
• اغواگر شــــب •

P:5
با ایستادن ماشین از فکر بیرون میام. نگاهی به خونه کردم که نگاهم قفل نگاه محسن شد.
چشمام گرد شد و رو به آرشام گفتم:
- اینجا چرا نگه داشتی؟
بهم نزدیکتر میشه و عصبی پچ میزنه:
- تا اینجاشم به زور تحملت کردم بیا برو پایین.
برگشتم که محسن با چشمای به خون نشسته اومد نزدیک ماشین.
دستی به سرم کشیدم هنوز روسری رو نداده بود. محسن نه تنها بیخیالم نشد بلکه عصبیترم شد.
- معلم قلابی روسریمو بده سریع باش!
روسری رو از دور گردنش درآورد بهم داد:
- لامصب مگه شیشه دودی...
با ضربه که به شیشه خورد لال شدم و با تعجب برگشتم. محسن بود!
صدای پوزخند آرشام رو شنیدم:
- باید حدسش رو میزدم که یکی مثل خودت وحشی خاطرخواهته!
بعد گفتن این قفل ماشین رو باز میکنه و سری از ماشین میام پایین:
- کجا میری؟ وایسا آیلین دیشب خونه نیومدی رفتی پیش این حرومی؟
نیشخندی زدم و بین راه رفتم میگم:
- به تو ربطی نداره..
محسن قدمهاش رو تندتر میکنه و حرصی بازومو نیگیره توی دستش:
- جواب منو بده آیلین... دیشب کدوم گوری بودی؟ هان؟!
عصبی داد میکشم:
- محسن گمشو برو.. از دستت خسته شدم تو چیه منی هان؟! آره شب پیشش بودم میدونی اصلا چیکار کردم؟ رفتم روی تخت...
حرفم تموم که سمت چت صورتم سوخت. محسن از بین دندوناش میغره:
- که رفتی روی تختش؟ پس فکر نکنم به ازدواج نیازی باشه همونطور که رفتی زیر اون ناله سر دادی میای زیر من!
توی شوک سیلیش بودم و کمکم از شوک درمیام و با لحن حرص دراری میگم:
- من که به هر کسی نمیدم...
با صدای فریاد اهورا خشک میشم:
- آیلین تو چه گوهی خوردی؟
با ترس نگاهی به صورت قرمز شدهی اهورا میکنم و با لکنت میگم:
- م.. من هیچکاری نکردم!
نزدیکتر میاد و به محسن خیره میشه:
- امشب ببرش تهران برای عقد!
محسن با نیشخند بهمنگاا میکنه:
- فکر نکنم به عقد لازمی باشه...
اشک توی چشمام جمع میشه و به اهورا نگاه میکنم:
- اهو.. اهورا تو چی میگی؟ من نمیخوام باهاش ازدواج چرا نمیفهمی؟
بازوی نحیفم رو بین دستاش میگیره و میگه:
- وقتی داشتی به خونهی مرتیکه میرفتی باید فکر اینجاش هم میکردی!
رد اشکام روی گونهام خشک شده بود...
چند ساعت بود اینجا منو زندونی کردن داخل اتاقم.
کاش راهی برای فرار از اینجا بود. قرار بود که فردا عقد محسن عوضی بشم!
با صدای زنگ خوردن گوشیم نگاهی بهش کردم که پناه بود سری تماس رو وصل کردم و جواب دادم:
- سلام تو کجا بودی پناه؟
پناه درحالی که انگار دویده نفس نفس میزد:
- اومدم نجاتت بدم!
با تعجب میگم:
- نجات چی؟ مگه چیشده؟!
پناه عصبی میگه:
- کل محله پر شده دعواتونو شنیدن میگن قراره با محسن ازدواج کنی درست میگن؟
با بغض میگم:
- آره، از دست مخسن عصبی شدم الکی گفتم رفتم زیر آقا معلم خوابیدم اونم قاطی کرد!
صدای هین کشیدن پناه اومد:
- خاک تو سرت آیلین.. کاش یکم موقعهی عصبانیتت زبونت رو کنترل کنی. الان میام نجاتت میدم فعلا!
خداحافظی میکنم و گوشی رو روی پاتختی میذارم.
روی تخت دراز میکشم که بعد چند دقیقه صدای پناه میشنوم که بین حرف زدن انگار داشت به اینجا نزدیک میشه.
کلید رو میچرخونن که در اتاق باز میشه:
- باشه پناه من به تو اعتماد کردم.. آیلین شام میخوره برمیگرده باشه؟!
پناه تندتند سری تکون میده و میگه:
- قول میدم ولی مامانم از دیروز به آیلین گفته بود شام بیاد خونهی ما اما انگار آیلین یادش رفته!
لبخند ریزی میزنم.
پس پناه هم از این چیزا بلده!
- سری آماده شو آیلین ساعت 9خونه باش.
تندتند سر تکون میدم و آماده میشم.
- خاک تو سرت!
مظلوم با انگشتام بازی میکنم:
- خب چیکار میکردم؟ اگه روی مغزم یورتمه نمیرفت منم اینطور داغ نمیکردم.
به مسخره سری تکون میده و میگم:
- پناه من باید فرار کنم.
با بهت بهم نگاه میکنه:
- چیکار کنی؟
- فرار کنم.. تو هم به اهورا بگو که داشتی برمیگشتیم من فرار وردم و تو نتونستی منو بگیری باشه؟!
- نه نمیگم برای چی فرار کنی بری کجا آیلین؟
- یه چند روز میرم تو پارک و اینا بعد برمیگردم!
پناه دست به سینه میشه و میگه:
- اصلا فکرشم نکن آیلین.
پوفی میکشم و میگم:
- پناه من اگه فرار نکنم به زور میخوان به عقد محسن منو دربیارن تو که نمیخوای بدبخت بشم میخوای؟
دودل نگاهی بهم میگه که ادامه میدم:
- من قبلا نامزدش بودم خودت که خوب میدونی چه بلایی سرم آورد و منم ازش جدا شدم... من نمیخوام دوباره این اتفاق بیفته میفهمی پناه؟!
پناه سرش رو میندازه پایین و میگه:
- خب تو فرار کردی من به داداشت چی بگم؟!
دستش رو میگیرم و میگم:
- خب بگو که داشتی منو خونه میرسوندی یهو فرار کردم یه همچین چیزی بگو...
پناه پوفی میکشه و ناچار میگه:
- باشه برو ولی دو روز دیگه برگرد باشه؟!
تندتند سری تکون میدم:
- باشه برمیگردم.
سمتش میرم و محکم بغلش میکنم و میگم:
- ازت ممنونم پناه من برم دیگه.
سفت بغلم میکنه و میگه:
- خواهش میکنم جبران میکنی برو به سلامتی خداحافظ..
لبخندی میزنم و با دردسر از پنجره میرم بیرون.
نگاهی به کوچهی تاریک میکنم و با بادی که میوزه لرزی روی تنم میشینه.
حرصی زیرلب با خودم حرف میزنم:
- آخه بگو آیلین نونت کم بود آبت کم بود فرار کردی؟ لعنت بهت محسن به خاطر تو باید سرما رو تحمل کن!
داشتم زیرلب به محسن فحش میدادم که از توی یه کوچه تنگ صدای ناله اومد.
ترسیدم و خواستم سری رد بشم که ناله قویتر شد. یکم نزدیک رفتم و با ترس توی تاریکی شب دنبال صدا رفتم.
کمی جلو رفتم که نور افتاد روی بدن یه مرد جلوتر که رفتم قیافهی آرشام رو دیدم.
متعجب نزدیکتر رفتم که دیدم خودشه و با دستش شکمش رو گرفته ترسیده زانو میزنم و میگم:
- معلم قلابی خودتو زدی به خواب؟ پاشو اینجا جاش نیست...
پلکاش میلرزه و بهم نگاه میکنه:
- بازم تو؟ لعنتی... داره ازم خون میره!
تازه نگاهم به پهلوش میفته که داشت خون ازش میرفت هول میکنم و میگم:
- خ..خون خونِ چ..چرا اینطوری شدید؟
با نفسای سنگین میگه:
- کم وراجی کن گوشیمو ور دار و به مر...
منتظر بهش نگاه کردم که یهو چشماش بسته شد.
با چشمای اشکی دنبال گوشیش میگردم که آخر دستم رو توی جیبش فرو میبرم و گوشیش رو لمس میکنم.
درش میارم و با دستای لرزون به آمبولانس زنگ زدم...
با استرس پاهام رو تکون میدم که دکتر از اتاق عمل میاد بیرون.
- آقای دکتر حال بیمار چطوره؟!
سری تکون میده و میگه:
- خوبه الان میبریمش بخش اگه دیر میرسیدید ممکن بود داخل کما بره!
آروم خداروشکری میگم:
- ممنون آقای دکتر.
لبخندی میزنه و میگه:
- خواهش میکنم انجام وظیفه بود بیمار بیدار بشه باید ازش اظهارات بگیریم!
سری تکون میدم و میگم:
- میتونم بیمار رو ملاقات کنم؟
- بله فقط 5دقیقه.
باشهای زمزمه میکنم و وارد اتاق میشم.
نگاهی بهش میکنم و میرم روی صندلی بغلش میشینم.
چشماش رو بیحال باز میکنه و بهم خیره میشه:
- خوبید؟
اول یکم نگاهم میکنه و بعد نگاهی به دور و ورش میکنه که اخماش میره تو هم و ماسک اکسیژن رو در میاره و میگه:
- اینجا کجاست منو آوردی؟!
با تعجب میگم:
- بیمارستان!
از بین دندوناش میگه:
- احمق من گفتم زنگ بزن به بیمارستان؟
اخمام میره تو هم و میگم:
- جای تشکرته که نجاتت دادم؟ به من چه تو خودت گفتی زنگ بزن.
نفس عمیقی میکشه و سعی میکنه آروم باشه:
- من گفتم زنگ بزن به مراد نه آمبولانس!
شونهای بالا میندازم و میگم:
- میخواستی غش نکنی و اسم رو کامل بگی..
با درد تکونی میخوره و میگه:
- از اینجا برو بیرون.
سری تکون میدم و از اتاق میرم بیرون..
جای تشکرشه حالا بیا و خوبی کن.
میرم سمت حیاط بیمارستان و شروع میکنم به قدم زدن.
امشب گذشت شبهای بعدی رو چیکار کنم؟
با پاهام به سنگای ریز و درشت ضربه میزنم که صدای زنی رو میشنوم:
- چه دختر خوشگلی!
با تعجب سمتش برمیگردم که نگاهم به یه زن لاغراندام میفته که زیر چشماش گود افتاده بود:
- بیا برات فال بگیرم..
ترسیده عقب میرم:
- نه بابا چه فالی ممنون نمیخوام!
پافشاری میکنه و ادامه میده:
- حس میکنم قراره یه مدت جایی بری که دوست نداری..
دستی تکون میدم و میگم:
- این خرافاتی بازیا چیه؟ من پول ندارم
شونهای بالا میندازه و میگه:
- حیف شد پول نداری اما من آیندهتو میتونم ببینم...
چپی نگاهی بهش میندازم و با تمسخر میگم:
- لابد قراره عاشقم بشم هان؟!
- نمیدونم پول بده تا بگم..
پشت میکنم بهش و وارد بیمارستان میشم. دختر خرافاتی نبودم برای همین این حرفا رو باور نداشتم.
برای پارت بعدی 26لایک و 36کامنت✨️
لطفا حمایت کنید و رمان غریزه خونین و لذت پنهان موضوعش رو عوض کردم و ویرایشش دادم هم پارت دادم🤍🌱