تصورات واقعی P6
بپر ادامه . حمایت ها خوب بود . امیدوارم از رمانم لذت ببرید که داره عالی میشه 🤩🤩
متین نشسته بود و به من نگاه می کرد . هی میگفت خیلی خوشگل شدی و این حرفا...... . تا اینکه زنگ در خورد . عموم و زن عموم و مادربزرگم و ....... چند نفر دیگه اومدن . یواش یواش همه که اومدن تولدم رو شروع کردیم . دختر خالم در گوشم گفت
: این پسره کیه ؟؟؟
گفتم : یکی از فامیل هامونه . چطور ؟؟؟
د : تاحالا ندیده بودمش .
من : آره خب . خیلی تو جمع نمیان !!!!
متین همونطور که بهش گفته بودم یه گوشه ی پذیرایی نشسته بود و داشت گیم بازی میکرد . وقتی داشتم شیرینی تعارف میکردم آروم گفت
: اینو میزاریم به حساب عروسی 😉 و چشمکی زد و خندید.
آروم گفتم : رو مخ نرو !!!
م : مگه تو مخ نبودم ؟؟؟ حالا شدم رو مخ ؟؟ لابد چند وقت دیگه میشم زیر مخ 🤭
بر و بر نگاش کردم و وقتی که نگاهِ سنگین من رو روی خودش حس کرد سرشو بالا آورد و سقف و نگاه کرد . نفس عمیقی کشیدم و رفتم . اون روز یکی از بهترین روز های زندگیم بود .
۱ سال بعد :
من : وای متین امتحان فیزیک خیلی سخت بود !!! باورت نمیشه چه سوال های فضایی ای داشت !!!!
م : جدی !!! فکر می کردم ساده باشه . آخه من دهم بودم امتاحانام سخت نبودن 😁
من : داری پز میدی ؟؟ بزنم لهت کنم ؟؟؟ 😒
م : هه !!! عب نداره تلاشت مهم بود 😄
من : کوفت !!! من الان امتحانام تازه تموم شده !!! اعصاب ندارما 😒 بیا بریم بستنی بخوریم . من ۱۵ سالمه و تو ۱۸ گواهینامه داری چرا نریم بیرون ؟؟؟
م : باشه !!! و نیشخندش باز شد .
لایک و کامنت فراموش نشه ❤️❤️ به حمایت های خوبتون نیاز دارم 🥰 مرسی از اینکه خوندی .