تصورات واقعی P6

Shadi Shadi Shadi · 1403/04/12 17:29 · خواندن 2 دقیقه

بپر ادامه . حمایت ها خوب بود . امیدوارم از رمانم لذت ببرید که داره عالی میشه 🤩🤩

 

 

متین نشسته بود و به من نگاه می کرد . هی میگفت خیلی خوشگل شدی و این حرفا...... . تا اینکه زنگ در خورد . عموم و زن عموم و مادربزرگم و ....... چند نفر دیگه اومدن . یواش یواش همه که اومدن تولدم  رو شروع کردیم . دختر خالم در گوشم گفت 

: این پسره کیه ؟؟؟ 

گفتم : یکی از فامیل هامونه . چطور ؟؟؟ 

د : تاحالا ندیده بودمش . 

من : آره خب . خیلی تو جمع نمیان !!!! 

متین همونطور که بهش گفته بودم یه گوشه ی پذیرایی نشسته بود و داشت گیم بازی میکرد . وقتی داشتم شیرینی تعارف میکردم آروم گفت 

: اینو می‌زاریم به حساب عروسی 😉 و چشمکی زد و خندید. 

آروم گفتم : رو مخ نرو !!! 

م : مگه تو مخ نبودم ؟؟؟ حالا شدم رو مخ ؟؟ لابد چند وقت دیگه میشم زیر مخ 🤭 

بر و بر نگاش کردم و وقتی که نگاهِ سنگین من رو روی خودش حس کرد سرشو بالا آورد و سقف و نگاه کرد . نفس عمیقی کشیدم و رفتم . اون روز یکی از بهترین روز های زندگیم بود . 

 

۱ سال بعد : 

من : وای متین امتحان فیزیک خیلی سخت بود !!! باورت نمیشه چه سوال های فضایی ای داشت !!!! 

م : جدی !!! فکر می کردم ساده باشه . آخه من دهم بودم امتاحانام سخت نبودن 😁 

من : داری پز میدی ؟؟ بزنم لهت کنم ؟؟؟ 😒 

م : هه !!! عب نداره تلاشت مهم بود 😄 

من : کوفت !!! من الان امتحانام تازه تموم شده !!! اعصاب ندارما 😒 بیا بریم بستنی بخوریم . من ۱۵ سالمه و تو ۱۸ گواهینامه داری چرا نریم بیرون ؟؟؟ 

م : باشه !!! و نیشخندش باز شد . 

 

لایک و کامنت فراموش نشه ❤️❤️ به حمایت های خوبتون نیاز دارم 🥰 مرسی از اینکه خوندی .