پارت۵(دیشب گذاشته بودم این پارتو بچه ها ولی اشتباه شده بود و متن پارت ۴ بود و من دیر فهمیدم پس امشب بریم برای پارت جدید و هیجانی)😁♥️♥️

بزن ادامهههه

ــ هوشنگ:آروم باش قربونت برم
_ماهی:بسه هوشنگ برو بخواب
_هوشنگ رفت توی اتاق منم یه لیوان آب برداشتمو به سمت اتاق رفتم...ماشالا چه خوبم جا باز کرده رو تخت من یه ذره هم برای من جا نذاشته...
لیوان ابو ریختم روش مثل کسی که بهش برق وصل کرده باشن پرید با لحن حق به جانب گفتم
_ماهی:راحتی شما؟
_هوشنگ:هوففف😵‍💫what the fuzz یا سیدی!؟
_ماهی:برو بابا😒من الان کجا بخوابم 🤨
_هوشنگ:بیا رو تخت دیگه.
_ماهی:چیشد!
_هوشنگ:آبشو کشیدیم چلو شد🤣
_بالشتِ کنارشو برداشتمو زدم تو سرش در حالی که التماس می کرد گفت
_هوشنگ:بابا ول کن دیگه....ای🫣
_پام به گوشه تخت گیر کرد و افتادم روی تخت تقریبا دماغم نابود شد‌.‌برگشتم سمت هوشنگ
_ماهی:بیشعور چرا نگرفتیم‌..
_هوشنگ(شونه بالا انداخت):مُردی؟🤨
_به سمتش حمله ور شدم که دستامو توی هوا گرفت
_ماهی:ولم کن😤
_هوشنگ:نوچ
_ماهی:ول نمیکنی؟
_هوشنگ:نوچ!
_ماهی:بگیر...
_دستشو گاز گرفتم که دادش هوا رفت...
_هوشنگ:صبر کن ماهی خانم
_ماهی:نوچ!
_هوشنگ:عه🤨
_دویدم و از اتاق زدم بیرون پارچ آب و با یه لیوان برداشتمو رفتم توی اتاق...هوشنگ دوش گرفته روی تخت دراز کشیده
_هوشنگ:به‌به مادمازل بلاخره اومدی!
_ماهی:ولی کن هوشنگ حوصله ندارم. 
_هوشنگ:بگو...
_ماهی:تو داییِ منو از کجا میشناختی؟
_هوشنگ:من‌...راستش...من پسر خالتم.
_ماهی:ها😦😧😨😱
_نشستم روی تخت پارچ آب و لیوان ازم گرفت و گذاشت روی میزِ کنار تخت...اون واقعا...وای دایی کجایی که ببینی خواهرزاده ات میخواست خونه تو به اتیش بکشه...کجایی که دلم برات یه ذره شده برای خنده هات برای شوخیات برای نگاهت برای همه چیز...ای کاش من به جای تو میرفتم...اشک از چشمام میریزه و هوشنگ سعی داره آرومم کنه...
_هوشنگ:ای بابا...گریه نکن دیگه..
_ماهی:ولم کن...
_بلند شدم برم که دستمو گرفت و کشید
_هوشنگ:کجا؟
_ماهی:خستم بخوابم.
_هوشنگ:همینجا بخواب.
_دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و با بالشت از اتاق زدم بیرون روی کاناپه با فکر داییم به خواب رفتم.
_هوشنگ:پاشو...پاشو بریم دانشگاه..
_چشمامو نیمه باز کردم
_ماهی:چی میگی سر صبح...هی ونگ ونگ..
_هوشنگ:بیا و خوبی کن
_ماهی:بزار بخوابم صبحونم نمیخوام برو
_هوشنگ:پاشو بریم دانشگاه...
_ماهی:من برنمیگردم تهران
_هوشنگ:دانشگاه گیلان
_داشت حرف می‌زد که گوشیش زنگ خورد..فوضولی گل کرد بلند شدم و پشت سرش رفتم
_هوشنگ:الو،جانم مامان،
_???:....
_هوشنگ:باش میرم،صدبار گفتم من یکی رو دوست دارم انقدر برای من دنبال اختاپوس دریایی نگرد...
_???:....
_هوشنگ:باشه میگردم دنبالش‌..
_از مامانش خدافظی کرد و دستی توی موهاش کشید برگشت سمتم
_هوشنگ:فعلا به رعنا چیزی در مورد من نگو...
_ماهی:رعنا که انقدر بد سلیقه نبود.🤨
_هوشنگ(در حالی که با لبخند شیطونی میومد سمتم):عه که...

_ماهی:نه...نه منظورم این بود که...
_فاصله ی بینمونو کمتر کرد بوی عطرش...عطر داییم...!داییم...☹️محکم پسش زدم به سمت دستشویی رفتم...آماده شدم(لباسام:دامن چین دار مشکی×شومیز مشکی×شال مشکی ساده‌ با گلای سفیدِ ریز-ارایش نکردم)از اتاق رفت بیرون دیدم منتظرم وایساده از کنارش رد شدم...سوار ماشین شدم اونم چند لحظه بعد سوار شد
_هوشنگ:چیشدی یهو؟!
_ماهی:برو حوصله ندارم😮‍💨
_ماشین و روشن کرد و راه افتاد تا مقصد باهم حرف نزدیم...بعد از کلی صحبت و بحث بلاخره راضی به ثبت نامم شدن...

تامامممممممم

لایکککک و کامنتتتتتا رو دیگ ببینم چی میکنینااا

فردا پارت آبنبات من قرارم بزارمممم♥️💋

لایکا و کامنتا بالا باشه پارتا بلند اره💗🍭

فعلا بوس بای