تصورات واقعی P1
سلام سلام ✌🏻 نویسنده جدید هستم و اسمم فاطمه است 😊 امیدوارم که از رمانم خوشتون بیاد . از مهسا خواستم برام برچسب درست کنه فعلا برچسب ندارم ولی هر وقت که درست کرد ویرایش میکنم 🌸 رمان به معرفی خاصی نیاز نداره پس بپر ادامه 👇🏻
۱۳ سالم بود که اومدن خونمون . دست و پاهام لرزید و با تعجب داشتم بهش نگاه می کردم که با بابام دست میداد و لبخند میزد . سریع صورت متعجبم رو جمع و جور کردم و با تمام ادب و احترامی که بلد بودم گفتم
: سلام بفرمایین !!! خوش اومدید 😊
مادر اون : سلام دختر گل !! اسمت چی بود ؟؟؟؟
من : فاطمه هستم . ( نویسنده : خودم رو نمیگم فقط اسم خاصی به ذهنم نرسید 😂 از سر تنبلی )
راهنمایی شوند کردم به سمت اتاق خواهرم . سریع به اتاق خودم رفتم و نشستم لبه ی تختم . قلبم مثل ساعت می کوبید !!! اون خودش بود . یک خواننده ی نوجوان خیلی مهربون و خوشگل و ........... کل بچه های کلاس دوستش داشتن و کلی اطلاعات ازش داشتن . همه فقط یه بارم که شده می خواستن اجرای زنده اش رو ببینن . با یکی از دوستام مدام دربارش حرف میزدیم و از یک کانال که دربارش میگفت اطلاعات کسب کرده بودیم . گوشیم و برداشتم و بهش پیام دادم و گفتم
: سلام سارا خوبی ؟؟؟ چه خبر ؟؟؟ یک خبر باورنکردنی بهت بدم ؟؟ باورت نمیشه کی اومده خونمون 😱 ..... اومده خونمون با مامان و بابا و برادراش !!!!! سارا قلبم داره ایست میکنه .
س : سلام خوبم تو خوبی ؟؟؟ سلامتی . جدی میگی ؟؟؟ اگه داری شوخی میکنی که شوخی خوبی نیس
من : نه بابا شوخی کجا بود خودشه !!!
س : برگام دختر !!!! اون کجا و تو کجا
مکالمه رو بعد چند دقیقه تموم کردیم . سارا بهم گفت که بهتره یکم نزدیکش برم تا ببینم جدی جدی خودشه یا نه . وقتی که رفتم پیش مامانش و مامانم نشستم مامانش اسمش رو به زبون آورد و گفت که خواننده ی فلان و ..... ایناس . یک نفس عمیق کشیدم . همیشه شب ها قبل خواب تصور میکردم که با اون ملاقات میکنم . ولی حالا واقعی شده بود .
_________________________________
بعد از گذشت ۴ هفته که در طول هفته دو سه بار همو میدیدیم و خانوادگی به خونه های هم می رفتیم این دفعه هم دوباره قرار بود بیان خونه ی ما . سه چهار ساعت قبل از بیان مامانم گفت
: شاید متوجه شده باشی شایدم نه . ولی اونا برای این خیلی با ما در ارتباطن که تورو بشناسن . راستش برای خواستگاری از تو اومدن خونمون !!!!!!
من : شوخی میکنی ؟؟؟
م : نه برای چی شوخی کنم ؟؟؟ ازت میخوام بهترین لباس هات رو بپوشی و در کمال احترام باهاشون سلام کنی و بهترینِ خودت باشی ☺️
واقعا دیگه فکر نمی کردم برای خواستگاری از من اومده باشن و خیلی خیلی تعجب کرده بودم . پرسیدم
: من که ۱۳ سالمه . یعنی اونا تا بزرگ شدن من صبر می کنن ؟؟؟
م : خب چرا نکنن ؟؟؟ مامانش از اخلاق و رفتار تو خوشش اومده و میگه بنظرش از تو بهتر واسه پسرش پیدا نمیشه😍 قراره که شما باهم توی اتاق صحبت کنین . سعی کن سوالای خوبی ازش بپرسی و بفهمی چه جور شخصیتی داره.
باشه ای گفتم و رفتم تا حاضر بشم . بعد از کلی تلاش یه بلیز و شلوار خیلی خوب پوشیدم و آماده شدم .
۱ ساعت و نیم بعد :
اونا رسیدن و منم به استقبالشون رفتم . تا مامانا نشستن روی مبل مامانش گفت
: بچه ها خوبه برین شما هم یه بازی فکری چیزی کنین ؟؟ اون وقت حوصلتون سر نمیره
پسره زمین و نگاه میکرد و لباش رو گاز گرفته بود . نفس عمیقی کشیدم و به اتاقم راهنماییش کردم . در اتاق رو که باز کردم دستگیره رو گرفت و گفت ..............
خب خب خب 😁 این پارت به پایان رسید . امیدوارم خوشتون اومده باشه 🌷 شرط برای پارت بعدی ۵ کامنت به غیر از کامنت های خودم و ۱۰ تا لایکه ❤️
خب بنظرتون اسم پسره رو چی بزارم ؟؟؟ پیشنهاد بدید😉لایک فراموش نشه ❤️❤️❤️❤️