
رمان ققنوس عشق 🔥 پارت ۲

📢 پارت دومه بچهها!
اگه پارت اولو خوندی و خوشت اومد، این یکی قراره هم بخندونهت هم حرصت بده 😈
بزن بریم ببینیم الیزه و متین چه آتیشی سوزوندن این دفعه!👇
🌸 رمان: ققنوس عشق 🌸
✨ پارت: دو
🦋 نویسنده: دلبر
✩───⋆⁺₊⋆ ☾⋆⁺₊⋆───✩
خواستم بیاهمیت از کنار هر دوتاشون رد شم و برم سمت ماشین، که کامران داد زد:
– اول به بزرگترت سلام کن، بعد...
آرمان پرید وسط حرفش:
~سرتو مثل گاو بنداز برو دیگه!
پوفففف... انگار قرار نیست راحت رد شم.
+ چی میخواین؟ 😑
آرمان نوچنوچ کرد و دورم چرخید:
~ از این تیپت معلومه کجا داری میری! هنوز ازدواج نکردینها، هنوز نامزدین، خیر سرتون!
کامران با خنده شروع کرد به شوخیهای مسخرهش:
– ای بابا، حداقل یه کاری کن قبل ازدواجت دایی نشم، آبرو برام نمیمونه!
با حرص کفش پاشنهبلندمو درآوردم، مثل مامانم افتادم دنبالش. اگه نمیزدمش آروم نمیشدم!
+ تو نمیخوای آدم شی هاااا؟! بخدا نزنمت ولت نمیکنمممم، پس خودت با پای خودت بیا کتکتو بخوررررر! 😤
اون بدو، منم دنبال اون. آرمان هم از اونور بنزین ریخت روی آتیش:
~ چی میگی بابا؟ معلوم نیست، شاید خیلی وقته دایی شدیم و خبر نداریم!
با تمام زورم زدم تو کمر کامران. آخیشششش! همونجوری که کفشمو تو دستم میزدم، آرومآروم رفتم سمت آرمان:
+ آرمان، چی زر زر کردی؟ دوباره بگو ببینم! 😈
آرمان وحشتزده، مثل یه گربهی آمادهی شیرجه، منتظر یه حرکت از من بود تا فرار کنه... که صدای پاتریک گوشیم بلند شد.
+ وای وای، انقدر رو اعصابم راه رفتین که بچم معطل شد! 📱
آرمان ادای عوق زدن درآورد، کامرانم ادای منو درآورد:
– ایییی، وای بچممم! بچم معطل شد!
همونجوری که گوشیمو درمیآوردم، آرمان جدی گفت:
~اینا رو میگی؟ لوسش کردی دیگه! آخه آدم به یه مرد ۲۵ ساله میگه بچم؟!
تعصبی گفتم:
+ اولا ۲۵ نه، ۲۳! دوما ۴۰ سالشم بشه، بچمه! سوما، به تو چه؟ هوم؟ بالاخره تو هم نامزد میکنی، مثل خر واسه زنت موسموس میکنی! 🐸
و با زدن گزینهی سبز، اونارو خفه کردم. والا، به این دوتا رو بدی اشتباهه!
+ جانم؟
متین با استرس گفت:
• الیزه! کجایی عزیزم؟ چیزی شده؟
با خنده گفتم:
+ نه بابا، نیم ساعت پیش میخواستم راه بیفتم، ولی این دوتا... میدونی دیگه 😅
متین خندید:
• اوکی، فکر کردم تو راه موندی، نگران شدم. بذار رو آیفون ببینم ایندفعه عشقمو چرا اذیت کردن!
با خنده گذاشتم رو آیفون.
متین گفت:
• آرمان! کامران! چیکار کردین با جوجهی مننن؟ 🐣
کامران و آرمان با چشماشون برام خط و نشون کشیدن و باهم گفتن:
– ~ جون داداش، هیچی! ما اصلاً کاریش نداشتیم!
با حرص گفتم:
+ مثل سگ دارن دروغ میگن! گفتن قبل ازدواج داییمون نکنی!
متین ترکید از خنده:
• خدا لعنتتون کنه... آخ، دلم... 😂
بعد از اینکه خندهش کم شد، گفت:
• وقتی میبینین الیزه اذیت میشه، چرا میگین؟ حتی به شوخی!
یه مکث کرد و با شیطنت گفت:
• والا من به زور از خواهرتون یه بوس میگیرم، حالا چه برسه به چیز دیگه!
با حرص گفتم:
+ که چی؟ ها؟ مگه تو منو واسه...
• نه بخدا عشقم! به اینا میگم که فکرای خاکبرسری نکنن. وگرنه من تا قبل ازدواج قول دادم بهت دست نزنم، جیگرم! 💗
کامران و آرمان باهم صدای عوق زدن درآوردن و گفتن:
– ~ این چیزا رو جلوی ما نگین، اه اه!
کامران بلندتر داد زد:
– این چیزا رو جلوی سینگلا نگین بابا! چشمامون باز میشه! بگو از بلنگو دربیاره، بعدش نازشو بکش!
✩───⋆⁺₊⋆ ☾⋆⁺₊⋆───✩
خب خب...
اگه ۱۷ لایک شد و ۸ تا کامنت گذاشتین،
پارت سوم میاد 😏
پس ناز نکن، یه قلب بزن، یه جمله بنویس، دل نویسنده رو خوشحال کن 💕