زن گرفته و بچه ی هادی شده؟ 
بجای اینکه چشم هاتو ببندی و دهنتو باز کنی و ازاون شارلاتان دفاع کنی

برو از شازده پسر ته تقاریت بپرش شاید بهار راست گفته باشه!
باورم نمیشد بعداز 12سال بالاخره یکی پیدا شده بود که ازمن دفاع میکرد..

باورم نمیشد که اون شخص هم عمو کاظم باشه!
بعداز این همه سال یکی حرف های من رو باور کرده بود!
عزیز روبه کمال کرد وگفت:

_واسه چی لال مونی گرفتی خب حرف بزن بگو که این فلان شده داره بهت تهمت میزنه!
کمال که روی بی شرمی و بی شرفی رو سفید کرده بود، با بی رحمی گفت:

_توهم زده به سرت ها! حرف این روانی هارو باور میکنی؟ معلومه که تهمت میزنه آخه من چیکار به کار این دختره ی ... دارم مامان!

داشت ازخونه فرار میکرد متوجهش شدم واومدم جلوشو بگیرم که با چاقو بهم حمله کرد.. نمی بینی چطوری مثل وحشی ها پامو زخمی کرده؟
کاظمم توکوچه پیداش کرده و واسه ماست مالی گند کاری هاش این چرت وپرت هارو سرهم کرده!
باچشم های ناباور به کمال نگاه کردم وگفتم:

_چطور میتونی اینقدر بی رحم و پست باشی؟
باتو دهنی که توسط عزیز خوردم صدام توی گلو خفه شد و بقیه ی حرفم به هق هق تبدیل شد!
_خفه شو دختره ی... توهم لنگه همون زنیکه پروانه هستی. ببین چطوری هم توچشمام نگاه میکنه بی چشم و رو! من بچه هامو با شیره ی جانم با شرافت بزرگ کردم..

فکرمیکنی میتونی من رو هم مثل کاظم گول بزنی و به بچه ام انگ بچسبونی؟
خیال کردی خودم بهت شک نکردم که این روزا دیر برمیگردی خونه کجا تشریف داری؟

ببینم نکنه اون پسره که هرروز بخاطرش دیر برمیگردی کاری کرده میخواستی بندازی گردن پسر من؟
‌ ¦🤎🥵¦  ‌
    #پارت8   *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
          °-----------------------------------°

حرفی نداشتم بزنم.. فقط باناباوری توی سکوت نگاهش میکردم واشک میریختم!
یه دونه محکم تر زد توی سرم وادامه داد:
_ای خدا مرگت بده آخه کسی به عموش به محرمش این تهمت هارو میزنه بی حیا؟ اصلا چی دارم میگم؟

من چه توقعی از دختر پروانه دارم؟ مثل اینه که گندم بکارم و توقع داشته باشم سیب ازش رشد کنه...
عموکاظم اومد بینمون ایستاد و باتاسف گفت:
_بسه.. از بدن لرزونش خجالت بکش.. دلم برات میسوزه مامان!
دلم برای اون آتش جهنمی که برای خودت خریدی و قراره توش بسوزی، میسوزه!

اگه شباهت هادی به بابام نبود، شک میکردم که هادی...
عزیز نذاشت حرف کاظم تموم بشه محکم کوبیدتوی صورتش و باجیغ گفت:

_اگه همین الان ازاین خونه نری بیرون زنگ میزنم به 110 و کلانتری رو خبر میکنم و لوِت میدم که داری چه غلطی میکنی!

عموکاظم کارش انگار خل. اف بود و خوب میدونستم روی این موضوع ضعف داره و مادرش هم خوب نقطه ضعفی از پسرش پیدا کرده بود!

دستش رو روی صورتش گذاشت وباپوزخند و تاسف به مادرش نگاه کرد...
_آر. حتمامیرم.. میرم اما بهار رو هم باخودم می برم!
دیگه نمیذارم اینجا و با شما ظالم ها زندگی کنه!

_آره خوب کاری میکنی این عفریته رو از گردنم باز میکنی.. ببر ببینم این دفعه کیو میخواد به خودش بچسبونه و آبروی کیو ببره!
_اونش دیگه به شما مربوط نیست!

تاوقتی شوهرش بدم پیش خودم بمونه جاش امن تره!
توهم سعی کن روی تربیت پسرت بیشتر کارکنی!

بدون اینکه نگاهشو از مادرش بگیره خطاب به من ادامه داد:
_برو لباس هاتو جمع کن بهار.. توحیاط منتظرتم!

زن عمو کتایون از من متنفر بود و میدونستم اگه برم خونه ی عمو اینا روزهای سختی انتظارم رو میکشه اما عذاب کشیدن و شکنجه ی کتی رو به دست درازی عموی بی شرفم ترجیح دادم!
‌ ¦🤎🥵¦  ‌
    #پارت9   *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
          °-----------------------------------°

نگاهی به کمال که مثل گرگ زخمی وحشی نگاهم میکرد انداختم و باپاهای بی جونم به طرف اتاقم رفتم که عزیزگفت:
_هوی توله س‌گ! خوب گوش کن ببین چی میگم..

پاتو ازاینجا بیرون گذاشتی دیگه پشت گوش هاتو دیدی، اینجاهم دیدی ها! 
خوب میدونی حرفی رو بزنم حتی اگه آسمونم به زمین برسه حرفم دوتا نمیشه!
یه وقت فکرنکنی راه برگشتی وجود داره!

بعداز این حتی اگه توخیابون بمونی و از گرسنگی جلو خونه ام زوزه بکشی هم تو خونه ام راهت نمیدم شیرفهم شد؟
برگشتم و باغم به عمو کاظم نگاه کردم..
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:

_خیالی نیست! آسمونم به زمین بیاد نمیذارم به این خراب شده برگردی!
اخم هاشو توهم کشید وبابدخلقی ادامه داد:
_چرا ایستادی؟ بدو عجله کن من کلی کار و گرفتاری دارم!
چشمی گفتم و باقدم های بلند به اتاق رفتم...

هیچی نداشتم... حتی لباس مهمی هم نداشتم..
روسری چهارگوش قهوه ایم رو که گوشه ی سمت چپش هم پاره شده بود رو روی زمین پهن کردم 

هرچی توی کمدم بود، توی روسری انداختم و گره ی محکمی بهش زدم... تموم کتاب دفترهای مدرسه ام رو داخل کوله پشتی ام انداختم و ازجام بلند شدم!

مثل گنجشکی بارون زده توی سرمای زمستون می لرزیدم.. همونقدر مظلوم.. همونقدر بی دفاع و بی پناه..
همراه عموکاظم راهی خونشون شدم
هنوز پامو ازخونه بیرون نذاشته بودم که صدای کمال رعشه به جونم انداخت..
_اگه تخ. م پدرم باشم بد بلایی سرت میارم بهار بددد!

اینو خوب تو اون گوش های مخملیت فروکن.. این موضوع همینجا تموم نمیشه!
باترس به کاظم نگاه کردم که بجای من جوابشو داد و جوابشم جز .‌..‌ رکیک چیزی نبود!

دلم میخواست برم وازش شکایت کنم.. دلم میخواست به جرم (...) بندازمش زندون و عزیز روهم به جرم دفاع های کورکورانه اش بدون ملاحظه وبدون محاکمه
بادست های خودم اعدام میکردم..
اما این ها همش رویا بود و هیچوقت به حقیقت نمی پیوست!
من بی عرضه تر وتنها تر از این حرف ها بودم....
‌ ¦🤎🥵¦  ‌
    #پارت10   *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
          °-----------------------------------°

درباصدای قیژقیژ باز شد و عمو درحالی که انگشتش رو به نشونه ی سکوت کنار لبش گذاشته بود، آهسته گفت:
_بی سروصدا برو تو اتاق آتنا بخواب فردا مدرسه نمیری بمون حرف بزنیم!

بایادآوری مدرسه کوله پشتیمو که حالا خیلی سنگین شده بود، توی دستم جابجا کردم و به اجبار زیر لب چشم گفتم!

وارد خونه شدیم.. برعکس خونه ی عزیز که حمالی مثل بهار بیچاره صبح تاشب کار میکرد و همیشه هم کثیف بود، خونه ی عمواینا با وجود سه تا بچه، از تمیزی برق میزد!

صدای زن عمو ازتوی اتاق باعث شد ترسیده تکونی بخورم!
_کاظم تویی؟ اومدی؟
_آره خانم منم!
_میخو‌استی الانم نیای! به ساعت نگاه کردی؟ 
عادت کردی نصف شب میای خونه؟

عمو که انگار دلش نمیخواست من چیزی از حرف هاشون بشنوم گفت:
_مهمون داریم کتی جان.. 
_مهمون؟
چندثانیه بعد زن عمو از اتاقش اومد بیرون و چون من پشت سرش بودم متوجه من نشد

  به عمو که روبه روش بود نگاه کرد وگفت:
_سلام.. مهمونمون کیه؟ 
قبل از عمو به حرف اومدم وبا صدای آرومی سلام کردم..
_سلام زن عمو!

به طرف من برگشت و با تعجب یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت:
_سلام.. خیرباشه انشاالله.. این وقت شب؟ چیزی شده؟
به وسایل دستم خیره شد و منتظر جواب شد!

معذب شدم.. نمیدونستم چه جوابی بدم که عمو به دادم رسید وجوابشو داد:
_چیزی نیست.. بهار چند روزی اینجا مهمون ماست..

کتی که انگار به جواب سوالش قانع نشده بود موشکافانه نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت که بازم عمو ادامه داد:
_مامان اینا اذیتش کردن و کتکش زدن، دلم نیومد تواون شرایط تنهاش بذارم..

بدون اینکه نگاهشو از من بگیره گفت:
_دعوا واسه چی؟ باز چیکار کردی پیرزن بیچاره رو اذیت کردی؟
باحسرت سرمو پایین انداختم و باخودم گفتم..
قضاوت و محکوم کردن آدم های بیگناه، از خصوصیات بارز این خانواده است و قربون خدا برم چقدر خوب در وتخته هارو کنار هم می چینه.. چقدر این خانواده ها به هم میومدن!

پارت بعدی هرچی زیادتر بهتر 

🫶👋🏻