P:2

 

چشمی گفتم از کلاس پریدم بیرون.. چند دقیقه ای بود که راهم از پناه جدا شده بود..از پل کوچیکی که روی ی رود بود دویدم و به خونه رسیدم...

از باغچه رد شدم و کتونی هام رو درآوردم 

ـ اهورا خونه ای؟

 سرمو پایین کشیدم با دیدن ی جفت کفش اضافه که مال مهمونه ناخونده بود زیر لب فحشی نثار اهورا کردم و در رو پشت سرم بستم..

با دیدن محسن که روی مبل بود اخم محوی روی صورتم کشیده شد بدون توجه به اتاقم رفتم که اهورا دنبالم راه افتاد 

ـ ببین آیلین..

تند برگشتم سمتش و حرفشو قطع کردم 

ـ ببینم و چی، مگه نگفتم دیگه اینو راه نده؟

کلافه انگشت شست و اشارش رو بین چشماش فشار داد

 ـ هم خاطرخواته هم مایه داره و هم فامیلیم ببینم تو چی میخوای؟

غرولند کنان مقنعه مو از سرم بیرون کشیدم و روسری شرابیم رو سر کردم 

ـ نمی خوام یعنی نمی‌خوام...مگه سربارتم هرروز یکی رو میاری بابا اصن می‌خوام درس بخونم مثل تو

 کلافه نفس حرصیشو بیرون فرستاد 

ـ بلاخره که ادم میشی..

از اتاق بیرون پریدم و ناچار سلام دادم محسن پسرعموم بود و هرچند وقت به بهونه ی دیدن اهورا به روستا میومد

 حالم ازش بهم می‌خورد

 مخصوصا بعد بهم زدن نامزدیمون 

وارد آشپزخونه شدم 

کتری رو اب کردم گذاشتم روی گاز و چند فنجون از کابینت برداشتم

 هنوز بخار کتری بالا نرفته بود که سایه محسن رو توی چارچوب در آشپزخونه دیدم 

به روی خودم نیاوردم و خودمو مشغول نشون دادم وسایل چای رو توی سینی گذاشتم و طرف محسن برگشتم 

ـ آیلین میشه باهات حرف بزنم؟ 

سینی رو از بین انگشتام بیرون کشید و روی اپن گذاشت

 ـ اگه همون بحث تکراری هفته ی قبله نه..

دوباره با لجبازی سینی رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم سینی رو روی میز گذاشتم 

 خیز برداشتم سمت اتاق که اهورا جلوی در ظاهر شد و در گوشم پچ زد

 ـ محسن سه ماه دیگه میره خارج ...منم باید برم تهران ..تو اینجا چه غلطی میخوای بکنی؟

 ـ هر غلطی جز زن اون شدن 

اهورا رو کنار زدم و در رو روش بستم مگه اسبم که می‌خواد منو به این و اون پیشکش کنن

 کلافه و عصبانی نگاهی به اتاق انداختم با اون وضعیت کلاس کی به فکر تکلیف دادن بود

 حتی با فکرش خندم می گرفت لباس مدرسم رو عوض کردم از اتاق بیرون زدم وسط حرفاشون پریدم

 ـ اهورا میرم پیش پناه و دوستام...

بدون اینکه فرصتی بهش بدم کتونی هام رو پام کردم و بیرون رفتم 

پدر پناه ی اسب داشت شاید امروز می‌تونستم با پناه راضیش کنیم سوار شیم جلوی حیاط وایسادم دامنم رو تکوندم و به اتاق پناه سرک کشیدم 

ـ دنبال کسی میگردی؟

 هول هولکی سمت صدا برگشتم ی پسر حدود بیست ساله رو به روم وایساده بود 

شونه های پهن و چشمای عسلی 

و کاملا غریبه

 ـ دنبال دوستم میگشتم

 اهانی گفت و به اطراف نگاهی انداخت

 ـ پس تو دوست پناه ، آیلینی 

اخم کردم حوصله بحث نداشتم مخصوصا با ی پسر فردا میشدم نقل حرفای این و اون 

ـ پناه، خونه نیست ؟

 ـ نه ، گفت باهات قرار داره...با تو نیست؟

 تازه متوجه قضیه شده بودم این غریبه خواستگار پناه بود و پناه هم به بهونه قرار با من از زیرش در رفت 

دستپاچگیمو مخفی کردم 

ـ چرا باهام بود..خب

 دستاشو داخل جیب هاش مخفی کرد و ابروشو بالا انداخت 

ـ خب؟

چرا اینقدر سوال میکرد مگه نکیر و منکر بود اخه 

ـ باهاش بحث کردم ، قهر کرد ...فکر کردم برگشته خونه اومدم تا عذر خواهی کنم.

نفهمیدم چطور حرفمو زدم و ازش دور شدم ولی خوب می‌دونستم پناه کجاست  

پشت درخت قایم شدم و به پناه که روی تنه ی افتاده ی درخت نشسته بود خیره شدم

 داشت گریه می کرد 

حتما اگه منو میدید اشک هاشو پاک میکرد دلم برای این دختر کباب بود

 ـ پناه خوبی؟

 فین فین کنان اشک هاشو پاک کرد 

ـ آیلین طرف از شهر اومده...هرچی میگم نه انگار تو گوش خر یاسین خوندم 

چونشو گرفتم و بالا کشیدم 

ـ خر بودن که یاسین خوندن نداره 

تک خنده ای بین اشک هاش کرد 

ـ دیوونه... آیلین بیا و این دفعه هم خواهری کن خواستگاری منو بهم بزن

 بلند شدم و نمیشه ای زیر لب گفتم دفعه قبل هم نزدیک گیر بیوفتم برق شیطونی لای چشمام انداختم

 ـ پناه بیا بریم یکم شیطونی کنیم 

کلی دویدیم و بلاخره لای سوراخ دیوار قایم شدیم دستمو روی دهن پناه گذاشتم 

ـ هیشش ببینتمون پدرمونو درمیاره

 ـ یبار دیگه همچنین غلطی کنین تا خود عرش هم دنبالتون میام چش سفیدا 

صدای قدماش کم کم دور شد

 نفس عمیقی کشیدم و همراه پناه زدم زیر خنده

 ـ ببین آیلین گفت تا عرش انگار با اون هیکل تپلو و گوشتیش میتونه

 اونقدر خندیدیم تا زمان از دستمون در رفت 

ـ وای آیلین خورشید داره غروب می‌کنه... 

خیلی زود راهمونو از هم جدا کردیم دلم درد می‌کرد 

اصلا یادم نبود نزدیک ماهانم بود خیلی ورجه وورجه کرده بودم کتونی هام رو درآوردم اهورا روی مبل دراز کشیده بود شانس بیارم بیدار نشه 

اروم در رو بستم اهورا مثل کوره پرید سمتم از چشماش آتیش می‌بارید 

ـ کدوم گوری بودی... 

ـ گور عمم رفته بودم...

وسط حرفم پرید 

ـ نبودی اومدم دنبالت نبودی..

دستشو کلافه لای موهاش کشید

 ـ آیلین تو مگه آدم نیستی..تورو هرچی می‌پرستی اینقدر مردم رو اذیت نکن بردی ابرومو...

 ناخواسته لبخند روی لبم نقش بست به هرچی فکر می‌کرد جز گشتن من با پسرا

 ـ خیلی خب حالا اصن منو ندید 

بدون توجه بهش به اتاقم رفتم و درو قفل کردم 

روبه روی اینه ی قدی ایستادم و شلوارمو پایین کشیدم نفس راحتی کشیدم خبری از پریودی نبود بقیه ی لباسم رو هم از بدنم کندم

 به جرعت میتونستم بگم بدن رو فرم و دست نخورده ای داشتم

 سفید بلوری و بی نقص موهای بلند زغالی که تا انحنای کمرم بود و چشم و پلک های همرنگش.... 

پسرکش به اینه پشت کردم و کمرمو خم کردم سر چرخوندم و به خط باسنم چشم دوختم و لبمو گاز گرفتم  نزدیک پریودی میلم میزد بالا از فانتزی هام بیرون اومدم

 لباس راحت و بدون دامن و چین پوشیدم و روی تخت خزیدم امیدوارم فردا ملافه خونی نباشه ....

 چند ترقه تو کیفم جا دادم و از خونه بیرون زدم چشمم به محسن افتاد 

جلوی باغچه رو متر می‌کرد انگار منتظر من بود جلو رفتم و زیر لب سلام کردم 

ـ آیلین من می‌خوام برم خارج می‌خوام توهم باهام بیای

 کپ کردم چقدر بی مقدمه و دستوری نفس عصبی در حرصی گرفتم و برگشتم سمتش 

ـ د چرا نمیفهمی محسن من فقط اهورا رو دارم می‌خوام پیشش بمونم 

کنار رفتم و زیر لب غرغر کنان بند کیفمو چنگ زدم محسن بازوم رو چنگ زد و کنارم درخت کشید

 ـ تو نمی‌فهمی نمی‌فهمی چی به چیه!قرار نیست اینجا بمونی با من میای آیلین 

 ـ غلط کردی! کی به تو اجازه داده برای من تصمیم بگیری؟

 بازوم رو بیرون کشیدم و حرصی کیفمو از روی چنگ زدم و ازش فاصله گرفتم لعنتی کاش ی سیلی اب دار مهمونش میکردم بفهمه خر نیستم  

دست پناهم گرفتم

 ـ فکر نمی‌کردم تو نصف روز ی معلم جدید پیدا کنن تنه ای به بازوم زد 

ـ دعا کن! مثل خانم فتحی سختگیر و از رو رفته‌‌ نباشه 

کنار پناه آخر کلاس نشستم همه دوتایی نشسته بودن و پچ میزدن 

ـ آیلین دیشب خواب دیدم حامله ای

ناباور بهش نگاه کردم دستمو دور گردنش حلقه کردم و سرشو به خودم فشار دادم 

ـ ببین من اگه غلطی می‌کردم تورو هم شریک می‌کردم..نترس خبری نیست 

ـ اییی گردنم ولم کن دیوونه 

با صدای در سرمو بالا گرفتم مدیر بود جلوی تخته ایستاد

 ـ خب بچه ها معلم جدیدتون داره میاد 

سرشو بالاتر گرفت

 ـ امیدوارم باهاش کنار بیاید.. ناسلامتی اومدین درس بخونین...

حرفش تموم نشده بود که ی پسر وارد کلاس شد و با مدیر احوالپرسی جدی کرد  

تن ورزیده ای که کاملا زیر کتش مشخص بود موهاش انگار با رعد و برق سرکله زده باشن روی پیشونیش ریخته بود

 زاویه فک برجسته و دخترکش چشمای تیره و ابرو های پرو تیره بینی متوسط لب های باریک انگار از یک دنیای دیگه اومده بود

 روی جایگاهش نشست و نگاهی به برگه های روی میزش انداخت 

ـ آیلین موحد

 خیره بهش جواب دادم 

ـ بله! 

ـ بیا جلو بشین

 نگاهی به پناه انداختم اگه می‌رفتم جلو که نمیتونستم کاری انجام بدم 

ـ نمیشه! من همیشه اینجا جام بود...

اخم محوی روی صورتش خودنمایی می‌کرد  

ـ  گفتم بیا جلو 

بلند شدم و زیر لب فحشی نثار مدیر کردم بین این همه معلم تو باید ی هیولای بی شاخ و دم رو بیاری اینجا اونم برای دخترا 

ردیف اول نشستم و بهش خیره شدم اسم همرو پرسید و یجور حضور و غیاب کرد 

نگاهی بهم انداخت و دوباره به بقیه چشم دوخت

 ـ سوالی هست؟ 

دستمو بالا گرفتم و با پررویی تمام به صندلی تکیه دادم 

ـ بنظر میاد از برج های دوقلوی نیویورک اینجا اومده باشین...چرا؟  

چند قدم فاصله رو گذروند و روی میز خم شد اما دهنش باز موند

 ـ زن داری؟ 

کنجکاو چشم دوختم بهش 

ـ نه 

خونسرد بود حرصی نفسمو بیرون دادم چرا عصبانی نمیشد! ازم فاصله گرفت و جلوی تخته ایستاد

 ـ ی سوال بپرسم؟ 

ماژیک رو برداشت و بی توجه بهم لب زد 

ـ اگه میخوای تنبیه بشی بپرس

 بیخیال تر از خودش جواب دادم 

ـ چرا زن نگرفتین؟ 

با دست سر تا پاشو از نظر گذروندم

 ـ شما که همچین بدم نیستین 

نفس حرصیشو حس کردم که بیرون فرستاد عالی بود قلقش داره دستم میاد پس این بشر جذاب از پرحرفی بدش میومد 

سر ماژیک رو بست و باهاش بهم اشاره کرد

 ـ خانم موحد تشریف بیارید پای تخته 

چشم غره ای به پریسا که با خنده بهم چشم دوخته بود رفتم همه میدونستن درسم افتضاحه و نمی‌تونم مسئله ای رو حل کنم 

بیخیال بلند شدم و کنارش ایستادم 

ـ خب چیو باید حل کنم؟

 ماژیک رو روی میز انداخت و چند کتاب برداشت 

ـ چیزیو حل نمی‌کنی... دستاتو ببر بالا

 حرصی نفس کشیدم کتابارو چنگ زدم دستامو بالا بردم

 ـ روی ی پا وایسا...تا آخر کلاس همینجوری می‌مونی

 مرتیکه یک وحشی چند سوال پرسیدم فقط به وقتش تلافیشو سرش درمیارم ...

۱۵ دقیقه بدون هیچ حرکتی وایساده بودم بدنم منقبض شده بود ساق پام درد می‌کرد غرغر کنان سعی می‌کردم تعادلمو حفظ کنم 

درد به زیر دلم چنگ انداخته بود و بین پاهام خیس شده بود لعنتی باید میرفتم خونه اما با این میرغضب جدید چیکار می‌کردم

 دست هام رو پایین آوردم و روی جفت پاهام وایسادم 

ـ اجازه هست چند دقیقه برم؟

 ـ نه 

بدون اینکه حتی نگاهی بهم بندازه اشاره کرد بشینم لعنتی نمی تونستم صبر کنم 

ـ اما باید برم

 بلند شد فاصله بینمون رو از بین برد 

ـ اگه اجازه ندم؟ 

حرصی کتاب هارو روی سینش کوبوندم 

ـ بدون اجازه میرم

 از کلاس بیرون دویدم و سمت خونه رفتم 

 

***

 

آروم درو باز کردم میرغضب داشت سمت کلاس می‌رفت فکر نکنم دیر کرده باشم 

پا تند کردم و کنارش راه افتادم

 ـ اسمت چیه؟ 


10000 کاراکتر ✈️ 

این رمان رو مشترک با نورا مینویسم 😻🔥 به امید حمایت ✨ 

شرط 15 لایک و 20 کامنت 🔥