
ققنوس عشق 🔥پارت ۱

یه نخودچی وسط خانوادهی سلطنتی، با یه دل پر از حرف و یه لب پر از شوخی...
پارت اول اینجاست👇🔥
🌸 رمان: ققنوس عشق 🌸
✨ پارت: یک
🦋 نویسنده: دلبر
✩───⋆⁺₊⋆ ☾⋆⁺₊⋆───✩
کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در. زدم بیرون و از پلههای طبقه بالا رفتم پایین. مامان نشسته بود، داشت لیست بیمارا رو چک میکرد. باباجونم هم طبق معمول با گوشی دعوا میکرد. پشتخطیهاش؟ احمق به تمام معنا. یعنی یه روزی منم این شکلی میشم؟ نه بابا، من چرا؟ من که رئیس بیمارستان نیستم،خداروشکر 😌
نشستم کنارشون و بلند گفتم
– سلام.
مامان دستشو گذاشت روی گوشش و یه چشمغرهی حسابی نثارم کرد.
– سلام، خیرسرت دختری، یه کوچولو آرومتر بگی چیزیت نمیشه. از دست تو من چی میک...
بقیهشو گوش ندادم، مثل همیشه بود دیگه چیز جدیدی نیست. بابا با یه چشمک جواب سلاممو داد، منم براش یه بوس هوایی فرستادم 😘
برگشتم سمت مامان. یا خدا، هنوز داره ادامه میده!
جون بابا، واقعاً بابام عاشق چیِ مامان شده؟ فقط قیافه داره! نه، شوخی میکنم. وگرنه اونقدری که مامان مهربونه، هیچکس نیست. مسئله اینه که چون تکدختر خانوادهام، یهکم زیادی تو چشمم. مامانم همیشه نگران که نکنه یه وقت حرفی پشت سرم دربیاد. ولی خب، اگه پشت مریم مقدس حرف بوده، دیگه من چیام جلوش؟ یه نخودچی؟
با تمام قدرتی که از خودم داشتم، حرف مامانو قطع کردم و گفتم:
– مامان جان، دوباره شروع کردی به روضهخونی؟ بابا، چند بار بگم من مسیحیم، مسلمان نیستم. فدات بشم، برو برای دوستات بخون، برای بابا بخون. اون که عاشق صداته!
یه مکث کردم و اضافه کردم:
– دارم میرم پیش متین. حرفی؟ دستوری؟ باری؟
مامان با حرص نگام کرد و گفت:
– برو، برو. فقط دفعهی بعد بگی مسیحی، کسی بشنوه، چیکار کنیم؟ دیگه نشنوم!
خواستم یه چیزی بگم که نذاشت و گفت:
– حتی به شوخی!
یه پوف بلند کشید و گفت:
– میتونی بری، ولی قبل ساعت هشت...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
– بله، بله. حفظم دیگه. قبل از هشت خونه باشم، وگرنه اتفاقهای ناگوار کل جهان همون لحظه سرم میاد!
مامان با حرص بلند شد، آماده بود با سلاحهای مخصوصش منو شهید کنه. منم خندون دویدم سمت در. قبل از بستن در گفتم:
– قربونت برم، مامان گلم.
و یه ماچ آبدار براش فرستادم.
اخیش... خب، اینم از خانواده. حالا بریم پیش متین جونم.
رفتم سمت ماشین که یه مرسدس وارد شد. پوففف، حالا بیا این بیمغزا رو دک کن.
در ماشین باز شد و کامران از پشت فرمون اومد بیرون. اوففف، چه تیپی زده بود!
در شاگرد باز شد، آرمانم اومد بیرون. هردو اومدن سمتم. آرمانم تیپ دخترکش زده بود.
رفته بودن قرار؟ یا شاید دم دانشگاه؟ ای شیطونا 😏
✩───⋆⁺₊⋆ ☾⋆⁺₊⋆───✩
خب دیگه، تا همینجاشو داشتیم... 😏
اگه لایکها برسه به ۸ تا، قول میدم پارت بعدی رو با یه عالمه دردسر و دلبری بفرستم! 💋
لایک یادت نره، خودتو از ادامه محروم نکن 😜