پسران مغرور دختران شیطون فصل سه پارت ۵
دوستان از این به بعد به کامنت های خواننده های که فعالن انتخاب میکنم و پاسخ میزنم عالی پرتقالی😂🍊 یکمم اسپویل خواست بیاد گفتمان
متعجب به ساعت مچى ام زل زدم ....
_ آه ..... چقدر زود گذشت ... بايد ديگه بريم خونه .
_ آرتان _ من ميرم ماشينو بيارم اينجا توام تا اون موقعه ادامه ى حرفاتو با اين دوتا بزن !
_ باشه .. برو ...
با رفتن آرتان روبه سمت صحرا ومهديس كردم و تمامى حرفامو يه بار ديگه بهشون گفتم ويادشون دادم كه شب خاستگاري بايد
چيكاركنن ، اون دوتاهم همزمان سرشونو به نشانه ى علامت مثبت تكان دادن و به سمت ماشين صحرا رفتن ....
كمى بعد آرتان با فراريش امد و جلوى پام ايستاد ....
سوار شدم ...
واقعا كنار آرتان احساس خوشبختى مي كردم ... ( خخخخخ .. الكى ميگه )
ولى خوب بايد بگم كه فرانسه از خوشبختى واسه ام اهميتش بيشتر بود .
***
" صحرا "
با استراب و استرس سوار ماشينم شديم و به عجله از پارك جنگلى امدم بيرون .... خاك توى سرم حتما مامانم منو ميكشه ... گفته بودم بهش فقط نيم ساعت با ترانه و مهديس ميرم بيرون و برمي گردم .... نه اين همه وقت ....
با سرعت هزارتا رانندگى مى كردم متوجه هيچى و هيچكس نبودم فقط گاز ميدادم ...
اما .. نه .. لعنتي !!!!
سرچهار راه پشت چراغ قرمز ترافيك سنگينى توليد شده بود ، از اينايي كه يه نيم ساعتي وقت امدمو مى گيرند ....
همينه ديگه عيدو شمالش .... من نميدونم چرا تا عيد ميشه همه ى ايران ميريزن تو شمال !! ... اين همه شهر گير دادن به اينجا !!!
آخ ... اين ترافيكم كه تمومى نداره ...
يه نگاهم به چراغ قرمز بود يه نگاهم به چراغ بنزينم كه خيلي وقت بود روشن شده.... آه از نهادم بلند شد ... با عصبانيت دستمو روى بوق ماشين گذاشتمو پشت سر هم فشار دادم و با عصبانيت فرياد زدم :
_ بريد ديگه منتظر چي هستيد ؟!....
مهديس صداى اعتراضش بلند شد ... پاك فراموش كرده بودم كه به غير از خودم يه كس ديگه هم توى ماشين نشسته ...
مهديس _ صحرا چقدر عجله دارى !!! ... انقدر بوق نزن مگه جلوتو نمي بيني ترافيك ....
_ مهديس چراغ بنزينم روشن شده ميترسم كه بنزين تموم كنم ...
مهديس _ چىىىىىىى!!!! ... پس چرا وايسادي خوب برو يه پمپ بنزيني جايي تا ماشينت بنزين تموم نكرده ....
به حالت تمسخر آميزى ابرو هامو انداختم بالا...
_ اِاِاِاِاِاِاِ ..... خوب شد تو گفتي وگرنه من نميدونستم بايد چيكاركنم !!!!!
مهديسم از من كم نياورد و بدون هيچ تاخيرى جوابمو داد ...
مهديس _ميدونم عزيزم تو هيچ وقت نميدوني بايد چيكاركنى !....
با عصبانيت دندون هامو بهم فشردمو به روبه روم خيره شدم .. اين ترافيك حالاحالاها ادامه داره .. ماشينو خاموش كردم
بالاخره ترافيك تموم شد ...
آخيش ... خدارو شكر ....
دستمو به طرف سوئيچ ماشين بردم و استارد زدم اما روشن نشد ! .... دوباره .. دوباره ... نه فايده اى نداشت ... لعنتى روشنشو !!!!
از يه طرف صداى بوق ماشين هاى پشت سرم روعصابم بود از يه طرف صداى مهديس كه البته بيشتر شبيه آژيره تا صدا !! رومخمه
وايى ... اين لامصّبم بازيش گرفته ... روشنشو ديگه ... جون مادرت روشنشو ... خاهش مى كنم .... ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه .......
صداى پسر جوانى كه از شيشه ى ماشين پشت سريم سرشو اورده بود بيرون بلند شد :
پسرجوان _ بريد ديگه خانوم ... منتظرچى هستيد ؟؟
ولى من بدون هيچ جوابى به استارد زدن ادامه دادم ...
پسرجوان _ اى بابا ... دارى استخاره مى كنى يا زيرلفظى ميخوايي ؟!...
كوفتههه .... اين كيه كه انقدر بيشرمه ؟؟!!....
مهديس هنوز درحال حرف زدن كه چه عرض كنم آژير كشيدن بود ...
مهديس _ اى بابا صحرا چى شده ؟؟ ... راه بيفت ديگه ....
با عصبانيت سرمو به سمتش برگردوندم ...
_ اسكول روشن نميشه وگرنه خودم راه ميفتادم !!!!
مهديس كه انتظار اين نوع حرف زدن منو نداشت متعجب با چشمايي گشاد خيره شد به من و با كمى مِن .. مِن گفت :
مهديس _ نكنه ... نكنه بنزين تموم كردى ...
_ ااااااه ... نميدونممممممممم
مهديس با عصبانيت دست به سينه شد و سرجاش صاف نشست و زيرلب چيزي پچ .. پچ كرد كه صد در صد نا سزا بود !!!!
ماشين پشت سريم با كلى زور و تمنا ماشين خودشو كشيد تو لاين بغليم وماشينشو كنار پنجره طرف مهديس پارك كرد ....
پسرجوانى سرشو از پنجره ى ماشين اورد بيرون و با پوزخند گفت :
پسر جوان _ از پس يه خانومم برنيومديم !!!!!
ديگه بهم فرصت هيچ حرفي رو نداد و با سرعت رفت ....
كثافت هاى عوضى ... بريد بميريد انشالا ....
ماشين هاى پشت سرم يكي يكى به نوبت از كنارم رد شدن و رفتن .....
ديگه حسابى كفرى شده بودم ....
با عصبانيت دستمو گذاشتم روى سوئيچ و استارد زدم كه خدا رو شكر ماشينم روشن شد اما زياد بنزين نداشتم ....
با سرعت صد تا رانندگى كردم و خودم و رسوندم به اولين پمپ بنزينى كه سر راهم بود ....
مرد تقريبا مسنى با لباس كار آبى نفتيش بطرفم امد .... و با همان لهجه ى شماليش گفت :
_ خانوم جان ... بنزين تموم كردى ؟؟؟؟
_ آره ...
مرد لبخندى زد و گفت :
_ اَووووو ، اين چه سواليه كه من مي پرسم خانوم جان خوب معلومه بنزين تموم كرديد !!!!
بدون اينكه جوابشو بدم نيم خيز شدم طرف كيفم كه روى صندلى عقب ماشين بود و مقدارى پول از توش در اوردم و دادم به اون مرده
_ هر چقدر كه ميشه بنزين بزن ...
_ چشم خانوم جان همين الآن ....
مرد با گفتن اين حرف سريع به طرف باك ماشينم رفتش و برام بنزين زد ....
چند دقيقه اى كارمون توى پمپ بنزين طول كشيد ... اما خوب خدا رو شكر بالاخره تموم شد ....
تو راه بوديم كه همش زيرچشمى به مهديس نگاه مى كردم ...
مثل اينكه خيلي از دستم ناراحته چون اخماش ازهم باز نميشه ...
خوب حقم داره بيچاره ... خيلي باهاش تند حرف زدم ....
آه بلندى كشيدم و روبه مهديس گفتم :
_ آخ ... حالا الكى آبغوره نگير خوب يكم عصبانى بودم ديگه ...
مهديس با لحن تمسخر آميزى گفت _ هه ... يكم عصبانى بودى !...
_ خيله خب باشه ... مثل سگ هار بودم حالا خوبه ؟؟!!...
مهديس ناخواسته خنديد ، منم همراهش خنديدم و رو بهش گفتم :
_ هه ... عاشق اين خنده هاى بي ريختِتَم !...
لبخند روى لب مهديس خود به خود جمع شد و متعجب به من نگاه كرد اما من با صداى بلند زدم زير خنده كه اين كار باعث خنديدن
مهديسم شد !......
***
بعد از رسوندن مهديس مستقيم به سمت خونه ى خودمون رفتم و با خوش حالى وارد خونه شدم ساعت نزديك پنج بعد از ظهر بود...
دستمو بردم توى جيب كوچيكى كه كناره كيفم بود و كليد درخونه رو از توش برداشتم ....
وقتى وارد خونه شدم با چيزعجيبى مواجه شدم ....
مامان .. داره با تلفن حرف ميزنه ... راجب خاستگارى ... نكنه پندار .... وايى ترانه چقدر زود ...
سريع كفشامو در اوردمو با پام پرتشون كردم كنار جاكفشي و دوان .. دوان رفتم پيش مامان ....
مامان _ چشم .. چشم ... خواهش مى كنم شما مراحميت .. خدانگهدار...
وقتى مامان تلفنو قطع كرد يكم خودمو لوس كردمو گفتم :
_ كى بود مامان ؟!...
مامان چشم غره اى به من رفت و گفت : اى دختره ى ور پريبده ....
اصلا باورم نميشه به زود برات خاستگار پيداشده باشه ... اونم نه يكي دوتا ...
متعجب گفتم : دوتا ؟! ... حالا كيا بودن ؟!...
مامان __ اوليه كه گفت مادر يكى ازهم كلاسي ياته فاميليشون رادمنش بود ... خيلى خانوم متشخص و با ادبي بود ...
اما دوميه! .... خوب راستش .... دومين خاستگارت هومن بود !!!!
با شيندن اسم هومن حسابى جا خوردم و ناخواسته فرياد زدم ....
_ چى ... اون عوضى .... بهشون اجازه ندادى كه بيان ..
مامان _ نه ... گفتم بايد باخود صحرا يه مشورتى بكنم ...
_ خوب كردى ... بهشون بگو نيان .. ديگه نميخوام حتى قيافه ى اون عوضى رو ببينم ...
مامان _ پوريا بهم گفتش كه هومن هو كلاسيته ... مگه چى بينتون اتفاق افتاده كه اينجورى ازش نفرت دارى ؟!....
_ هيچى ... فقط حالم از قيافه اش بهم ميخوره ...
مامان _ خيله خب باشه ... پس به اون هم كلاسيتم بگم نيان !...
آخ نه فكر كنم خراب كردم ...
حسابى هول شدمو با عجله گفتم :
_ نه ... نه .. اونا بيان ... بشون گفتى نيان ؟ ....
مامان وقتى اين حالو روز منو ديد زد زيرخنده و گفت :
مامان _ نترس عزيزم بشون گفتم بيان ... قرار گذاشتيم كه فرداشب بيان خاستگارى ...
با شنيدن اين حرفش بي دليل خوش حال شدم
و به سمت مامان حجوم بردمو اورا به آغوشم كشيدم ....
فكر نكنم اين خوش حالى بخاطر بورسيه يا فرانسه باشه ... مطمئنن اين خوش حالى كه من دارم بخاطر پنداره ... واسه اينكه ميخواد بياد
خاستگاريم ! ... كاش اين خاستگارى واقعى بود !.
***
" مهديس "
صحرا منو جلوى در خونمون پياده كرد و با سرعت صدتا راه افتاد ...
ديوونه است اين دختر به قرآن ... هيچى حاليش نيست،نميگه خدايي نكرده تصادف كنه .. يه بچه مچه اى رو زير كنه ، همينطورگازميده
آخ ....
از دست كاراى تو صحرااااا ...
با خستگي وارد خونه شدم و مستقيم به سمت اتاقم رفتم ....
الآن هيچي جز يه دوش آبگرم به من حال نميده ....
سريع لباسامو در اوردم و بطرف حموم رفتم و .. وان را پر از آب كردم ....
خيلي خسته ام ....
از اين زندگي خسته ام ... ديگه از همه چيز بريدم ...
آخ .. خدايا كاش ميشود كادوي تولد امسالم يه ربان مشكي دورقاب عكسم باشد ... خسته ام !
از خودم متنفرم ... من دارم چيكارمى كنم .. چطور ميتونم بخاطر يه بورسيه اينطورى پدرو مادرم را بپيچونم
چطورى ميتونم بهشون دروغ بگم ..
سرمو كامل بردم توى وان پر از آب و چند دقيقه اى همانطور باقى ماندم .
پايان فصل سوم ...