دروازه تباهی

امروز تولدمه.
و این پارت،
نه فقط ادامهی داستان،
یه هدیهست از خودم به خودم—
برای دختری که هنوز مینویسه،
حتی وقتی دنیا تاریکه.
---
پارت ششم
دروازه ایستاده بود. صدای سنگهایی که تا لحظهای پیش با خشم میلغزیدند، حالا خاموش شده بود، و سکوتی سنگین بر قلعه سایه انداخته بود. آرن هنوز نیرا را در آغوش داشت، و انگار با هر نفس، بخشی از وجودش را به او منتقل میکرد. گرمای دستانش، زمزمههای بیکلامش، و نگاهش که از درد عبور کرده بود، همه در تلاش بودند تا نیرا را از مرز خاموشی بازگردانند.
لحظهای بعد، انگشتان نیرا تکان خوردند. نفسش، هرچند ضعیف، اما دوباره شنیده شد. رنگ به گونههایش برگشت، و چشمانش، آرامآرام، از آن نیمهخواب تاریک بیرون آمدند. هنوز چیزی درونش شکسته بود، اما دیگر بیجان نبود. آرن، با صدایی آرام و لرزان، در گوشش زمزمه کرد: «برگشتی...»
لوکان، که تا آن لحظه با شمشیر آماده ایستاده بود، قدمی جلو آمد. نگاهش به دروازه بود، اما صدایش خطاب به همه بود: «نباید این مکث رو اشتباه بگیریم. دروازه فقط ساکت شده، نه رام. باید سریعتر حرکت کنیم، قبل از اینکه اتفاق دیگهای بیفته.»
یکی از یارانش، با چشمانی گشاد، گفت: «اگه دروازه دوباره گرسنه بشه، این بار شاید چیزی بیشتر از ترس بخواد...»
آرن، هنوز نیرا را در آغوش داشت، اما حالا نگاهش به قلعهی مرکزی بود—جایی که قلب جهنم در آن میتپید، و وارثان شیطان در خواب ابدی نگه داشته شده بودند. او میدانست که این سفر، فقط برای نجات نیرا نیست. بلکه برای روبهرو شدن با چیزیست که قرنها در تاریکی پنهان مانده بود.
نیرا، با صدایی ضعیف اما روشن، زمزمه کرد: «من هنوز کلیدم... و قلعه هنوز منو میخواد.»
همین جمله کافی بود تا آرن، که تا آن لحظه با سکوتی سنگین او را در آغوش گرفته بود، ناگهان از درون منفجر شود. نگاهش تیره شد، و نفسهایش سنگینتر. انگار چیزی درونش، چیزی قدیمی و خاموش، حالا بیدار شده بود.
با صدایی خشن و لرزان، که بیشتر شبیه غرشی از اعماق وجودش بود تا حرفی انسانی، گفت: «هیچکس... هیچکس اونو بیشتر از من نمیخواد.»
همه لحظهای خشکشان زد. لوکان، که آمادهی حرکت بود، شمشیرش را پایین آورد و با نگاهی محتاط به آرن خیره شد. یارانش، که تا چند لحظه پیش در حال آمادهسازی برای حرکت بودند، حالا بیحرکت ایستاده بودند، انگار منتظر انفجاری قریبالوقوع.
آرن، بدون اینکه نگاهش را از نیرا بردارد، رو به یاران لوکان چرخید. صدایش بلندتر شد، پر از خشم و تهدید، اما در عین حال زخمی و عاشقانه: «هیچکدومتون حق ندارین بهش نزدیک بشین. نه برای کمک، نه برای محافظت. اون مال منه. حتی ترسش.»
لوکان، که حالا دیگر فقط فرمانده نبود، بلکه شاهد فروپاشی تعادل میان عشق و وظیفه بود، قدمی جلو آمد. نگاهش به آرن، نه خصمانه، بلکه پر از فهم و هشدار بود. اما چیزی نگفت. چون میدانست، در این لحظه، هیچ کلمهای نمیتواند آرن را آرام کند.
نیرا، که هنوز در آغوش آرن بود، چشمانش را باز کرد. نگاهش خسته بود، اما روشن. انگار صدای آرن را شنیده بود، و حالا باید تصمیمی بگیرد—نه فقط برای خودش، بلکه برای همهی کسانی که در این مسیر گرفتار شدهاند.
و قلعه، در دوردست، هنوز منتظر بود.