بازیگر مورد علاقه ی من پارت ⑤و⑥و⑦و⑧

DONYA DONYA DONYA · 1403/04/10 13:27 · خواندن 4 دقیقه

ببخشید تاخیر کردم به جاش 4 تا پارت اوردم بدون شرط 

فقط کمیک عشق بین مارو ببرید تو جنجالی ترین من جوابتونو میدم کمکتون میکنم

 

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت5

میخاستین فقط از اون در همون قدری رو که می تونین تست بگیرین بیارین تو... درو مثل کاروانسراها باز گذاشتین که هر کی دلش خواست بیاد تو اینجا یه صف طولانی درست بشه 
فقط واسه اعتبار موسسه تون؟!! 

شعور مردمو می برین زیرسوال؟ فکر کردین همه کبکن که سرشونو بکنن زیر برف ؟
نه  جونم ... شاید بقیه راحت از حقشون بگذرن ولی من یکی نمی گذرم ... هی لای درو باز کردی فک وفامیلتو فرستادی تو عین خیالتم نیست فکر کردی ما کوریم؟ 

چشمامو بسته بودم دهنمو باز کرده بودم و هوار هوار می کردم ... طناز بازومو گرفته بود و هی مدام پشت سر هم تکرار می کرد: 

_ترلان تو رو خدا... بیخیال بیا بریم ... طوری نشده که ... 
دستمو کشیدم از دستش بیرون و گفتم: 

_اه ولم کن بابا ... خیلی بزدلی به خدا ... 
دوباره خواستم دهن باز کنم و ادامه حرفامو بگم که در اتاق باز شد ... پسری قدبلند و خوش چهره اومد بیرون ... وای مامانم اینا!!! 
عجب چیزی بود! خوش هیکل خوشتیپ ... موهای خرمایی روشن داشت با چشمای تقریبا خاکستری ... نگاه نافذ ...

نگاهی به سرتاپای من انداخت که دستامو گذاشته بودم لب میز منشی و خم شده بودم توی صورتش ... 
ابروشو بالا انداخت و گفت: 

_بفرمایید تو خانم ... 

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت6

صاف ایستادم ... هان؟!!! با من بود؟!!! وایسادم زل زدم توی چشماش ... دقیقا ازحالت خودم یاد بز افتادم.
پسره معلوم بود خنده اش گرفته ولی به روی خودش نیاورد ... با دست به در اشاره کرد و گفت: 

_چرا ایستادین ؟ بفرمایید داخل دیگه ... 
یه تیکه از موهای فر درشت سیاه رنگم افتاده بود توی صورتم و جلوی دیدمو میگرفت ...

نفسمو مثل فوت فرستادم بیرون و تکه موم شوت شد اونور ... طناز هم مثل من خشک شده بود کنارم ... آب دهنمو قورت دادم و سرمو انداختم زیر رفتم توی اتاق ... 
یه اتاق بزرگ بود که یه میز دراز گذاشته بودن گوشه اش و سه تامرد نشسته بودن پشتش ... یه دوربینم اینور کنار دیوار قرار داشت و یه پسره پشتش نشسته بود ...

از سقفم چند تا چراغ گنده آویزون بود ... از این اتاقایی بود که تو نگاه اول می شد بهش 
گفت شیک! با اعتماد به نفس رفتم وسط اتاق ... 

من اینجا چه غلطی می کردم؟!!! در پشت سرم بسته شد ... 
همون پسره اومد تو و رفت نشست پشت میز کنار اون سه تا مرد 
... سلام کردم؟!!! نه فکر کنم نکردم ... لبمو با زبون تر کردم و گفتم: 

_سلام ... 

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت7

انگارهمشون منتظر سلام کردن من بودن که با خوشرویی همزمان جوابمو دادن ... یکی از مردای پشت میز که موهای بلند سفید داشت و پشت سرش بسته بودشون گفت: 

_خب دختر جون ... تو بودی که موسسه رو گذاشته بودی روی سرت؟ 
دوباره شدم همون ترلان همیشگی ... شانه ای بالا انداختم و 
عین لاتای چاله میدون گفتم: 

_خوش ندارم ببینم کسی حقمو می خوره ... 

باباجات خالی ببینی ترلان دوباره داره اونجوری حرف میزنه که تو بدت مییاد...

مرد لباشو فشار داد روی هم سرشو چند بار 
به نشونه تشویق تکون داد وگفت: 

_باریکلا ... آفرین... آفرین ... 
زل زدم توی چشماش ... شاید باید تشکر می کردم ... ولی مگه من بچه دبستانی بودم که تا یکی بهم گفت آفرین نیشمو گشاد کنم؟! 

هیچی نگفتم تا اینکه همون پسر خوشگله گفت: 

_خانم ... 
سریع گفتم: 

_مجلل ... 
بله ... خانوم مجلل ... آقایون که معرف حضورتون هستن ؟ 
... 
نگاهی به تک تکشون کردم و با بی قیدی شانه ای بالاانداختم و گفتم: 
نه ... 
با تعجب گفت: 
نه؟! چطور ممکنه؟ 

🔥
『 رمان ( بازیگر مورد علاقه من )』💜
#پارت8

_خب من علاقه چندانی به سینما و کارگردان و چه میدونم عوامل پشت صحنه ندارم ...

فقط چهارتا بازیگر میشناسم اونم اکثرا به چهره نه به اسم ... 
همه شون خنده اشون گرفت و همون پسره گفت: 

_پس واسه چی اومدین تست بدین؟ 

_من نیومدم ... دوستم اومد ... من همراهش بودم ... 

_جدی؟ ولی من فکر کردم شما برای حق خودت اینقدر عصبانی شدی ... 
_خسته شده بودم ... خیلی وقت روی پا ایستاده بودم ... بدون اینکه منتظر دعوت یاحرفی از اونا باشم ولو شدم روی صندلی 
که روبروی میز بود و گفتم: 

_آخیش ... حداقل برای اون بدبختای اون بیرون یه ردیف صندلی بچینین ... از ساعت هشت صبح وایسادم روی پام 

همه شون از پروگی من هم تعجب کرده بودن هم خنده اشون گرفته بود ... آدمی نبودم که برای کلاس گذاشتن از راحتی خودم بگذرم ... ولی اگه پاش می افتاد چنان با کلاس میشدم که کسی باورشم نمیشد این ترلان همون ترلان باشه ... بابام بعضی وقتا با خنده می گفت:

باورشم نمیشد این ترلان همون ترلان باشه ... بابام بعضی وقتا با خنده می گفت: 

_ترلان بعضی وقتا حس می کنم تو یه خواهر دوقلو هم داری ... بعضی وقتا تویی بعضی وقتا اونه ... باید برم بیمارستان سوال کنم ... 

ولی خب خدا رو شکر اینطور نبود... خوشحال بودم که یکی یه دونه ام... نه خواهری و نه برادری ... مامانم بعد از زایمان من 
بیماری می گیره که مجبور میشه رحمش رو در بیاره ... 
بگذریم ... نگاشون کردم و گفتم: 

_چی می گفتیم؟

 

شرطو اول پست گفتم 👋🏻