عشقی که از ازدواج شکل گرفت P12

پارت جدیدددد
حرفی ندارم ادامهههه
___________________________________________
#نویسنده
سیلا بیخیال لب های مایا نمیشد که بعد از چند ثانیه ول کرد و گفت
S:اون روز که بهم نگفتی.....من بعد از اینکه رفتی فهمیدم
M:من نمیخواستم بدونی چون دوسم نداشتی
S:میدونم مایا ولی میخواستم بگم وقتی یادم اومد چقدر دیوونه شدم که اون شب رو به یاد نداشتم
M:چرا؟
S:چون عاشقت شدم....عاشق بدنت....لبات....از همه بیشتر خودت
مایا با این حرفاش احساس خوشحالی میکرد ولی هنوز نمیدونست که میتونه به سیلا فرصت دوباره بده ؟!
ولی دلشو به دریا زد و لباش روی لباس سیلا گذاشت و گفت
M:منم عاشقتم ولی توی لعنتی باهام چیکار کردی که اینجوری شدم
سیلا پشت سر مایا رو گرفت و به پیشونیش رو به پیشونی خودش چسبوند و گفت
S:جبران میکنم....قول میدم
یهو سولی اومد و گفت
Y:مامان و بابا دارن عقشولانه میشن هی هی هی(این مثلا خندهاشه)
S:به این بچه چیا یاد دادی
M:منو مقصر ندون هرچی بده....از لوکاس و ایلا
S:بل بل شما درست میفرمایید
و بعد سر همین کلی باهم بحث کردن و کلی خندیدن تا موقع ناهار اونجا بود و حتی باهم ناهار خوردن
که ساعت ۳ گوشی مایا زنگ خورد
M:بله؟
???:ببخشید شما از طرف شرکت....اومدین؟
M:بله...کاری داشتین؟
???:راستش باید برای چندتا کار بیاین شرکت
M:چشم الان میام
مایا گوشی رو قطع کرد و رفت به سیلا گفت
M:فقط ۳ ساعت نگه دار بچه رو.....مراقبش یاش من باید برم جایی
S:باشه تو برو
مایا رفت و سیلا و سولی باهم موندن
Y:مامانی این چند وقت خعلی سلش شلوغ بود حتی وقتی شبا میخواستم بخوابم اون نمیومد و میگفتش کار داره
S:پس مامانی رو نباید اذیت کنی
Y:من با اینکه ۵ سالمه تقریبا همه کار میکنم و اصلانم مامانمو اذیت نمیکنم
S:مامانی رو خیلی دوست داری؟
Y:اره خیلی اون برام خیلی فداتاری کرده اینو عمو و خاله بهم گفتن و اینم گفتن که باید حواسم بهش باشه چون اون مریضه
#سیلا
با شنیدن کلمه هایی میگفت تک به تک خنده رو لبام میگذاشت تا اینکه گفت مایا مریضه که سریع ازش پرسیدم
S:مایا یعنی مامانت مریضه؟
Y:اره بعضی روزا هم خیلی حالش بده
S:میگم احیانا خاله یا عمو نگفتن مریضی مامانت چیه؟
Y:بابایی؟مامان حالش خیلی بده؟که اینجولی نگلانشی؟
S:نه فقط میخوام بدونم پس بهم بگو
Y:فتر کنم خاله گفت قلب مامانی مشکل داره و نباید ناراحت بشه و اگر یکم ناراحت بشه قلبش درد میگیره واسه همین من سعی میتنم مامانمو ناراحت نکنم
خنده ی به ظاهر خوشحالی زدم و بهش گفتم
S:چقد خوب....سولی تو بهترین دختر دنیایی
سولی پرید بغلم و منم بغلش کردم ولی یک غم خیلی بزرگ و یک سری سوال داشتم تو قلبم و ذهنم
S:حالا وقتشه پرنسس کوچولوی بابا بخوابه
Y:بابایی برام غصه میگی
رفتم تو اتاق و یک کتاب براش اوردم و براش خوندم و به محض تموم شدنش دیدم غرق خوابه
با باز شدن در سرمو برگردوندم و لوکاس رو دیدم و اروم گفتم
S:سلام L:سلام....چرا اروم حرف میزنی؟
S:بچه خوابه L:اها اوکی....مایا کو؟
S:رفته سر کار گفت ساعت ۶ میاد L:اوکی
S:بیا اینجا ببینم من باید تورو بزنم فکر کنم
L:باز چته
S:چمه؟هیچی رفیقم لهم نگفت زنم کجاس و فقط گفت منتظرش باشم....رفیقم بهم نگفت زنم مریضه و حالش خوب نیس
L:چی؟؟...تو از کجا فهمیدی
تک خنده ای کردم و گفتم
S:من از کجا فهمیدم؟؟؟....الان واقعا این مهمه؟..چرا بهم نگفتی؟....ولی میدونی مهم نیس ولی همین الان باید توضیح بدی مایا چشه؟
L:خب راستش ببین اون چند سال پیش وقتی بچه رو به دنیا اورد اینقدر شبیه تو بود یاد تو افتاد و دلش بیشتر شکست پ اینقدر ناراحت بود از شدت غم بیماری قلبی گرفت و دکتر بهش گفت سعی کنه ناراحت نشه وگرنه قلبش واکنش نشون میده و خطرناکه در حدی که ممکنه بمیره
با شنیدن کلمه اخرش دنیا رو سرم خراب شد....یعنی تقصیر منه؟ یعنی اون بخاطر من میمیره؟
لوکاس ادامه داد
L:واسه همینه تو این پنج سال منو ایلا بشدت مراقب مایا بودیم ولی بیشترین تلاش رو خودش کرد تا فراموشت کنه ولی وقتی حضوری دیدت فکر کنم دوباره در های قلبش باز شده....البته اگر چیزی ازش مونده باشه که همونم داره برای تو میده
تو دیگه حق نداری کار خطا بکنی باید شدت مراقب رفتارت باشی!..
4581 کاراکتر
خب اینم از این پارت
امیدوارم خوشتون اومده باشه
بچه ها پارت قبلی نرسیده بود ولی من دادم چون دیدم نمیرسه پس لطفا این پارت رو برسونین
۳۲ کامنت ۲۸ لایک