عاشق متجاوز 💦پارت ۳
ادامه
بعد میخواست به کارش ادامه بده که یهو خدمت کار در زد
خدمتکار: آقای دزموند حالتون خوبه؟ آخه حس کردم صدای ناله میاد
دامیان: نه چیزی نیست صدا از همسایه هاس
خدمتکار: آها باشه
آنیا: بهم گفت لباساتو بپوش و برو منم همین کارو کردم
بعد سریع قِسر در رفتم بدون خداحافظی همین جوری داشتم میدوییدم و حس کردم صورتم خیسه آره! داشتم گریه میکردم! رسیدم به پارک حیوانات و به خاطر اینکه اشک هام جلوی چشمام بود تار میدیدم و سنگ جلوی پام رو ندیدم و افتادم و بعد سیاهی مطلق
وقتی پا شدم مامان بابا بالای سرم بودن و نگران بودن
آروم گفتم
م.م..نن کج.ا..م
یور هم گفت
یور: دخترم خیلی نگرانت بودم!خدا و شکر باند پیدات کرد!وگرنه خدا میدونه چه بلایی سرت میومد
گفتم: مگر چند وقت بیهوش بودم؟
یور: نزدیک ۴ روز
یهو از جام پریدم و گفتم
۴ روززززززز!!!
یور : آروم باش در زمن
یکی اومده دیدنت
آنیا: کی؟
در باز شد و اون........
ببخشید کوتاه بود
خیلی خوابم میاد
شرط ۵ لایک و کامنت
خداحافظ