پارت۶

_مسئول ثبت نام:مشکلی نیست میتونه ثبت نام بشه... 
_هوشنگ چند کلمه ای در گوشِ مسئولِ کچل پچ‌پچ کرد بعدم برگشت سمت من
_هوشنگ:پاشو برو کلاست
_به سمت کلاسم رفتم هرکس جای خودش رو داشت حس خوبی بهم دادن همه باهم خوب بودن خبری از خیر و شر نبود معذب کنار در وایستادم تا اینکه دختری با مقنعه‌ی سیاه و لباس زرد لیمویی کمرنگ و شلوار مازراتی مشکی دستمو گرفت و برد کنار یه میز داغون میز داغون و با میز خوب خودش عوض کرد...
_؟؟؟:میتونی بشینی
_ماهی:☺️ممنون..
_روی صندلی نشستم دستشو به سمتم دراز کرد 
_؟؟؟:اسمم نازنینِ میتونی نازی صدام کنی. 
_دستشو فشردم 
_ماهی:خوشبختم منم ماهیم. 
_لبخند شیرینی به روم زد حس کردم کسی چیزی روی میزم گذاشت...یه لیوان آب...و فرستنده یا گذارنده یه پسر با چهره ی معصوم که برعکس خودشه...
_؟؟؟:سلام میتونی یکم آب بخوری. 
_با تردید به لیوان آب خیره شدم 
_ماهی:ممنون...😊

_لیوان ابو برداشتمو کمی ازش خوردم 
_؟؟؟:اسمم سامانِ
_ماهی:آها خوشبختم!اسم منم ماهیه
_سامان:آب های شیرین یا شور😂 
_یه پسر دیگه از پشت سرش اومد و جای من جواب داد که خندم گرفت
_؟؟؟:قلب من😎اسمم امیره خوشبختم 
_دستشو به سمتم دراز کرد که دختری دستشو گرفت و با لبخند به سمت من برگشت
_؟؟؟:خوشبختم شیرینم.
_ماهی:منم، ماهیم.

_بلاخره استاد اومد و همه رفتن سر جاشون نشستن،وات؟!!!! نگو که باید تا آخر ترم با این میمون پیر سر کنم یا خدا این نمیتونه راه بره،تدریس،میخواد درسم بده نه بابا؟!توی همین فکرا بودن که ناگزیر زد به پهلوم بهش نزدیک شدم... 
_ماهی:هوم
_نازی:معرفی میکنم.... 
_سامان بهم نزدیک شد در حالی که هر سه تامون به استاد خیره بودیم باهم لب زدیم 
_هر سه تامون باهم:خر پیر😑!!!! 
_استاد حضور و غیاب رو شروع کرد.... 
_استاد:ماهی فروغی
_ماهی:حاضر 
_سامان:فروغ مایی😉
_نازی:امیر..... 
_سامان:چته بخیل دارم معاشرت میکنم... 
_نازی اشاره ای به حلقه ی توی دستم کرد و منظور دار لب زد
_نازی:صاحاب داره...🤐

_جمع شدن صورت سامان رو حس کردم سعی کرد ازم دور شه _ماهی:نه...لطفا ازم دوری نکن من ازدواج کردم اما...شوهرم مشکلی با اینکه به مردا کمی نزدیک باشم نداره...😊
_سامان:آها پس هنوز باهم رفیقیم😊 
_ماهی:معلومه...😉 
_استاد درسش رو که داد بخاطر اینکه حالش خیلی مساعد نبود زود تر رفت نازی تلاش می‌کرد دستشو از روی من به سامان برسونه و یه پس گردنی بهش بزنه... 
_سامان:زحمت نکش دستت نمیرسه...😏
_نازی داشت با چشم غره هاش قورتش میداد که صدایی توجهم رو جلب کرد صدای فوضولِ علی
_علی:به دور از شئوناتِ اسلامیه.‌.نازی خانم 
_نازی:به دور از شئونات هیکلتِ😤 
_سامان:بزن قدش 
_نازی زد منم زدم دستم که به دستش خورد استاد جدید اومد تو...😬
_نازی:به‌به🤭_سامان:اوووو

_استاد دانشگاه گیلان اونم جرم شناسی🥶انقدر جذاب!استاد نشست و بعد از حضور و غیاب خودشو معرفی کرد...که نازی و سامان بهم نزدیک شدن،در حالی که به استاد جدیدمون خیره بودیم... 
_هر سه تامون باهم:قاتل جذاب😎 
_استاد:....خوب بچه ها درس امروز به پایان رسید امروز رو من اومدم از فردا یه استاد دیگه میاد پیشتون...فعلا🙂 
_بعد از گفتن حرفاش از کلاس بیرون رفت.... 
_نازی:حیف شدا...
_سامان با لحن غیرتی و جنتلمنانه ای لب زد 
_سامان:چرا اونوقت؟شمام صاحاب داری.
_بعدم در رانی رو که لول کرده بود رو دست نازی کرد...در لحظه پرام ریخت خواستگاری به این سادگی و عاشقانه...🫠

حمایت فراموش نشهههه🫀💋

فعلا بای