📢 پارت سومه بچه‌ها!  
الیزه بالاخره از دست اون دوتا بامزه خلاص شد و رفت سر قرار با متین 😏

بیا ببین چه خبره👇🔥

🌸 رمان: ققنوس عشق 🌸  
✨ پارت: سه 
🦋 نویسنده: دلبر

───⋆⁺₊⋆ ⋆⁺₊⋆───

بلاخره بعد از ساعت‌ها جنگیدن با دوتا کودن، رسیدم پیش عشقم 😮‍💨  
آروم‌آروم رفتم سمت میزی که نشسته بود، از پشت بغلش کردم.  
یه لحظه شکه شد، نفسشو حبس کرد، ولی بعدش برگشت سمتم و گفت:  
– جوجه من اومده؟! 🐣

خندیدم، ولش کردم و نشستم روبه‌روش.  
+ چی سفارش دادی؟ 😋  
با اون شیطنت همیشگیش گفت:  
– یه پرس جوجه!

با تعجب نگاش کردم:  
+ مگه اینجا جوجه هم دارن؟! 😳  
– آره بابا! اتفاقاً سفارشم تازه رسیده، منم گشنه‌م... پس بسم‌الله!

همون‌جوری که دنبال جوجه‌ی خیالی می‌گشتم، دستشو آورد، لپمو کشید و برد سمت دهنش، ادای خوردن درآورد:  
– به‌به! چقدرم خوشمزه‌س... آبدارههه! 🤤

ترکیدم از خنده!  
+ این چه کاریه آخههه؟ آبرو برام نذاشتیییی! 😂

بعد از یه عالمه مزه‌پرونی، دیدم وقتشه موضوع جدی رو باز کنم.  
+ متین؟  
با اشتیاق نگام کرد:  
– جانممم 💕

با عشق به چشماش نگاه کردم:  
+ خیلی دوست دارم...  
لبخند قشنگی زد:  
– قربونت برم! من می‌میرم برات! 😍

به لباش نگاه کردم، یاد خاطراتم افتادم، خنده‌م گرفت.  
– به چی می‌خندی جوجه‌ی متین؟!  
+ یاد خاطرمون افتادم...

اشاره کردم به لبش، منظورمو فهمید و ترکید از خنده:  
– هیچ‌وقت یادم نمیره با چه بهونه‌ی مسخره‌ای منو...

دستمو گذاشتم رو لبش:  
+ هیششش! دیگه به روم نیار 😅  
دستمو برداشت و گفت:  
– چشم خوشگلم! ولی حس کردم یه چیز دیگه می‌خواستی بگی، خیلی جدی صدام کردی!

خندیدم به بی‌حوایسی خودم:  
+ آره، انقدر خوشگلی آدم نمی‌تونه جدی باشه!  
لپمو کشید:  
– جوجه‌ی منییی! بگو ببینم چی می‌خواستی بگی جوجو من؟! 🐥

پوففف... الیزه جدی باش دیگه!  
+ مامانم گفت این قرار، دیگه آخرین قرار نامزدیه. از الان باید شروع کنیم تدارکات ازدواج.

یه لحظه شکه شد، بعد خندید. وااا چرا می‌خنده؟  
– قربونت برم! یه جوری گفتی انگار گفتن دیگه باهم نباشین! به مامانت بگو چشم، مامان منم گفت!

یه نفس راحت کشیدم. باورم نمیشه کنار متینم.  
خیلی اذیت شدم براش، خودش هم همینطور.  
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روز بشینیم و درباره‌ی ازدواجمون حرف بزنیم...

– من خودم تو فکرش بودم. دیگه باید رسمی مال من بشی!  
+ تو هم فقط فقط مال من باشی!  
– بله، فقط برای الیزه خانومم 💍

بعدش یه‌کم جدی شد:  
– راستی الیزه، مامانم یه جشن گرفته برای برگشت داداشم از خارج. گفته شما هم بیاین. هم دیگه جزو خانواده‌ایم، هم روز عقد و عروسی رو مشخص کنیم، هم به همه اعلام کنیم. انگاری مامانم تمام فامیلای خودمون و شمارو دعوت میکنه. میخواد همه باشن!

+ پس آرشام داره برمی‌گرده؟  
با سر تأیید کرد.

می‌دونستم متین با داداشش خیلی صمیمی نیست.  
نه اینکه دوستش نداشته باشه، بیشتر یه حس رقابت و حسادت بینشونه.  
آرشام بچه‌ی اول خانواده‌ست، همه توجه‌ها سمت اونه.  
متین همیشه تو حاشیه بوده... خودش همیشه می‌گه.  
منم هر بار بهش می‌گم آرشامم دردای خودش رو داره.  
اینکه یه مرد نتونه بچه‌دار بشه، خیلی براش سخته...  
ولی متین انگار حرف نمی‌ره تو سرش.  
هر دو داداش مغرورن، حرف تو سرشون نمیره 😐

───⋆⁺₊⋆ ⋆⁺₊⋆───
خب خب...    
لایک بزن که بدونم هنوز باهامی 💗  
و حتما توی کامنت بهم بگو:  
نظرت درباره این پارت چیه؟  
و حدست درباره ادامه‌ش چیه؟ فکر می‌کنی روز جشن قراره دردسر درست بشه یا نه؟ 😈  
اگه به ۲۰تا کامنت و ۱۵ تا لایک برسیم،  
پارت چهارم با یه اتفاق غیرمنتظره و یه تصمیم مهم میاد سراغتون!  
منتظرم ببینم کی پایه‌ست برای ادامه‌ی ققنوس عشق 💕