
رمان آواز تاج دار پارت ۲۹

بخش اول :
سلام سلاممممم 😁 چطورید؟ امیدوارم که حالتون به راه باشه ❤️😉
اومدم با یه پارت 🤯 برای شما 😀 اصلا نگم براتون این پارت معرکهاس 🫡
پارت خیلی جالب و قشنگیه و حتی اگه طرفدار رمانم نیستید یه سری بهش بزنید حتما چون احتمالا شماهم خوشتون بیاد 😆❤️
و بفرمایید ادامه که کلی حرف دارم باهاتون ؛ 👈🏻
خب دوستان ببینید چه پخت و پز کردم براتون 🔥💛 ؛
•| اول بریم سراغ معما پارت ممنوعه که خیلی آسونه و امیدوارم سریع رمز پارت ممنوعه رو پیدا کنید ؛ 👇🏻
●گاهی جواب خیلی از سوال ها درست جلوی چشم آدمه.مثل اون وقت هایی که اولین حرف سه واژه غریب میشن کلید در بسته ای که همه دنبال باز کردنشن ... فقط باید برگشت به عقب ...یا
اینم از معما پارت ممنوعه که منو کشتید و زنده کردید به خاطرش ... و پارت دوم ممنوعه که قراره دربارهی "راز گهواره مرگ" باشه به زودی بیاد و خوشبختانه معما این پارت خیلی زود در دسترستون قرار میگیره.
-خواهشا اصرار برای گرفتن رمز پارت های ممنوعه نداشته باشید چون خودتون باید پیداش کنید و من تحت هیچ عنوانی بهتون رمزو نمیدم تا به پایان فصل دوم برسیم...راستی الان داریم به پایان فصل اول نزدیک میشیم و قراره اتفاقات جذابی بیوفته .
•| خب دیگه چیزی نمیمونه که نگفته باشم و لطفا لطفا لطفا از پارت نهایت حمایتتون رو بکنید، خواهشا هم لایک کنید و کامنت بزارید، شرط پارت قبل هم کامل نشده بود 💔 ولی لطفا این پارت رو نهایت حمایت ازش رو بکنید .
چون واقعا برای این پارت خیلی خیلی زحمت کشیده شده و بالای ۳ ساعت زمان برده طراحی و نوشتنش
پس لطفا زحمات من رو حیف نکنید ...💛
حالا هم بفرمایید ادامه برای خوندن یه پارت حسابی جذاب ؛👇🏻
از زبان مرینت :
همین که پامو گذاشتم توی حیاط پشتی، یه لحظه انگار نفسم بند اومد. فکر میکردم مثل بقیه حیاطهای قصره، ولی نه ... این یه بهشت بود. همه چیز برق میزد، فواره ها اون وسط، آب رو مثل نقره میپاشیدن بالا، مجسمه های سنگی با اون صورت های جدیشون انگار واقعا داشتن از بالا نگاهمون میکردن.
انگار اینجا واقعا برای هر کسی ساخته نشده بود، این زمین فقط برای اشراف زاده و افراد والا مقام بود انگار ....
لباسای ساده من وسط اون همه دامن مخمل و ابریشمی که چین های کوتاه و بلندی داشت، بدجوری تو ذوق میزد. قدمام آهسته بود و سر به بالا فقط داشتم اطراف حیاط رو نگاه میکردم
البته جوری راه میرفتم که انگار هر لحظه ممکن بود کسی بیاد بگه اینجا چیکار میکنی
یکم اطراف حیاط رو گشتم ولی کتابخونه یا چیزی مثل رو پیدا نکردم، بیشتر باغ بود و آلاچیق هایی وسط مداب و رود های آب
راهی نداشتم جز اینکه از کسی بخوام بپرسم
چشمم به نگهبانی که کنار ستون ایستاده بود افتاد، اونم با یه نگاه سنگین، از بالا تا پایین وراندازم کرد. دستش روی قبضهی شمشیرش بود و همین باعث شد گلوم خشک بشه
_ببخشید ... اااا ... ببخشید جناب
نزدیکتر بهش شدم که باهم چشمتو چشم شدیم
نگاه بی احساس کرد و گفت
_بله ؟
دستپاچه گفتم
_من ... من یه تازه واردم. ندیمه یکی از اشراف زادگان که خانوم گفتن باید برم کتابخونه دنبالشون ... شما میدونید از کدوم طرفه ؟
نگهبان یه لحظه ساکت موند. انگار داشت از تو چشم هام راست یا دروغ حرفمو درمیآورد. قلبم تند میزد، جوری که مطمئن بودم صدای کوبیدنشو میشنوه. با سر اشاره کرد و گفت
_مسیر جنوبی و بگیر و ادامه بده تا برسی به آخرش؛ سمت چپ یه عمارت هست که معروفه به کتابخونه
تشکری کردم و از کنارش رد شدم. حس کردم هوا سردتر شد یا شایدم ترس من بیشتر شده بود. هیچ دلیل توجیح کنندهای برای کارم نداشتم، فقط محض فضولی که انیدوار بودم کار دستم نده
مسیرو دنبال کردم تا به یه فواره بزرگ رسیدم که شبیه یه میدون بود، با چشمام دنبال عمارتی گشتم اما خبری ازش نبود، حتی یه کلبه ...
اگه مسیرم رو ادامه میدادم میرسیدم به دیوار ... پس اونم کتابخونه احتمالا باید همینجا ها باشه
سمت چپ رفتم و سعی کردم چیزی پیدا کنم .. نسبت به جاهای دیگه خلوت تر و تاریک تر بود، همچنین درخت های بلند ترین داشت
دیگه داشتم به آخرش میرسیدم که چشمم به چیزی افتاد
انتظار اینو نداشتم ... یه عمارت بود .. که قفسه های کتابش مشخص بود ولی بیش از حد متروکه بود
شیشه هاش پر لکه و در و دیوارش ناقص و خز بسته شده بود...اما خب چیز زیادی از عظمت و اشرافیش کم نمیکرد
از زبان امیلی :
بالاخره الیزا هم سر رسید.
مثل همیشه با اون قیافه سرد و بی روحش نشست روی صندلی، قبلش تعظیمی هم کرد. سوفیا هم مثل همیشه سر جاش بود، با اون لبخند مزخرف و طعنه آمیزش که حرصمو درمیآورد.
یکم صبر کردم، بعد مقابلشون روی صندلی نشستم و با لبخند گفتم
_خب ... همونطور که میدونید کمتر از ۱ ماه مونده تا جشن عروسی آنا ... البته قبلا هم که بهتون گفته بودم، این یه جشن معمولی نیست. ازدواج شاهدخت انگلیسی با یک لرد فرانسوی پیوندی بین دوتا کشوره که یعنی قراره مهمانان خارجی هم داشته باشیم، از جمله ولیعهد فرانسه که مهمان افتخاری همه ما هستن
الیزا سرشو بالا آورد و مثل همیشه با اون صدای بی روحش گفت
_این چیز تازهای نیست، هممون از قبل میدونستیم
به نشونه تائید حرفش سری تکون دادم و به رز اشاره کردم تا فنجون هارو پر کنه
همزمان که رز داشت فنجون های چای رو پر میکرد گفتم
_دقیقا الیزا ... به خاطر همینه که گفتم جمع بشیم اینجا، اتفاقات این چند ماهه اخیر آبرو ریزی بدی داشته جلوی بزرگان دربار، از شورش ها و شایعه ها گرفته تا ورود هر کس و ناکسی به قصر
سوفیا لبخند معناداری به حرفم زد، انگار فهمیده که موضوع چیه
با غرور سرمو بالا گرفتم و جدی گفتم
_موضوع مملکت به شاه مربوطه، ولی اتفاقت قصر به ما ... حضور یه رعیتی مثل این دخترهی روستایی توی این قصر در زمان جشن عروسی اصلا درست نیست، اگه این خبر به خارج از انگلستان برسه که یه دختر روستایی شده معشوق شاه برای خودش یه آشوبی میشه
سوفیا موهاش رو پشت گوشش انداخت و گفت
_دقیقا ... وجود یه رعیت توی قصر چیزی جز خرابی و ویرانی نداره ...
الیزا کلافه نگاهی به سوفیا کرد و گفت
_مگه قراره توی جشن عروسی حضور داشته باشه ؟
خواستم جوابمو بگم که سوفیا زودتر گفت
_خدا نکنه ... همین مونده که پای یه روستایی به عروسی اشرافی شاهدخت باز بشه
_پس نگرانیتون برای چیه ؟
سوفیا دوباره خواست چیزی بگه که قبلش گفتم
_دخترا ... ما اینجا جمع نشدیم که بخوایم بحث کنیم ... نگرانی ما از این بابته که این دختر رعیت بالاخره خبرش به گوش مهمون های خارجی میرسه ...
_خب میخواید چیکار کنید ؟ کل قصرو تهدید کنید تا درباره ی این موضوع به کسی چیزی نگن ؟
پوزخند نرمی به الیزا تحویل دادم و گفتم
_چرا این همه خودمون رو اذیت کنیم ... مانع رو از سر راهمون بر میداریم
از زبان مرینت :
قدم اولی که گذاشتم انگار همه چیز رو فراموش کردم ... تنم یخ کرد و پیشونیم خیس عرق شد
آب دهنمو به سختی قورت دادم و به اطراف نگاهی کردم
فضای عمارت نیمه روشن بود، پرتو های خورشید از پنجره ها رد شده بودن و به قفسه های کتاب خورده بودن
هیچ چیز خراب با ناقصی نداشت ... همه چیز سر جای خودش بود ... یه کتابخونه اشرافی بود واقعا ولی انگار ماه ها بود که کسی واردش نشده بود ... گرد و خاک روی همه چیز نشسته بود
چند قدم جلو رفتم و با صدای لرزونی گفتم
_آهای ... گفته بودید بیام اینجا !
منتظر جوابی بودم اما فقط صدای باد رو شنیدم
این جواب نداده خودش یه استرس داشت ... فضای کتابخونه هم یه استرس دیگه
چند قدم دیگه برداشتم و وارد قفسه های کتابش ها شدم و دوباره گفتم
_کسی هست اینجا ؟ خودتون گفته بودید بیام ... من اون کتابو فقط برداشته بودم تا پسش بدم به صاحبش
انتظار داشتم اینبار کسی جواب بده حداقل یه یه نشونه ای بده ولی حتی دیگه صدای باد هم نیومد
یه لحظه شک کردم نکنه فقط یه آزار و اذیت بوده باشه و کسی اینجا منتظرم نبوده باشه
یکم جلوتر رفتم و انگشتمو روی جلد کتاب ها کشیدم و گفتم
_کسی اینجاست ؟
تنها چیزی که شنیدم برگشت صدای خودم بود ... سری به نشونه تاسف تکون دادم
واقعا که ... چطور این مسخره بازی رو باور کردم و اومدم اینجا ... همه اش یه سرِکاری بوده
برگشتم و به سمت در رفتم و خواستم که خارج بشم
_نمیدونم اسم این کارتو چی بزارم ... شجاعت یا ... حماقت ..؟
یه لحظه خوشم زد ... انگار یه سطل آب یخ روم خالی کردن ... برگشتم و دنبال منبع صدا گشتم
از آخرای سالن و قفسه ها یه زن دیده میشد..
لبمو تر کردم و لرزون گفتم
_تو کی هستی ؟ چی ازم میخوای ؟
از داخل سایه ها بیرون اومد ... حالا کل چهرهاش و بدنش برام واضح شده بود
_سری قبلی که همو دیدیم زیاد وقت نشد باهم آشنا بشیم مرینت ..
یه لحظه احساس کردم که توهم زدم اما واقعی بود ... انتظار دیدن هر کسی رو داشتم جز ... جز آنا ...؟!
بی اختیار چند قدم جلوتر رفتم که گفت
_انتظار نداشتی منو ملاقات کنی نه؟ بیا
آروم قدم برداشتم سمتش ... نمیدونم چه اتفاقی داشت میوفتاد.
وقتی بهش نزدیک شدم لبخندی بهم زد و گفت
_بشین .. سرپا خسته میشی ... حرف زیاده ..
ناخواسته صندلی رو کنار کشیدم و نشستم ... آب دهنم خشک شده بود و ذهنم پر فکر بود .. همه چیز تقریبا غیر منتظره بود
آنا بعد از من روی صندلی نشست و دستشو روی میز گذاشت
تند و لرزون گفتم
_من ... من فقط میخواستم اونو کتابو به صاحبش برگردونم که اتفاقی به اون متن رسیدم ... اصلا منو از هیچی خبر ندارم ... قسم میخورم
_پس چرا وقتی خوندمش نذاشتیش سر جاش ... پس واقعا هدفی داشتی !
لبمو تر کردم و تند گفتم
_میخواستم... یعنی میخواستم بزارمش سرجاش ولی وقتی اون نامهرو خوندم و تهدید شدم، ترسیدم ... نمیدونستم اصلا باید چیکار کنم
لبخند ملیح و کجی زد و گفت
_پس ترسیدی ولی بازم با پای خودت اومدی اینجا ؟ معمولا دخترای قصر تو اینجور مواقع جیغ میزنن یا فرار میکنن ... تو چرا اینکارا نکردی ؟
_چون ... چون احساس میکردم یه چیزی با عقل جور در نمیاد ... بیشتر اتفاقات این قصر نمیتونست تصادفی یا اتفاقی بوده باشه ... دوست داشتم از گذشته باخبر بشم
آنا چشمشو چپ کرد و گفت
_چطور جرعت میکنی همچین چیزی بگی ؟ تو یه تازه واردی و معشوقه ... نقشتم که خوب میدونی چیه ؟ غذا و تخت و تفریحتم که به راهه پس چرا خواستی پانو بیشتر از حدی که برات تعیین شده بزاری ؟
سرمو پایین انداختم ... واقعا داشت راست میگفت ... کارهایی که من کردم واقعا دلیل توجیه کننده ای نداشت
_نمیدونم .. واقعا نمیدونم
آنا به صندلی تکیه داد و گفت
_به هم بگو ... تو واقعا کی هستی ؟ چرا برادرم تورو انتخاب کرد وقتی نه اشراف زاده ای و نه تعلیم دیده... چرا باید حرفهاتو باور کنم ؟
_من فقط یه دختر روستایی سادهام ... اینکه چرا شدم معشوقه شاه انگلیسو نمیدونم ... شاید سرنوشت بود یا شایدم هوس و زور !
_هوس و زور ... ؟ جرات داری همینو بلندم بگی ؟
سرمو بالا آوردم و سعی کردم جدی بگم
_جرات دارم حقیقتو بلند بگم ... حتی اگه حاضر باشم بمیرم ...
پوزخندی زد و با لحن مهربونی گفت
_پس چرا الان ترسیدی؟
_هر کس دیگه ام بود میترسید .. از یه عمارت متروکه و یه نامه تهدید آمیز و حقیقت های پنهان
_اگه چیزهایی که میدونم رو بدونی ... اونوقته واقعا میفهمی ترس چیه !!!
________________________________________________
اینم از پایان این بخش 😀
نظرتون چیه ؟ انتظار داشتید آنا پشت همه این قضیه ها باشه ؟ 😐😅
به نظرتون نقش آنا مثبته یا منفی ؟ شایدم خنثی ؟ 😉
چه اتفاقاتی قراره برای مرینت بیوفته ؟ ادوارد قراره چه کارهایی بکنه ؟ 🙈😁
نقشه امیلی و سوفیا و الیزا چی ؟ اون ها چه نقشی قراره داشته باشن ؟ چه بلایی قراره سر مرینت بیوفته؟ 🫶
نظرتون دربارهی پارت ممنوعه چیه ؟ 😉
معمارو تونستید حل کنید 🙈🤷🏻♀️
و اینکه بازم دارم میگم لطفا هم لایک کنید و هم کامنت بزارید چون واقعا زمان زیادی صرف نوشتن این پارت شده 💔🥲
برای یک بار هم که شده وقتی لایک میکنید کامنت بزارید ... واقعا نمیدونم باید به چه زبونی بگم به خدا 😐 اگه همون موقع که لایک میکنید یه کامنتم بزارید شرط ها همون روز تموم میشه و فردا پارت جدید خواهید داشت 🥺❤️
پس لطفا لطفا لایک کن و کامت هم بزار... کامنتتتت😩
شرط پارت بعد :
❤️۲۱ لایک
💬۴۵ کامنت